دنبال زن بگردید 6
روزی روزگاری در آناتولی، نوری بیلگه جیلان 2011، (منبع تصویر)
روزی روزگاری در آناتولی
دنبال زن بگردید
نوشتهی الیز دومناش، ماهنامهی پوزیتیف، نوامبر2011 [1]
ترجمه: مسعود منصوری
چرخاندنِ روایتی پلیسی یا عشقی حولِ مرکزی رازآلود، جابهجا کردنِ ظریفِ این مرکز، و بعد، رصدکردنِ آشفتگیهای روحی و جسمیِ آدمها؛ این عادتِ نوری بیلگه جیلان است. عادتی با موفقیتهای پیشین (دوردست، اقلیمها و سه میمون) که امروز به کمالِ پالودهگیِ خود رسیده است. روزی روزگاری… (برندهی جایزهی بزرگِ هیات داوران کن در سال 2011) ساختارِ شستهرفتهی تراژدیها و وسترنها و عمقِ قصههای شرقی را در خود دارد. مثل فیلمی جادهای شروع میشود و در جستجوی یک جسد، در دلِ شب و در چشماندازی از تپههای بیآب وعلف پیش میرود. در پردهی دوم، زمانِ غذاخوردن کش پیدا میکند و در دلزدگی، رنج و تردیدِ شخصیتها رخنه میشود، شخصیتهایی که در تنگنای پایانیِ فیلم، در آن صبح زودِ بیمارستان، گرفتار میشوند.
یک مشت مَرد (پلیس، دادستان، منشی دادگاه و دو متهمِ دستبسته) در جادههای آناتولی حرکت میکنند. آنها، چپیده در ماشینها، گوش به راهنماییهای قاتلی دارند که به زحمت مکانها را به یاد میآورد: یک درخت، مزرعهای شخم خورده و یک چشمه. این کاروان وسترن، چشمه به چشمه در جادههای روستایی که با چراغهای جیپ نورافشانی شده، پیش میرود، در جستجویی که هم دیمی و هم پوچ است. زمان سپری میشود و در پلان – سکانسهای بلند، کش میآید. خورشید پشت تپههاست. داخلِ ماشین، ماموران پلیس بر سرِ ماست جروبحث میکنند (یکی طرفدارِ ماستِ گاومیش است، آن یکی، ماست پاستوریزه)، و این همه، جلوی چشمانِ سیاه و تهدیدآمیزِ زندانی که آرام، وسطِ صندلی عقب نشسته و در نمایی طولانی و نزدیک، ایزوله شده است. این کمدیِ سیاه در ادامه جایش را به شوخیهای زنندهی ماموران دربارهی تعداد دفعاتِ دستبهآب شدنِ دادستان میدهد. قوهی مردانگی، وقتی از زاویهی پروستاتِ روبهضعفنهاده دیده شود، دردناک و دلواپسکننده است. یادمان هست که مردِ اغواگرِ اقلیمها، تصویر خشنتری از این قوه را بهدست داده بود. اما اینجا، شوخ طبعی زمینهایست برای پرسش از انگیزهی این مردها، این بازیگرانِ تشریفاتیْ قضایی و تهیشده از معنا در این آخرِ دنیایِ آناتولیایی. یکی از مامورها میگوید: «وقتی به گِرهی در کار برمیخورید، دنبال زن بگردید»، بعد هم آسمان میغرد و صاعقه مجسمهی زنان را در دل صخرهها نمایان میکند. از این خطهی دورافتاده، جایی که شرْ افسار گسیخته است، جیلان سر فرصت، به بارقههایی از زیبایی چنگ میزند: خورشیدِ خفته و متافیزیکی که با حاضر شدنِ زنی میانِ مردان، آشکار میشود. موتورِ ماشین درجا خِرخِر میکند، آسمان غرش میکند و سگی در دوردست پارس میکند. حالا قصه میتواند شروع شود.
