جاناتان رزنبام
پسری با دوچرخه و چند فیلم هنریِ دیگرِ این روزها 5
اگرچه «این روزها»یی که در عنوان یادداشت جاناتان رُزنبام آمده به حدود یک سال و نیمِ پیش بر میگردد، اما دلم میخواست با ترجمهی آن به عنوان اولین مطلب این وبلاگ در سال جدید، کموبیش انعکاسی به گوش برسد از آنچه در یک سال گذشته به آن فکر کردهام و سعی داشتهام اینجا منعکس کنم.
پسری با دوچرخه، لوک و ژان پییر داردن، 2011 ، منبع تصویر: گاردین
تازگیها در این فکرم که بخش مهمی از آنچه در فیلمسازیِ تجاریِ معاصر، نفرتانگیزتر از همه به نظرم میرسد را میشود در یک گرایشِ واحد خلاصه کرد: فیلمهای بازارپسندی که به عنوان فیلمهای هنریِ «جدی» اسم درمیکنند. مسلما دو مثالِ بسیار قدیمیِ این گرایش در سینمای ناطق، یعنی ام از لانگ و صورتزخمیِ هاکس، هر دو جزو بهترین فیلمهاییاند که تابهحال ساخته شده و به هیچکدامشان نمیشود انگ زد که لیلی به لالایِ عیبجوییهای ریاکارانهی تماشاگران گذاشتهاند و به آن ارجوقرب دادهاند. اما از فیلمهای پدرخوانده به اینطرف، انگار هنرینما بودن در تکوتای بیامان بوده تا برای امیالِ پستترِ تماشاگر توجیهسرخود باشد. از سرِ کلبیمسلکی، فساد را گریزناپذیر، هر روزه و تا مغز استخوان تلقی کردن (مثل آواتار، تجربهی دوستدختر، شیوع)، خشونتِ افسارگسیخته را همچون تابعی از اخلاقِ ظاهرفریب و ریاکارانه دانستن (یا از آن بدتر، آنرا تابعی از «حساسیت» فرض کردن، مثل درایو یا مصائب مسیح)، ساختارهای زمانیِ شگردی ( مثل تارانتینو، ممنتو، بابل) و روانشناختیکردنِ خالی از شعور که بناست به نوعی به گونههای مختلفِ بینزاکتی و زنندگی ادای احترام کند (از خودخشنودیها و خشونتهای جنسیتگرایِ مککوئین در شرم گرفته تا اعتباربخشیِ مشکوک و جاریِ فون تریه به افسردگیِ خودش به مثابهی ابزاری کاربردی که با آن بتوان از پسِ بلایای پر زرقوبرق و قساوتهای خودساختهاش برآمد)، و حتا نوعی اسکارپسندی که قادر است یک فعالِ لیبرال (وودی هرلسون) را در نقش بزنبهادری نژادپرست جا بزند (رَمپارت) تا نشانمان دهد این دنیای مدرن تا چه اندازه بناست «پیچیده» باشد.
پسری با دوچرخه صاحب شرح مخصوص به خودش از پیچیدگیِ این دنیای مدرن است، اما روایتگشاییِ سادهاش چنان دستاورد استادانهای دارد که زمانِ موجزِ 87 دقیقهایاش مجال کافی برای برجسته کردن و بهرخ کشیدن آن نمیدهد. با اینکه این فیلم در نهایت به قالب تریلری جنایی در نوع خود تغییر شکل میدهد – از آنها که شوکآوریِ خشونتش به شیوهی خودش همهجوره به درایو میماند – ولی انصافا دانه پاشیدنهای فیلمهنری مآبانهاش در کمترین حدِ ممکن است. اگر بگذریم از آن استراتژیِ غیرضروری و مایوسکنندهی کار – از محکمکاری – عیب نمیکند در تزریقِ پاساژهای کوتاهِ پنجمین کنسرتوی پیانوی بتهوون در فواصلی متناوب و به قصد غنا بخشیدن به حس ثقلی که خودش پیشاپیش مثل روز روشن است، حکایت برادران داردن از پسر 11سالهای که یاد میگیرد چطور حریفِ رها شدن از سوی تنها سرپرستش شود، مطلقا عاری است از احساساتگرایی، خودخشنودی و زبانبازی. فیلم حتا قدری به خودش زحمت نمیدهد تا قهرمانش را تو-دل-برو کند. اما دربارهی داستانگویی، که هم سرراست و هم متنوع است، من آنرا لایق بغل دستِ لانگ و هاکس نشستن میدانم تا همسایهی هر یک از این سینماهنریهای لافزنِ فوقالذکر بودن. این تنها فیلمیست که تا الان در جشنوارهی بینالمللی فیلم شیکاگو تماشا کردهام و یکی از بهترین فیلمهاییست که در طول امسال دیدهام و بیراه نیست اگر بگویم بهترین کارِ داردنها از رُزتا به بعد است.
