ورای شیطان، برونو دومُن، 2011، (منبع تصویر)
نوشته: ژان – دومینیک نوتان، پوزیتیف، اکتبر 2011
ترجمه: مسعود منصوری
فیلم برای تفرّج چشمها نیست که ساخته میشود، بلکه برای نفوذ در آنها و بهتمامی جذبشان شدن است[1].
سال 2011 دو تجربهی حسّی و متافیزیکیِ قیاسناشدنی را به مخاطبان سینما عرضه کرده است. در بهار، درختِ زندگیِ ترنس مالیک، سیلابِ تصاویر و موسیقی را در قالبِ شعری سمفونیک و افسونگر سرازیر کرد؛ شعری درآمیزندهی آدمی با عظمت کیهانی، و آغازندهی حیات انسانی از ابتدای زایشِ جهانی قسمتشده میان طبیعت و رحمت. در پاییز، برونو دومُن ورایِ شیطان را نشانمان میدهد، فیلمی زُهدورزانه و نیمهصامت با حُسنِجمالی مبهوتکننده که در آن صدای بادوباران، دَموبازدم و قدمها در شن بهجای موسیقی نشسته، و ماوراءالطبیعه بهناگاه از پسِ عادیترین حرکاتِ بدن سر برمیآورد.
از همان آغاز و از زندگیِ مسیح تابهحال، اصطلاحِ پالوده[2] در بابِ سینمای دومُن بهکار رفته است. این اصطلاح بیش از همیشه میتواند تعریف کنندهی این ششمین فیلمِ او باشد که کاراکترهایش به ندرت قوام مییابند و دیگر حتا فاقد ناماند، مگر نام عام: «پسر»، «دختر»، «مادر» … تعدادی از کارهای پیشینِ این سینماگر را میشد کموبیش به ژانری منتسب کرد: انسانیت را پلیسی و فلاندر را فیلمی جنگی دانست. برای این فیلم اما هیچ انتسابی درکار نیست: جوانکی هست که دور از هیاهو، در رهبانیت و در دل طبیعت میزید، راه میرود، آتش میافروزد، دوباره راه میرود و کارهایی از او سر میزند که هولناک، متعالی، معجزهوار و گاه آکنده از کینه است. دخترکی هست که رنج میکشد، همپای جوانک میشود و میخواهد از جانبِ او دوست داشته شود. فیلم تقریبا عاری از دیالوگ است. همان چند جملهی پریده از دهانِ کاراکترها هم که با نگاه، لمس و سرِ نهادهبرشانهای ارتباط برقرار میکنند، نه وزین از معنایی نهان است و نه افشاگر چیزی پنهان: « دیگر طاقتم طاق شده»، «فقط یک راه برایش هست»، «ما همان کاری را کردیم که باید میکردیم»…
در این قابِ مینیمال و فروکاستهشده به ضرورتها، هر تکان و هر حالتی از بدن̊ ژرفایی خارقالعاده بهخود میگیرد. مقیاسِ نماها تا نهایتش پیش رفته: نماهای عریض که ستایشگرِ شُکوهِ چشماندازهای کوت دُپال (محل فیلمبرداری) است، چشماندازهایی از تپههای شنی، مَرغزارها، مردابها، نیزارها و جنگلها؛ نماهایی درشت از چهرهی کاراکترها – یا به تعبیر برسون «مدلها» – که خود تبدیل به چشمانداز میشوند و نماهایی از اعضای بدن و از اشیاء. دری چوبین هست که بر آن میکوبیم، دستی که نانی را پیش میآورد در همانحال که باران شُرشُر میبارد؛ کاسهای پر از قهوه که چند قطره شیر در آن موج میاندازد، دستی روی میزی که به خردهنانها ورمیرود، سنگی که بر بلندای بدن و در آسمان نگه داشته شده و بر سر حیوانی رو به مرگ کوبیده میشود. سینماگر ما، دستشسته از پلان – سکانسها، بیش از پیش فیلمش را برش میزند تا یکدندگیِ ستودنیاش در انتخاب قاب را بهرخ بکشد. او برای تصویر کردنِ کاراکترهایش حین قدم زدن در تپههای شنی به نماهای سرپایین متوسل میشود و با نشان دادن چهرههای رو به آسمان و در برابرِ افق بهوسیلهی نماهای کمی سربالا، از تاثیر آن بر حسِ فراطبیعی و بر ابعاد اسطورهای اثرش بهره میگیرد. آدم به صرافت میافتد تا به بازیِ نور در این فیلم درود بفرستد و از «کار روی صدا»یش سخن براند، اما نزد برونو دومُن : «هیچ غرضی درکار نبوده. نور حرفی برای گفتن ندارد، شرحی بر صحنه اضافه نمیکند. نور ساکت است، خنثاست. منبع الهام همان نور طبیعیست: امر واقعی. صدا هم همینطور. یک میکروفونِ کوچکِ گردنآویز کفایت میکند تا بتوان صداها را گرفت و همچنان حضور کاراکترها را حس کرد و نفس کشیدنشان را شنید» (پوزیتیف 94).
