دیوید لینچ، سریال


تویین پیکس

Twin

 

از طرفی انگار چندان هم بد نشد که فصل اول و دوم «تویین پیکس» را در سال نمایش‌شان ندیدم. شاید بیست‌وپنج سال پیش هنوز آمادگی‌اش را نداشتم، و مهمتر، گمان می‌کنم لازم بود که امسال فصل سوم را درست بلافاصله پس از مرور آرام‌آرام دو فصل قبل ببینم. از اوایل تابستان به این طرف، دیدن «تویین پیکس» منظم‌ترین فعالیت من بوده است. روزی یک اپیزود از ابتدای فصل اول تا انتهای فصل دوم، بعد هفته‌ای یک اپیزود از فصل تازه، همچون شرکت در یک آیین. آیا اجرای این مناسک آیینی چیزی را در مورد خود ما برملا می‌کند؟ این‌را به نقل از کسی می‌گویم. تازگی‌ها هم‌صحبت تازه‌ای پیدا کرده‌ام که هرموقع سوار تاکسی‌اش می‌شوم، در فاصله‌ی فرودگاه تا محل کار، درباره‌ی فیلم‌ها و سریال‌ها صحبت می‌کنیم. علاقه‌های مشترک‌مان به‌جز سر در آوردن از تاریخ سیاسیِ کشورهای زادگاه‌مان، ژان یک کانادایی-آمریکایی خوش‌محضر است با قیافه‌ای شبیه دکتر جاکوبیِ «تویین پیکس»، اغلب حول‌وحوش سینمای آمریکا می‌چرخد. یک روز همین‌جور که ماشین طبق معمول از صدای نرم و پرطنین جاز آکنده بود، صحبت به «تویین پیکس» کشید. فصل تازه را ندیده بود اما هم لینچ را می‌شناخت هم این سریال را. این‌جا بود که گفت وقتی می‌گویید «تویین پیکس» را دوست دارید، چیزی را درباره‌ی خودتان به من توضیح می‌دهید. حالا که سریال به آخر رسیده با خودم فکر می‌کنم برای ما که «تویین پیکس» را با شیفتگی دنبال کرده‌ایم و این کارِ لینچ را فراتر از یک مجموعه تلویزیونی معمولی می‌دانیم، گویی نه فقط خودمان را، که رابطه‌ی‌مان با سینما را از نو تعریف می‌کنیم. اصلا این آیا سریال بود یا، آن‌طور که خود لینچ به ما می‌گوید، یک فیلم سینمایی هجده ساعته؟ داستان تقابل سینما و تلویزیون طولانی و تاریخی است. بیایید برای یک‌بار هم که شده اعتراف کنیم که هرکدام از ما دوستداران سینما، در گذشته، و شاید تا همین امروز، همه‌ی سریال‌ها را با یک چوب رانده‌ایم. جملات قصار بزرگان هم کم نبوده است. گمانم گدار بود که چیزی شبیه این گفت که برای دیدن فیلم روی پرده‌ی سینما سرمان را بالا می‌گیریم اما برای دیدن تلویزیون باید سرمان را پایین بیندازیم. واقع این است که امروز تعریف تلویزیون و سریال‌های تلویزیونی به‌کل عوض شده است. برای دیدن سریال‌ها دیگر حتی به دستگاه تلویزیون هم نیاز نیست، احتمالا شما هم آن‌ها را از طریق اینترنت و روی صفحه‌ی مانیتور می‌بینید، یعنی همان کاری که با فیلم‌های سینمایی می‌کنید. سریال‌ها فرمت تازه‌ای از فیلم‌های سینمایی‌اند (می‌توانیم آن‌ها را فیلم‌های سینمایی خیلی خیلی بلند فرض بگیریم)، با امکانات تازه‌ی بیشمار. این‌را «تویین پیکس» به ما می‌گوید.