نامه های تروفو – رُزنبام 4
*چاپشده در اولین شمارهی ماهنامهی سینما – چشم
کتابِ نامههای فرانسوا تروفو را که ورق میزدم، سه نامهی ردوبدل شده بین او و جاناتان رُزنبام در سال 1976، توجهم را جلب کرد. دلخوریِ مشهود تروفو در نامهی اول، از یکی از یادداشتهای انتقادیِ رُزنبام، کنجکاوم کرد تا اصلِ نوشته را در فیلم کامنت پیدا کنم. صفحهای با عنوان جاناتان رُزنبام از لندن و نیویورک، مجموعهای از پاراگرافهای کوتاه بود که هریک مثل یادداشت روزانه، تاریخِ روز را داشت. دو پاراگراف کوتاه به تاریخ 27 مارس (نیویورک)، یک ریویوی تندوتیز بود علیه فیلم داستان اَدل ه، و اعتراض به سهل انگاریِ تروفو در گردآوریِ نوشتههای بازَن و خودش. وقتی از رُزنبام برای ترجمهی آنها اجازه خواستم، با بزرگواری پذیرفت اما از من خواست تا برای جلوگیری از بدفهمیهای احتمالی، «زمینه»ی شکلگیری این نوشتهها توضیح داده شود؛ پس لینک یکی از پستهای وبسایتش را برایم فرستاد که اتفاقا همهی آنچه پیدا کرده بودم را در خود داشت، بهاضافهی توضیحات خودش بر ماجرا. خلاصه اینکه، این زخم زبانِ گزنده به تروفو، برمیگردد به همکاری آنها به دعوت انتشارات هارپر و رو، برای درآوردن کتاب اُرسن ولز، یک نگاه انتقادی؛ که مجموعهایست از نوشتههای ولزیِ بازَن، با پیشگفتاری از تروفو و ترجمهی رُزنبام. جدا از دروغ کوچک تروفو در نوشتن پیشگفتارِ «درجه یک»ش، آنچه واقعا کُفر رُزنبام را درمی آورَد وقتیست که او ادعا میکند نسخهی جدید نوشتههای بازَن، نسخهای «تجدیدنظرشده و کاملتر» از نسخهی اول است. موضوعی که لو میدهد، به تعبیر رُزنبام، که اصلا تروفو هیچکدام از دو نسخه را نخوانده، یا دست کم دوبارهخوانی نکرده؛ چراکه نسخهی دوم (انتخاب شده برای ترجمه) به مراتب نازلتر بوده است. اما حجب و حیا مانع از تذکر این موضوع به تروفو می شود. رُزنبام در پایان توضیحاتش، هم خودش و هم تروفو را سرِ آن کتاب مقصر میداند و اضافه میکند که این بدفهمیها و سوءتفاهمها، گاه چیزی را میسازند که آن را تاریخ فیلم، یا تاریخ نقد فیلم مینامیم.
برای ترجمهی ریویوی رُزنبام، مستقیما سروقتِ فیلم کامنت[1] رفتم که چند کلمهای کاملتر است از آنچه او در وبسایتش آورده است. نامههای تروفو را از اصلِ فرانسوی کتاب[2]، و نامهی رُزنبام را از متن انگلیسیِ همان کتاب ترجمه کردم. شرح کاملتر و دقیقتر ماجرا را میتوانید در وبسایت جاناتان رُزنبام (لینک) بخوانید.
