کاراکس، سلوک یک ققنوس 4
ژواکیم لپاستیه، کایه دو سینما، دسامبر 2012
ترجمه: مسعود منصوری
آنچه اولین تصویرهای هولی موتورز از آن خبر میدهند، به حقیقت میپیوندد. از خواب برخاستنِ لئوس کاراکس اتفاقِ سال را رقم میزند. برخاستن همراه میشود با بهراه افتادن. برخاستنی که پیشاپیش بر پیشدرآمد نقش میبندد و کاراکس در آن، سیمایی از خود را به تصویر میکشد: هم در هیأتِ یک مسافرِ قاچاق که راهروهای کاخِ سینما را تسخیر میکند، هم در شمایلِ رهبرِ ارکسترِ خوابنما شدهای که در بالکن جای میگیرد تا از دور، هیپنوتیزمِ دلخواهِ تماشاچیانش را زیر نظر بگیرد.
مرد بیسنوسال
اگرکه اولین تصویرهای هولی موتورز چیزی را به صحنه بازمیگرداند، بیگفتگو باید آنرا با شروعِ خوابزدهی فیلمِ دیگرش مرتبط دانست: پسر دختر را ملاقات میکند (1983). آنجا تصویرِ دیوارِ اتاقِ یک کودک (با کاغذدیواریِ زیبای پرستاره و با «خطوط واضح[1]» که نشان میداد کاراکس سینماگری ایدهآل برای اقتباس از هرژه است) به صدایی لرزان و دلهرهآور وصل میشد که ترکیب ظریفی بود از شیرینزبانیِ کودکان و نجوای سالخوردگان: «چه کند است این، چه سنگین، چه غمناک… بهزودی پیر خواهم شد… و سرانجام تمام خواهد شد». این است اولین کلماتِ اولین فیلمِ سینماگرِ جوانِ 24 ساله! این است بیصبریِ تمامعیارِ کاراکسی: شتاب برای زود مردن تا شانس دوباره زیستنِ یک زندگیِ تازه را داشتن، تا «اولین بارِ تازه»ای را یافتن. یک حس شومِ دلهرهآورِ دیگر هم هست، از آن فیلم به این: نقشهی پاریس که آلکس روی آن «اولین بار»هایش را ثبت میکند (اولین بوسه، اولین ملاقات، اولین شب و البته اولین دزدی و اولین اقدام به قتل!) کارتهای ملاقات هولی موتورز در پاریس را بهذهن میآورد. وقتی آلکس (دُنی لَوان) میرِیْ (میرِیْ پِریه) را میبیند، به او میگوید: «اولین بار است که همدیگر را میبینیم. تنها اولین بارهاست که برایم اهمیت دارد» و این درست بعد از اعترافش است: «من از آن آدمها هستم که زندگیشان را میبازند، اگرچه شانسهایم را هم داشتهام. بهگمانم دلم میخواست آدم خارقالعادهای بشوم: هوانورد، جهانگرد، موسیقیدان. پس چرا نتوانم دوباره به زندگی برگردم؟» این تمنای «دوباره زیستن» که هولی موتورز را بهتمامی تسخیر کرده، پیشاپیش حاضر بوده است. همین اشتیاقِ همزمانْ زندگیباور و ویرانگر، تنها نقطهی مشترک است میان آلکس (دُنی لَوان در پسر دختر را ملاقات میکند، خونِ ناپاک و عشاق پُننُف)، پییر/الادَن (گیوم دُپاردیو در پُلا ایکس) و آقای اسکار (دُنی لَوان در هولی موتورز). با وجود همهی تفاوتها، این شخصیتها خط سیری را به اشتراک میگذارند که از گذرگاههای مختلفی عبور میکند: «امید که بمیرم پیش از آنکه پیر شوم» (ترانهی نسل من، گروه The Who)، حکمِ گدار در فیلمِ در ستایشِ عشق، سال 2002 (« تنها کودکی و پیری مراحل واقعیِ زندگیاند. میانسالی وجود ندارد.») و دور باطل بکتی («به سیاق سابق و دیگر هیچ: تقلاشده، ازدست رفته. چه باک: از نو تقلا کردن. از نو ازدست دادن، بهتر ازدست دادن.» در Worstward Ho). تمامی داستانهای هولی موتورز زیر لفافهی گاه مضحکشان، شکست، نابودی و خاموشی را تصویر میکنند و البته معرفتی که گذار از آنها را میسر میکند و اجازه میدهد تا نوزایی در جایی دیگر، در لحظهای دیگر و در خودِ دیگری در زمان و زندگیِ دیگری رخ دهد. هولی موتورز یک سوییت است (به معنای موسیقایی کلمه) ساختهشده از یازده خودنگاره در شمایل ققنوس که توالیِ آنها بهوضوح یک فانتزی را ترسیم میکند: تبدیل شدن به یک مرد بیسنوسال.
