زندگی اَدل (آبی گرمترین رنگ هاست) 12
«عجله نکن و کلمات را درست ادا کن»، این را اَدل خطاب به دانشآموزش میگوید و گویا عبدالطیف کشیشِ کارگردان خطاب به خودش. همچون فیلمهای پیشینش، زندگیِ اَدل هم یک فیلم پرحوصله است، پرجزییات. خوردن و آشامیدن و معاشقههای پرطولوتفصیل در نماهای درشت. این آخری، خوراکی بود برای مناقشههای فراوان دربارهی فیلم.
به من بگو چه میخوری تا بگویم کیستی
اَدل گوشیست پذیرای هرنوع موسیقی – بهجز هارد راک، راکِ «سخت» – آنطورکه در اتوبوس به توما میگوید. دهانیست گشوده به هر «چیزِ» قابل خوردن. «همهچیز میخورم. حتا وقتی گرسنه نباشم هم میخورم». بهجز صدف دریایی، بهخاطر پوستهاش که «سخت» است. اینرا در پارک رو به اِما میگوید. در کافه، اولین ملاقات پس از جدایی، انگشتان اِما را با همان ولعی به دهان میبرد که رشتههای اسپاگتی را. آن صحنههای طولانیِ همآغوشیاش با اِما، جولانگاه دیگریست برای دهانِ سیریناپذیرش.
آنچه خورده میشود، و آداب حولوحوش آن، دستگاهیست برای اندازهگیریِ آدمها و رابطههایشان. رابطهی اَدل و دوستپسرش، توما، که گویا اولین تجربهی عشقی اوست، فَستفودیست. اولین قرار عاشقانه با گاز زدنِ پرشتابِ ساندویچها همراهی میشود. اولین نگاهها و اولین کلمات بهسرعت به اولین (و البته آخرین) همآغوشی با او میانجامد. اِما، دختر مو آبی، نرمنرمک و بهلطف قضاوقدر (دفعهی اول در خیابان و دومین دفعه در بار) در نگاهرسِ اَدل قرار میگیرد. او از خانوادهی صدفهای دریاییست، با لیموی تازه – آدابِ امتحان کردنِ تازه بودن غذا – شراب سفید و تابلوهای نقاشیِ روی دیوار. پدرِ غایب: هنرشناس؛ میراثش برای اِما: خودساختگی، ثابتقدمی و غرور خدشهناپذیر، چه در انتخاب گرایش جنسیاش چه در انتخاب حرفهی نهچندان مطمئنش برای امرار معاش – والدین اَدل اینرا تذکر میدهند. در طرف دیگر، اَدل از خانوادهی اسپاگتیست – به قول اِما: ساده ولی [با مکث] خیلی خوب! – با شراب قرمز و وِزوِز تلویزیون موقع صرف غذا. پدر اَدل: معتقد به لزوم داشتن یک شغل «واقعی». بالاخره اَدل غذای دریایی دوست دارد یا نه؟ گفته بود نه، ولی در آن مهمانی کوچک در خانهی مادر اِما، دست به تجربه میزند و گویا نظرش عوض میشود. میخواهد معلم شود، نه آنکه واقعا دلش بخواهد بلکه هراسش از بیثباتی بازار کار است – مادر اِما اینرا یادآوری میکند. به همین منوال، از دوستپسرش میرسد به اِما و در ادامه، سر و سرّی هم با همکار مذکرش پیدا میکند. دلش واقعا چه (ن)میخواهد؟
بدن برهنه در آپاراتوس اروتیسم
ونوس سیاه (2010) دربارهی بدنِ متفاوت سارا بارتمنِ آفریقایی بود و بهرهکشیهایی که او به اینخاطر در اروپا متحمل شد: نگاههای کنجکاو در نمایشهای عمومی، زل زدنهای لذتطلبانهی مشتریانِ روسپیخانه و موشکافیهای کمّیِ دانشمندان آکادمی. در مهمانیِ افتتاحِ رستورانِ اِسلیمَن در کوسکوس و کفال (2007) چطور میشود مهمانها را سرگرم و حواسشان را از تاخیر در سِرو غذا پرت کرد؟ ریم، دخترخواندهی اِسلیمن، با رقص شکم – بدون برنامهریزی قبلی – پا به صحنه میگذارد. آیا آن صحنههای مفصل اروتیک در زندگیِ اَدل همان کاری را با تماشاگر میکنند که رقص شکمِ ریم با آن فرانسویهای غُرغُروی رستورانِ اِسلیمَن؟ آنچه واضح است، جدّوجهد کشیش است برای افزودن و «کنترل» همهی جزئیات. دوربین، چسبیده به صورتها و اندامهاست و کوچکترین جزئیات و تکانهها را ثبت میکند – کاری که اِما، بهگفتهی خودش، حین اولین پرترهاش از اَدل به آن مشغول است. آفتاب از شکاف میان صورتهای بههم نزدیک شدهی اَدل و اِما موقع بوسه در پارک به دوربین میتابد. گشتوگذارشان در موزه و سیاحت بدنهای برهنهی زنانه، پیشدرآمدیست بر اولین بوسهی عاشقانه و اولین عشقبازیشان. هر همآغوشی با غایتِ وسواس در نور و رنگ، به یک مراسم آیینی میماند و بناست ارجاعی به «زیباییِ» سیال در همان موزه باشد.