آهسته آهسته چهرهی افرادِ این گشتزنیِ جنایتکاران و ماموران مشخص میشود، همانطور که در نمای آغازیین، چهرهی مردانِ پشت میزِ غذا، با حرکت دوربین و عبورش از شیشهی کثیفِ اتاق، از تار بودن به وضوح میرسد. موقع غذا در خانهی شهردار، رازورمز و وسوسههای هرکس طرح میشود. پلیس و دادستان به خاطرِ الحاقِ احتمالی به اتحادیهی اروپا درشغلشان و بایدها و نبایدهای آن، به شک و تردید افتادهاند. آنها میخواهند قانون را به اجرا درآورند در همان حال که خودشان به هزار کارِ شنیع آلودهاند. دوربین روی دکتر با نگاه گرم و محزونش درنگ میکند و او را در حیاط خانه و زیر شلاق باد و طوفان دنبال میکند. در همان حال، شهردار در حال متقاعد کردن دادستان است تا از ساخت محل نگهداریِ موقتِ مردگان حمایت کند. با قطع برق، گفتگوها هم قطع میشود تا مقدمهای باشد برای ورودِ دخترِ شهردار، با چراغی پیهسوز در سینیِ چای. او به هر مهمان که نزدیک میشود چهرهاش را در نمایی درشت، نورانی میکند. همه مبهوت زیباییِ این دخترِ جواناند، دختری الهام گرفته شده از قصههای شرقی و تصویرشده در سبکوسیاقِ ورمیر[2]. مردان که در جنایت و مرگ دستوپا میزنند، خشکشان میزند و بعد دوباره به راهشان ادامه میدهند. این آمیزهی خشونت و دلهره در جمع مردان، هفت مردِ نامرئیِ[3] شاروناس بارتاس[4] را به یاد میآورد. از خاک درآوردنِ جسد درسپیدهدم، سرانجام تعادلِ این داستانِ مردانه را برهم میزند. خستگی و اضطرابی که با نبش قبرِ جسد بر فضا چیره شده است، از کوره در رفتنِ عدهای و گیجی و ناخوشیِ عدهی دیگر را به دنبال دارد. دادستان، انشایی طولانی را دیکته میکند و به کنایه از شباهت جسد (یا خودش) به کلارک گیبل اشاره میکند.
آخرین پرده، حول سه شخصیتی که از معنایشان تهی شدهاند یعنی کمیسر، دادستان و دکتر بنا میشود، شخصیتهایی که وظیفهشان اعمال «قانونهایی برای زندگیِ اجتماعی در صلح و امنیت» است، آنطور که بچهمدرسهایهای قصبه (فیلم کوتاه، 1997) تکرار میکنند. بازیگردانیِ فیلم، بهخاطر مینیمالیسم و صراحتش تاثیر گذار است، نه ژستی اضافه در آن هست و نه ابرو درهم کشیدنِ بیتاثیری. نورپردازیِ باشکوه، در خدمتِ بیانگریِ این چهرههاست: چهرههایی پرخون، عرق کرده، چین خورده و با دلهرهای شناور روی سطحِ پوست. چطور میشود این آدمکش را درک کرد؟ او که دست و پای قربانیاش را بستهبوده حالا از کمیسر میخواهد که هوای پسرش را داشته باشد، کمیسری که فکروذکرش دررفتن از دست خانواده و پسر مریضش است. دادستان هم هربار قبل از اینکه سرِ حرفِ ناتمامش را با دکتر باز کند، سبیلش را صاف میکند و قدم به قدم از زنِ فوقالعاده زیبایی میگوید که بعد از به دنیا آوردن بچهاش مرده و پنج ماه جلوتر خبر مرگش را اعلام کرده است. «پس بروید معنایی برایش پیدا کنید…»، حالا که به نظرِ دکتر علت مرگِ زن ایست قلبی بوده است، آیا باید این بدن را زخمی و کالبدشکافی کرد؟ یا باید از خیانت شوهرش پرسید که زن ادعا کرده بوده آن را بخشیده است؟ جلوی دادگاه، پسرکی سنگ به صورت قاتلِ پدرش پرت میکند و در آخرین نما، به همکلاسیهایش در حیاط مدرسه میپیوندد. راهِ رسیدن به این کورسوی امید، از دلورودهی شرْ میگذرد، از گندیدگیِ جسد شکافته شده و از نگاهِ خالیِ دکتر که از پنجره، شبحِ کودک را میبیند. او قبل از این، در دو برخورد تلخ، زخمزبانهای کمیسر و دادستان را شنیده است، در نماهایی که در آن میتوان واضحتر از همیشه، رنجها و اشکهای پشت کبودی چشمها را دید. در این فیلم هیچ خبری از موسیقی نیست تا باری که میزانسن و از طریق آن، روایت، ایجاد کرده است، کمی سبُک شود. اولین شعاعهای روز بر شک و تردید مردانی میتابد که برای شری که به آن آلودهاند دنبال معنا میگردند. مردانی که دلشان میخواهد این روستای آناتولیایی را ترک کنند و یا شاید هم هنوز امیدوارند تا به نسل آینده عدالتی را برسانند که بر انتقامجوییِ موروثی استوار است. نوری بیلگه جیلان به عمق تاریکِ کارهای داستایوفسکی دست مییابد، به قدرتِ به تجسم درآوردنِ نثرِ او که در آن، واقعیت درهمسایگی قصه قرار میگیرد. تسلطش بر نور و قاببندی (در این فیلم سینما اسکوپ) حالتی افسانهای به آن میدهد.
از این دنیای مردانه، سه زن پاورچین پاورچین رد میشوند: دختری با زیباییِ ملکوتی در روستایی دورافتاده، بیوهی جوانی که در سالن کالبدشکافی روی جسد همسرش خم میشود و زائویی مرده که رازش را با خود به گور برده است.
* این ترجمه در چهاردهمین شماره ماهنامه تجربه (مردادماه91) چاپ شده است.