این فانتزیِ مشترکیست با کاپولا، دیگر قهرمان بزرگ سال، بینابین [Twixt] و هولی موتورز پرسشی ناب و در عینحال افراطی را میان خود قسمت میکنند: مرگِ زیبایی را درمان چیست؟ برای کاپولا، از دست رفتن معصومیت مرتبط میشود با راز هولناک کشتار کودکان که از سالیانِ پیش در روستایی از «سوان وَلی» باقی مانده. برای کاراکس، جراحتْ فراگیرتر است. موضوع برای او رازِ راهگمکردهیِ «زیباییِ کنش» است که آقای اسکار میخواهد دوباره آنرا به فعل درآورد پیش از آنکه کاملا از دست برود. برای کاپولا هم مثل کاراکس، مواجهه با فاجعه راه را باز میکند برای دوباره (وشاید برای آخرین بار) تجربه کردنِ حسی پدرانه یا عاطفی، برای آخرین رودررویی با کودکی گمشده یا معشوقی از دست رفته. تابو، از میگل گومِس، فیلم دیگریست در فرم گشتوگذار در رویا و زمان با خاطرهها و دگردیسیهایش که همان چرخهی ققنوس را در خود دارد: همپا شدن با افولِ یک قلب (قلب اُرورای پیر) و بعد به چشمْ دیدنِ زایشِ دوبارهاش.
پوستاندازی و نابودی
کاراکس – کاپولا – گومِس، این سه پرشور، ایدهی واحدی از ژرفای سینماتوگرافی دارند که آنرا در یک جمع اضداد خلاصه میکنیم: خروشِ ماتمزده. هر سه نفر دل در گروی کنشی بهغایت رمانتیک دارند؛ قصد دارند تا از راه سینما، به درهمتنیدگیهای پُرچینوشکن و پنهانِ زندگی، عشق و هنر چنگ زنند. موضوعیست عظیم. موضوعیست پرشکوه حتا اگر تلنگری باشد. اما این موضوع نزد هریک از این سه سینماگر با قرارگرفتن در اندک فاصلهی میانِ زمان، خاطره و بازی، طرحوبسطی طبیعی به خود میگیرد.
اگر بازگشتِ با اقتدارِ کاراکس چنین شورانگیز است، دلیل دیگرش این است که مدتها گمان میشد او به راهِ سینما بازنخواهد گشت؛ او که خودْ ققنوسِ سینمای فرانسه است. این ارادهگرایی او برای فیلمسازی در هر ده سال، با کارهایی همچون «اولین و آخرین»، انگار او را محکوم به آثاری کرده که میانِ اشتیاق به والایی [از یک سو]، و [میل به] لحظههای کوچکِ توصیفی [از دیگر سو] گیر افتادهاند. در واقع، نگاهی به پیشینهی آثار او، بهکار بستن خاطرهای دستچینشده را تجویز میکند؛ عزیزداشتنِ تابشِ درخشانِ سینماگر (دویدنها، رقصها و لحظههای آکروباتیک) درعین چشمپوشیدن بر مسیرهایی که به برتری خوشخدمتی بر جوشش درونی منتهی میشود: سخنْ بهدرازا کشاندنِ خونِ ناپاک، خنزرپنزرهای پرطمطراقِ عشاقِ پُننُف و مازوخیسمِ نابهجای پُلا ایکس. اما این لحظههای گلدرشت را میشود به راستکاریِ فیلمساز بخشید، کسی که هرگز مرعوبِ مطلقبودنِ طرحهایش – گرچه حامل میلِ ناخودآگاهی به سقوط هستند – نشده. با اینهمه، آنچه اهمیت دارد این است که سقوط، به تولدی دوباره منتهی میشود. از این منظر، پُلا ایکس، این خودنگاریِ غریبْ درهیأت فرشتهی مغضوبِ سابقا مقرَّب، صریحترین فیلم اوست که به شیوهای خشن و اغلب ناخوشایند نشان میدهد برای در پیش گرفتنِ راهِ بلوغ باید که از زرقوبرقِ نبوغِ نارسْ فارغ شد. این فیلمیست دربابِ پوستاندازیِ ضروری که اولین فیگورِ فرافکن و قابل تغییر را در گیوم دپاردیو مییابد (در آنِ واحد ولگرد و اعیانزاده، شکننده و بدمشرب، درخشان و خودویرانگر)؛ کسی که گویی برادرِ ازپوستدرآمدهی آقای اسکارِ هزارچهره است.