از این حرف‌ها که بگذریم، بالاخره این «تویین پیکس» چی بود؟ جایی در آخرهای سریال، مرد و زنی توی یک وَن دارند خانه‌ی داگی جونز را می‌پایند که لیموزین برادران کازینودار با دخترکان‌شان سر می‌رسد. مرد در توصیف صحنه‌ی پیش‌رویش آن‌را به یک سیرک تشبیه می‌کند. شاید این تشبیه سبُک و پوکی به‌نظر برسد برای تعمیم دادنش به کلیت چنین سریالی، اما به نظرم می‌رسد سبُک‌روحی فرح‌بخش آن‌را بتوان این‌طور توصیف کرد. آدم‌هایی با توانایی‌های فیزیکی و متافیزکیِ عجیب‌وغریب را داریم تماشا می‌کنیم که یکی‌یکی می‌آیند وسط معرکه، و مجموعه‌ای از چشم‌بندی‌ها و تردستی‌ها و ظاهر و غیب شدن‌ها را داریم، و همه‌ی این‌ها با جلوه‌های ویژه‌ی تعمدا باسمه‌ای. گویی این سیاقِ لینچ او را قادر می‌سازد تا تلخ‌ترین حرف‌ها را چنین سرخوشانه با در میان بگذارد. ما این تلخی را حس می‌کنیم بی‌آنکه لینچ آن‌را با ترشرویی به عبارت درآورد. مرگ را حس می‌کنیم، چنانکه پیری را. ردّ گذر بیست‌وپنج سال عمر را روی تن بازیگران می‌بینیم، از بیماری‌هاشان خبردار می‌شویم، و شاهد ادای دین به مرده‌ها و بزرگداشت یادشان در تیتراژهای پایانی هستیم. این‌روزها با شنیدن خبر مرگ هری دین استنتون، آن زل زدنش به آسمان، و شگفتی‌اش از رؤیت روح کودک مرده‌ای که مثل گلوله‌ای آتشین به هوا می‌رود، رنگ دیگری به خود می‌گیرد. ما طعنه‌ی دستیار گوردون/لینچ به او درباره‌ی پیر شدنش را می‌گیریم (در صحنه‌ی اسلحه کشیدن بدل دایان) و از پاسخ حاضرجوابانه‌ی لینچ دلشاد می‌شویم. این‌را لمس می‌کنیم که وام‌گیری از رژیم تصویریِ نقاشی معاصر (از بیکن گرفته تا سورئالیست‌ها) چطور در تجسم بخشیدن به امر شر کارساز است. آن انفجار مهیب اتمی، و حشره-وزغی که خود را در دهان نیمه‌باز یک زیبای خفته فرو می‌کند، بی‌نیاز از سمبل‌سازی‌های عاریه‌ای، رازی را با ما در میان می‌گذارد بی‌آنکه آن‌را فاش کند. اما هیچ‌کدام از این تلخی‌ها باعث نمی‌شود بزرگداشت لحظات گذرایِ حال از قلم بیفتد. لحظاتی که فرّار بودن و هوشربا بودن‌شان جزیی از همدیگرند، یک چیزند، و «تویین پیکس» یکهو همه‌ی کار و زندگی را زمین می‌گذارد، و تعهدات روایی را پشت گوش می‌اندازد، تا آن‌ها را شکار کند و برای ما آشکار کند؛ لحظاتی مثل نشئگی آن دختر توی ماشین که باد در موهایش می‌پیچد و چشم‌های درشتش از خلسه لبریز می‌شود، یا صحنه سیگار کشیدن گوردون/لینچ و همکارانش روی پله‌های جلوی ساختمان. در این «تویین پیکس» بازگشتی هم اگر هست، بازگشت به رؤیاست، به خوابگردی (آن‌طور که در صحنه‌ی مونیکا بلوچی می‌شنویم). در این رؤیا، چنانکه در هر رؤیای دیگری، هم غم هست هم شادی، هم ترس هم آسودگی، هم گم شدن در فضا و زمان هم بازگشت، هم در سوپ اپرا هستیم هم در جنایی-کارآگاهی و هم بورلسک. و همه‌ی این‌ها در هاله‌ای از رمانتیسم (چه مفهوم به ناحق تحقیرشده‌ای) و قرار و مدارهای عاشقانه. در این سیرک عظیم، در این تماشاخانه که در هر تکان پرده‌های سرخش سرّی نهفته است، ناگوارترین رازهای جهان از دل تصاویری سبُک‌روح بیرون می‌جهند. و تماشاگر، بی‌آن‌که در مکتب‌خانه‌ی معلمی عبوس به فلک بسته شود و آزار ببیند، در تلخی بی‌وزنِ این راز شناور می‌شود. شرکت در مناسک آیینی «تویین پیکس» یعنی گریزپایی از مکتب‌خانه و پناه آوردن به تماشاخانه. این چیزی است که علاقه‌ی‌مان به «تویین پیکس» درباره‌ی مناسبات ما با سینمای معاصر توضیح می‌دهد.