***
داستان اَدل ه، یا گیجِت[3] هگلی میشود
کارتپستالهای خوشآبورنگ و نهچندان دلمشغولکنندهی تروفو دربارهی دلمشغولی، به لطف فیلمبرداریِ نِستور آلمِندرُس، اگرچه چشم نوازند ولی بیمزه و نخنما از کار درآمدهاند. جدا از ارائهی یک فیلمِ جشنوارهایِ تمامعیار به تماشاگری که غوطه خوردن در حس ترحم را [کیفیت] ادبی قلمداد میکند؛ عادت دوربین به کات کردن به یک موقعیتِ چشمرُبای دیگر، درست هروقت که نامتعارف بودنِ قهرمان جلب توجه میکند، حاکی از آن است که چگونه تروفو در رویگردانی از هرگونه مخاطرهی جدی، استمرار داشته است. یک کار عامهپسند طبق سنت چاپلین، اما او هنوز باید آقای وردو و پادشاهی در نیویورکِ خودش را بسازد چرا که همیشه به دنبال راهی بزندررو بوده است.
[تروفو] به همان اندازه که در گردآوریِ نوشتههای سینماییاش (فیلم های عمرم، چاپ فلاماریون در سال گذشته) همهی نوشتههای بحثبرانگیزش را حذف میکند و در ویرایشِ نوشتههای بازَن هم از همین رویه پیروی میکند (که هر دو از نظر ماستمالیِ تاریخی قابل مقایسهاند)، در این فیلم هم با نشان دادن یک دختر سادهی باهوش و سربراه به عنوان بازیگر، از دیوانگیِ قهرمانْ طعمزدایی میکند. البته میشود درک کرد چرا پالین کیل آن را یک اثر هنریِ بزرگ میداند، درست همانطور که میشود درک کرد چرا خیلی از روشنفکرهای آمریکایی، کیل را یک زیباییشناسِ برجسته میدانند. زمینه که مهیا باشد همه چیز امکان رشد پیدا میکند، حتا دولت نیکسون و فیلم های کُشتوکُشتاری[4].
***
فرانسوا تروفو به جاناتان رُزنبام
9 نوامبر 1976
جاناتان عزیزم،
به خاطر نامهی قبلیتان و برای لطفی که نسبت به کتابِ دربارهی اُتللو دارید، سپاسگزارم.
اگر از اندوهِ ناشی از خواندن نوشتهی دوماه پیش تان در فیلم کامنت سخنی نگویم، آدم ریاکاری خواهم بود و احساس خوبی پیدا نخواهم کرد.
اَدل ه را دوست ندارید؛ به عنوان یک منتقد این حق را دارید، همانطور که حق دارید ایزابل آجانی [بازیگر فیلم] را تحسین نکنید. فقط نمیفهمم چرا با اینکه از شما چیزی نپرسیده بودم، در نامهای که در بازگشت از نیویورک برایم نوشتید، درباره ی اَدل اظهار لطف کردید؟
درمورد کتابِ من، فیلمهای عمرم، باید بگویم این کتابیست که نوشتههای منفیِ فراوانی دارد درباره ی : آلبر لاموریس، آناتول لیتواک، ژاک بِکِر (آرسن لوپن)، مِروین لوروا، رُنه کلِمان و … با اینوجود، اگر نخواستم نقدهای منفیام دربارهی ایو آلگره، ژان دُلانوا، مارسل کارنه و … را چاپ کنم، به این خاطر است که آنها کارگردانان سالخوردهای هستند […] و سختگیریِ بیجایی از جانب من خواهد بود اگر آنها را که در تلاشند تا هنوز کار کنند، آزردهخاطر کنم. این موضوع را وقتی آدم بهتر درک میکند که جوان نباشد. اینها را گفتم که اذعان کنم نقد شما بر این کتاب را میپذیرم.
دربارهی نوشتههای آندره بازَن، من واقعا سرزنشِ شما را متوجه نمیشوم. انتخاب نوشتهها؟ این انتخاب بر اساس رد یا قبولِ ناشران است و این که بازَن خودش، بهترین نوشتههایش را برای مجموعهی سینما چیست؟ انتخاب کرده بود. فکر میکنم شما در یکی از نامههای قبلی گفته بودید که من با چاپ نوشته های بازَن، میتوانم با یک تیر به دونشان بزنم: هم شناساندن او به دانشجویان سینمایی آنگلوساکسون و هم کمک به ژانین بازَن که در وضعیت دشواری قرار دارد از وقتی که تلویزیون فرانسه سریالهای او با نام سینماگران زمانه ی ما را متوقف کرده است.