پرسش از معنا اما همچنان باقیست. تمهای اصلی اثر: رنج کشیدن، شَرّی که ول میگردد، همخوابگی که اینجا به جنگیری بدل میشود و همدردی، که پیش از این شاخصهی فَرَعون دو وینتر در انسانیت بوده است. این جوانک کیست که بعد از پراکندنِ مرگ و زندگی، کولهبار بهدوش رهسپار میشود؟ این بادِ همهجا حاضر چیست که بهناگاه با حضور شرِّ مطلق فروکش میکند؟
سال 1966 برسون حین اکران ناگهان بالتازار، رازآلودترین فیلمش، اظهار کرد: «نه از تمثیل خبری هست نه از نشانه. من از نشانهها گریزانم». دومُن هم در صحبت از معنای کارش اینچنین روی درهم میکشد: «کار من به هیچوجه “سینمای ایدهها” نیست، سینمای من سینمای احساس کردن از طریق چشماندازها، حضور فیزیکیِ بدنها و صداهاست». در مواجهه با چنین اثری، درایر، برسون و بِرنانوس به ذهن متبادر میشوند. چگونه میتوان رو-در-روی این چشماندازهای شگرف به یاد مَرغزارهای متروکهی اُردت نیفتاد؟ فیلمی که یوهانسِ آن خود را مسیح میدانست و کارش به جنون کشیده بود. او سستی ایمانِ خانوادهاش را به باد انتقاد میگرفت که چرا آنچنان تسلیمِ مرگ اینگرِ جوان شدهاند و تنها به پشتگرمیِ اطمینانِ یک کودک، به معجزهای دست زد که هیچکس خواهانش نبود… چگونه میتوان با مشاهدهی این آدمِ خانهبهدوش، این مزاحمِ رو-در-رو با جنگلبان، به کاراکترهای اَرسِن و ماتیو در موشت فکر نکرد که در آن شب هولناک که تقدیرِ دخترک جوان را رقم زد، برای هم شاخوشانه کشیدند؟ یا چطور میتوان مولفِ زیرِ خورشیدِ شیطان را فراموش کرد؟ که فرانسوا موریاک دربارهاش نوشت: «قریحهی خارقالعادهی بِرنانوس، طبیعی کردن امرِ فراطبیعیست».
این فیلم به هیچ مذهبی اشاره ندارد و کاراکترهایش فرسنگها با هرگونه مفهومپردازی از ژستهایشان فاصله دارند، اما سلوکشان معطوف به امر مقدس و نیایش است. جوانک اغلب در برابرِ خورشیدِ درحالِ غروب و در مواجهه با چشماندازی منقلبکننده زانو میزند؛ دستانِ گشودهاش را روی هم میگذارد تا انگار هبهای دریافت کند. آتشِ مهیب که به جانِ زمینها میافتد، دست به امتحان دخترک میزند، با این وعده که اگر از روی دیوارِ لاغرِ جداکنندهی آبگیر بگذرد، آتش فروکش میکند. وقتی در میانهی امتحان̊ هراس بر دخترک چیره میشود و ضجّه میزند: «میافتم»، انجیلِ متی را به یاد میآوریم که در آن مسیح حینِ راه رفتن روی آب، از پطرس دعوت میکند تا به او ملحق شود. پروازِ چکاوک بالای سرِ دخترکِ مرده و برفرازِ گوزنی که جوانک به سمتش شلیک کرده، میتواند کبوترِ روحالقدس را به ذهن متبادر کند. در واقع، مسالهی معنا، مشکلِ مولف نیست بلکه به تجربهی هر مخاطب وابسته، و برخاسته است از دریافت او از جهان و رابطهاش با فراطبیعت و با امرِ نادیدنی. کوشش در تشریح کردن و مغز کردن و به منطقْ کشاندنِ چنین فیلمی نتیجهای ندارد بهجز فقیر کردن و خفیف کردن آن: «میخواهند در جایی راه حل بیابند که چیزی در آن بهجز سِرّ نیست»، این را پاسکال به ما میگوید.
یک برونو دومُن بیشتر نداریم و چه خوب، آنقدر که سینمای او ضروری و در عینحال طاقتفرساست. او چشمانمان را از تمامیِ تصویرهای بیمصرف و مضحک میزداید و ما را در تجربهای حسّانی و منقلبکننده و خشن درگیر میکند که نمیتوان از آن جانِ سالم بهدر برد. سینمای او با طفره رفتن از توضیحات منطقی و روانشناسیِ علتومعلولی، قادر است انگشت بر اضطراب یا طغیان یا تنفرمان بگذارد و به حرکتشان وادارد، اما در هرصورت فیلمهایش هرگز ما را بیتفاوت رها نمیکنند. از آنجا که این نوشته در ابتدا زیر سایهی روبر برسون قرار گرفت، بگذارید بگوییم که آخرین جملههای یادداشتهایی بر سینماتوگرافِ مولفِ خاطرات کشیش دهکده بهغایت بر کارِ صوفیِ بیایمانی همچون دومُن منطبق است: «غیبگویی، چگونه میتوان این نام را به دو ابزارِ شگرفی که در کارم از آنها سود میجویم مرتبط ندانست؟ دوربین و ضبط صوت، مرا از خِردورزی دور بدارید که همهچیز را پیچیده میکند».
* این ترجمه پیش از این در سومین شمارهی سینما چشم چاپ شده است.
مثل همیشه خواندنی
ممنون ادریس.
شاهکار بود مسعود عزيز. کاش ميتونستم به نسخه اصلي هم دسترسي داشته باشم و ببينم چطور اينقدر جملهها رو قشنگ صيقل دادي و تراشيدي. ياد حرفي از صفي يزدانيان افتادم که عقيده داره چنين نقدها/ترجمههايي به طور مستقل قطعههايي ادبي هستند و فارغ از اينکه فيلم را ديده باشيم يا نه، دوستاش داشته باشيم يا نه، ميتوان آنها را خواند و لذت برد. دست مريزاد
لطف داری محمدرضا. ممنون از همراهی و همدلیِ دوستانه و بزرگوارانهات.
سپـاسِ فـراوان بـابـتِ تـرجمـۀ عـالی اَت.
لطف داری احسان عزیز.