مدتهاست که این جستجوی داستانی – زیباییشناختی – فانتزی، به تقدیرِ شخصیِ سینماگری گره خورده که پس از دوران پرآوازهی عشاق پُننُف به سکوتی طولانی محکوم شده بود. معلوم نیست که آیا برای کاراکس این امساک درساختْ موجب شوربخشی بوده است یا سرچشمهی رقابتطلبی. آیا او این محکومیت ضمنیِ حلقهی پیرامونش را به فرصتی برای تطهیر اندیشه بدل کرده بوده؟ بله، یقینا. بههرحال توفان آنارشیک – شاعرانهی هولی موتورز توانسته به تنهایی، طومارِ یک دهه تولید متعارفِ ملی را درهم بپیچد. آیا کاراکس به وجدان معذبِ سینمای ما بدل خواهد شد؟ دراین باره که او چگونه «آیندهی سینمای فرانسه» در دههی 80 را به تصویر کشید، گفتنیها بسیار است. پس از آن، در فاصلهی عشاق پُننُف و پُلا ایکس، در هنگامهی دههی 90 که «سینمای جوان فرانسه» در کام تقلیدِ «پیلا»یی فرورفته بود او، که آنتیتزِ مطلقِ جریان بود، ناگهان غریبه مینمود. سال 2008 با سربرآوردنِ غافلگیرکنندهاش از توکیو به ما گفت که آقای کثافت همچون بازگشتِ امیالِ سرکوب شده است. کاراکس آن چیزی را پی میگیرد که سینمای فرانسه دیگر شهامت بهعهده گرفتنش را ندارد: میراث مشترک کوکتو، فرانژو و گدار؛ میراثی که رویا را با تئوری آشتی میدهد و گستاخانه به خود اجازه میدهد تا از نو به فعل درآید. اگرچه کاراکس تابهحال بهجز از «سفرهای گردِ اتاقش» فیلمی نساخته (حتا پُننُف هم همچون سرپناهی مینماید که به اندازهی خانههای فیلمهای دیگرش خودمانیست)، با اینحال او قصد داشته تا شرححالی متفاوت از عصر دیجیتال بیافریند و منممنم کردنها را به کارناوالی از صمیمیت بدل کند. زیستن، درآستانهی فاجعه ایستادن، از نو زاده شدن از لابلای خاکستر و درادامه همچنان از نو زیستن در دلِ جریانی رنگبهرنگ، پرتلالو و خلافِ جهت: این است چرخهی کاراکسی آنطور که در فیلمهایش و به همان نسبت در فاصلهی میان فیلمهایش پیداست. امروز با هولی موتورز، این شبنامهی شاعرانهای که نسبت به فیلمهای دیگر فیلمساز، کمتر جفا دیده و بیشتر شوخوشنگ و مفرح است، کاراکس همچون یک ققنوسْ آرامشِ پرهیاهویش را یافته است. باید منتظر دگردیسیِ بعدی ماند.
* چاپ شده در «تجربه»ی شهریورماه 92
[1] ligne Claire به سبک گرافیکیِ هرژه در طراحیِ تنتن اطلاق میشود.