اگر همان دو ماه پیش که مقالهی شما را خواندم این نامه را نوشته بودم، احتمالا نامهی شدید اللحن و بهدورازانصافی از آب در میآمد. از آنموقع تاکنون، عصبانیتم برطرف شده اما اندوهم نه، چرا که هنوز فکر میکنم روحِ مقالهی شما با لحن دوستانهی نامههایتان سازگار نیست. دکتر جاناتان یا آقای رُزنبام؟
گذشته از این حرفها، قدردانیِ من از شما برای وسواس و توجهی که در ترجمه ی بازن – ولز به خرج دادید، بهجای خود باقیست. امیدوارم که ناشران در آخرین مرحلهی این کار، رفتار مناسبتری از خود نشان دهند. برایتان آرزوی موفقیت دارم.
تروفو
بعدِ تحریر: برای ساخت فیلم جدیدم، مردی که عاشقِ زن ها بود، در مون پلیه میمانم. بنابراین غیرممکن است بتوانم به جشنوارهی کن برسم.
***
جاناتان رُزنبام به فرانسوا تروفو
12 نوامبر 1976
فرانسوای عزیز
بسیار متاسفم که نوشتهی من در فیلم کامنت شما را آزرده خاطر کرده است. این موضوع مرا یاد این عقیدهی فاکنر انداخت که منتقدان، خطابشان به همهکس هست غیر از خودِ هنرمند. عصبانیت من قبل از هر چیز در مخالفت با فضای انتقادیِ مشخصی در آمریکا بود که شامل استقبال از داستان اَدل ه و بازَن هم میشود. چیزی که به عقیدهی من گرایشیست اساسا سرسری که خیلی چیزها را نادیده میگیرد و چیزهای زیاد دیگری را [به سادگی] میپذیرد. راستش را بخواهید انتظار نداشتم که شما این نوشتهها را بخوانید، و در کمال عجز، امیدی هم نداشتم که تاثیر خاصی روی کسی بگذارد. این نوشتهها برای من در حکمِ اعتراضی بود علیه یک اسطوره (یا آنچه من آن را اسطوره میدانم) که بیشک دوامش بیشتر از من خواهد بود.
من بهتازگی دوباره نامهی مورخ 22 آوریل خودم به شما را خواندم. نامهای که با این گفته تمام میشود که من چیزهایی زیادی از داستان اَدل ه را تحسین میکنم (و حدود یک ماه قبلتر از آن دو پاراگرافِ فیلم کامنت نوشته شده). من واقعا نکتههای زیادی از این فیلم را ستایش میکنم و صادقانه آن را در نامهام ذکر کرده بودم. به اندازهای آن را دوست دارم که بسیار سرخورده شدم از این که چرا این فیلم تا انتهای جنبههای وسوسهانگیزش پیش نمیرود؛ این مورد را در نامهام نیاوردم چون فکر میکردم که در آن موقعیت، از ادب بهدور خواهد بود. بدگمانی من نسبت به آخرین کار شما هر اندازه که باشد، همین که آن را به کارِ چاپلین نزدیک میدانم از دید من، به هر حال یک ستایشِ مطلق است. وقتی هفتهی گذشته پول تو جیبی را دیدم، دوباره از این ارتباط شوکه شدم. شاخصتر ازهمه، سخنرانیِ معلم در انتها بود که مرا به یاد نطقِ چاپلین در آخرِ دیکتاتور بزرگ انداخت، بهویژه آن صراحت لهجهاش.
شاید این گسستی که شما در رفتار من میبینید (دکتر جاناتان یا آقای رُزنبام) از ریشهی همان گسستی باشد که به نظر من در کارهای خودِ شما هم وجود دارد. با همین فرض، بازَنِ «واقعی» برای من بازَنیست که نسخهی اصلی اُرسن ولز، چاپِ انتشارات شاوان را نوشت، نه آنکسی که با حذف بیشترِ تئوریها و بحثهای جنجالی، اطلاعاتی (اغلب نادرست) را جایگزین کرد که از ترجمهی فرانسویِ کتابِ ولزِ پیتر نوبل به عاریت گرفته بود. بدگمانی من به چاپ نوشتههای بازَن توسط شما، که از جنبههای دیگری مورد تایید من است، به این خاطر است که اصلا به این مسایل نمیپردازد، انگار که اصلا وجود نداشتهاند. بر خلاف تمایلِ تحسینبرانگیزِ شما برای افزودنِ نوشتههای ولزیِ دیگرِ بازَن، بهزعم من، این کتاب هنوز سهم بازَن را به طور کامل نشان نمیدهد. افسوس من از این است که در مقدمهی شما بر این کتاب، هیچ اقراری بر اهمیت تئوریک و تاریخیِ بخشهای حذف شده از نسخهی انتشارات شاوان، به چشم نمیخورد. از ایننظر، به گمان من شما اگرچه کتاب را «دست به دست» کردهاید اما آن را آن طور که کارهای خودِ ولز را ارائه می کنید، ارائه نکردهاید؛ آنگونه که بهعقیدهی من بهنحوی شایستهوبایسته انجام میدهید. شاید میبایست همانموقع برایتان در اینباره مینوشتم، اما محجوببهحیا بودن، مرا بازداشت.