پخته و نپخته
سرژ دَنه نوشتهاش دربارهی سینمای فرانسه را – با ارجاع به آشپزی سرآمدِ فرانسویها – اینطور مینامد: پخته و نپخته. بحث میکند که سینماگران فرانسوی از مِلییس تا بهحال (1980)، چیزهایی را کنار هم و در عینحال جدای از هم قرار دادهاند که سینماگران کشورهای دیگر یا کنار هم گذاشتهاند یا جدا از هم: مستند/داستان، موادومصالح نتراشیده/ موادومصالح کدگذاری شده، از روی تصادف بودن/رو به هدف بودن، یک کلام: پخته/نپخته. با این حساب، حالا که غذا در زندگیِ اَدل موضوعی اساسیست، میشود گفت با فیلمی روبروییم که زیادی پخته شده است. عبدالطیف کشیش حضوری بیشازحد پررنگ در صحنه دارد و اشراف و کنترلش – و البته زاویهی دیدش – را با سرسختی تعمیم میدهد. او فیلم را در چهار موومان تنظیم میکند و همچون معلمی باوجدان تمام نشانهها و اندرزها را در اختیار – اختیار؟ – بیننده میگذارد. در موومان اول، از زبان معلم ادبیات، بحث تقدیر را در برخوردها و ملاقاتها پیش میکشد تا تلاقیِ اتفاقیِ نگاه اَدل و اِما سرنوشتها را رقم بزند. با جدایی از توما و بعد از یک پاساژ (تظاهرات دانشجویی) به موومان دوم میرویم. دوباره یک معلم – اینبار نوبت خانمهاست – از تراژدی میگوید، آنتیگونه و جرأت نه گفتن و پشت سر گذاشتن کودکی. اِما هم چاشنی سارتر را اضافه میکند و اولویت اگزیستانس را. بالاخره آن «صحنه»ی هفت دقیقهای معروف سر میرسد و با یک پاساژ دیگر (تظاهرات همجنسگراها) به موومان سوم میرسیم. حالا نوبت خانوادههاست و تاکید بر دو کلاس مختلف اجتماعی. عشق میان این دو کلاس دوامی خواهد آورد؟ جشن تولد اِما پایان موومان خوشِ سوم است. در آن مهمانی، بگو و بخندِ اِما و لیز و نگاه مضطرب اَدل به آندو خبر از روزهای تلخ میدهد. نگران نباشید اگر هنوز این نکته را نگرفتهاید. یک فرصت دیگر هم در آخرین لحظههای موومان سوم هست: اِما – زودتر از حسابوکتاب اَدل – وارد قاعدگی شده و قادر به معاشقه نیست. چه توقع دیگری از موومان چهارم دارید غیر از جدایی؟
زندگی اَدل نه یک فیلم بد، که فیلمی متوسط است. با وجود آنهمه هیاهو، حتا در قیاس با چند فیلم امسالِ سینمای فرانسه هم متوسط و محافظهکار بهنظر میرسد – قبول دارم که صفت آخری در نظر اول مناسبِ فیلمی با این سوژه و این صحنهها نیست. بهطور مثال نگاه کنید به غریبهی دریاچه که خود مجال و نوشتهی دیگری میطلبد. سرژ دنه در همان نوشته از گدار نقل میکند که «سینمای متوسط آمریکا بهغایت بالاتر از سینمای متوسط فرانسه است». البته با نکتهسنجیِ خاص خودش به او اینطور پاسخ میدهد: «سینمای غیرمتوسط فرانسه هم معمولا بالاتر از سینمای غیرمتوسط آمریکاست».