به بهانهی «ایدا» 9
ایدا، پاول پاولیکوفسکی (2013)
ایدا را در یک عصر تابستانی دیدم. آفتاب پهن شده بود روی سنگفرش پیادهروهای آخرین روز هفته. مردم زیر سایهبان کافهها روی صندلیهای چوبی و حصیری لمیده بودند و از جرعههای خنک نوشیدنی و دود سبک سیگار لذت میبردند. پیادهروها را قرق کرده بودند. در چنان بهشت روشنی که پیش پایم در هوای آزاد دراز کشیده بود، پناه بردن به سالن تاریک، ناشکری بود. برخلاف سینماهای بزرگ زنجیرهای، این سینما آنقدر گم بود که به هوای پیدا کردنش چندبار از جلوی درش رد شدم بدون آنکه متوجهاش شوم. دستآخر فهمیدم باید اول وارد یک داروخانه شوم، بعد راهپلهای را پیدا کنم و بالا بروم. بلیط خریدم. کنجکاو شدم ترانسفورمرز: عصر انقراض را هم بیایم در همین سینما ببینم. از پیدا کردن سینمایی که دو فیلم با دنیاهایی تا اینحد متفاوت را در خود جا میدهد، دلم غنج رفت. سالنِ ایدا روبروی باجه بود. به دلم افتاده بود که برای دیدنِ این فیلم سیاهوسفید، مهمان یک سالن خالی خواهم بود. سالن پر بود.
ارتباط پبدا نکردن من با فیلم از همان اولین نماها شروع شد. پشت این قابهای مرعوب کننده با این همه فضای خالی چه میتواند باشد؟ هیچی نبود. نه اینکه ایدا فیلم «بد»ی باشد. هر آدم بیغرضی که سرسوزن علاقهای به عکاسیِ سیاهوسفید داشته باشد از دیدنش کیف میکند. هر دل سنگی که برایش از کشتار یهودیها در بحبوحهی جنگ جهانی دوم خاطره بگویی، نرم میشود. خب که چه؟ این سوال ظاهرا موذیانه اما واقعا سادهایست که فیلمهایی از جنس ایدا، با قبای سینمای هنری به تن و قطار جایزهها به دست، در پاسخ به آن میمانند.
خواهر◦ آنا (در آستانهی راهبه شدن) به ایدا (در آستانهی کشف دنیا) تبدیل نمیشود. (نامِ) فیلم ادعا میکند شده. مشکل همینجاست. خواهر◦ آنا یک مورد تاریخیست؛ سوا از اینکه واقعی باشد یا نباشد. نمونهایست از خیل کودکان یهودی که والدین را در جنگ از دست دادند و خود معجزهآسا جان بهدر بردند. آنا از دنیای اخبار روزنامهها و رسانههاست. ایدا اما یک پرسوناژ است. اصلاح میکنم: قرار است باشد. یک انسان با پوستوگوشت از دنیای سینما. تبدیل مورد به پرسوناژ، با فیلمنامهی رُبوتیک و شخصیتپردازی رُبوتیک، شدنی نیست. اینرا سرژ دنه به ما میگوید. آنچه من روی پرده دیدم، عروسک بیروحی بود (معصوم، بله، اما بیروح) که بهوضوح میشد نخهایی که دست و پا و سر و بدنش را تکان میداد، دید. باز هم به آن جوانک نوازنده که موزیک جَز و نوای جان کولترِین را در فیلم دمید. مثلا نگاه کنید به صحنهی رقص. انگار آنجا هم کارگردان دارد چارچشمی همهچیز را میپاید تا چیزی از دست در نرود. رقصیدن فرصتیست مغتنم برای هر فیلم (و از کفرفته در این فیلم) تا حرفهای ناگفتنی را بزند، تا حسهای نشانندادنی را منتقل کند. رقصیدن، خوردن و آشامیدن دور میز، نشستنِ دو شخصیت کنار هم در سکوت. خُردهرخدادها (micro-events بهتعبیر کنت جونز) اتمسفر را میسازد، اتمسفر انسان را، انسان سینما را.
وقتی ایدا وارد طویله شد و آن نقاشی روی شیشه را دید. دو خانم در ردیف پشت سر من پچپچ کردند آها ببین این همان ویترای است که واندا (خالهی ایدا) تعریف کرده بود. خوشحال بودند که مُزد خوب خواندنِ زیرنویسها را گرفتهاند. وقتی جمجمهی پسرکِ بهقتلرسیدهی واندا از زیر خاک درآمد و مادرش آنرا در آغوش گرفت، همان دو خانمِ پشت سر، بهوضوح و از زور گریه، فینفین میکردند. اشک میریختند بر اینهمه سبعیت. ایدا یک فیلم هنریست، بله، اما رُبوتیک است.
بیرون زدم. زهر آفتاب گرفته شده بود. کافهای را که از قبل نشان کرده بودم پیدا کردم. رفتم روی تنها صندلیِ خالیِ توی پیادهرو، سینهکش آفتاب نشستم. قهوه سفارش دادم. تا بیاید، با خودم فکر میکردم فرصت بعدی کی است تا بروم ترانسفورمرز را ببینم.