جا دارد اضافه کنم، هیچکدام از این حرفها ربطی به کمکها، تشویقها و لطفی که شما در رابطه با کتابِ ولز و در تمام مراحل آن، نسبت به من ابراز کردید، ندارد و همچنان بابتِ آنها از شما سپاسگزارم. فقط میتوانم ابراز تاسف کنم که شَمِّ من به عنوان منتقد، با رابطهی [دوستانهی] خودمان تداخل پیدا کرده است. تردیدِ من نسبت به برخی از جنبههای کار شما هرچقدر که باشد، از دست شما عصبانی نیستم. به عنوان کسی که نقادیِ پیشازموعدِ خودش، برایش به قیمتِ اخراج از جشنوارهی کن تمام شد، اطمینان دارم که بهتر از من خطرات و تبعاتِ منتقدِ تهاجمی بودن را درک میکنید. اما در این موردِ آخر، بخش ناچیزی از آنرا خودم بهتنهایی تجربه کردم.
ارادتمند
جاناتان رُزنبام
***
فرانسوا تروفو به جاناتان رُزنبام
مون پلیه، 29 نوامبر 1976
جاناتان عزیزم
ممنون بابت نامهی 12 نوامبر، بسیار بهدلم نشست. تنها افسوس من از این است که چرا ما جدیتر درباره ی کتاب ولزِ بازَن صحبت نکردیم. آندره اس لابارت مشغولِ نسخهی فرانسویِ آن بود و من فقط مامورِ پیدا کردن یک ناشر آمریکایی بودم، که تنها به شرطی کار را قبول کرد که من یک مقدمهی طولانی برآن بنویسم.
بازَن خودش نوشتهی چاپِ شاوان را اصلاح کرده بود تا در فصلِ ولز از کتابِ مجموعهایِ پیر لپرواُن بگنجاند؛ کتابی که بیرون نیامد.
اگر میدانستم که نسخهی چاپِ شاوان را برتر میدانید، من و ژانین بازَن، ریشوقیچی را بهدست شما میسپردیم تا دو نسخه را با هم ترکیب کنید، اما الان دیگر خیلی دیر است.
برای مدت طولانیتری قادر نیستم برایتان نامه بنویسم چون سر فیلمبرداری [مردی که عاشق زن ها بود] هستم، اما از همین جا ارادتم را به شما اعلام میکنم.
فرانسوا
[1] THE STORY OF ADELE H. , or GIDGET GOES HEGELIAN.
Jonathan Rosenbaum, Jonathan Rosenbaum from LONDON AND NEW YORK in Film Comment Jul/Aug 1976; 12, 4
[2] François Truffaut, Correspondance. Lettres recueilles par Gilles Jacob et Claude de Givray. 5 Continents, Hatier (1988). p. 519-524.
[3] گیجِت، شخصیت فیلمها و سریالهای تلویزیونی عامهپسند، دختر نوجوانیست که در مجموعه رمانهای فردریک کوهنر خلق شد. نام برخی از این داستانها، که رُزنبام عنوان نوشتهاش را از آنها وام میگیرد عبارت بودند از: گیجت عاشق میشود، گیجت پاریسی میشود و …
[4] Snuff movies
فیلمهایی با موضوع قتل و با این شائبه که کشتهشدگان واقعا کشته میشوند و خبری از جلوههای ویژه نیست. ظهور این فیلمها و رسوایی واترگیت در دولت نیکسون، از اتفاقات دههی هفتاد آمریکا بودند که رُزنبام آنها را به همراه فضای نقد فیلم آن روزها، به باد انتقاد میگیرد.
بدون تصویر، درباره تصویر 14
فقط تصویری کوچک، روی یک جلد نازک قهوه ای از جنس کاغذ بازیافت شده یا شبیه آن؛ چطور ممکن است یک مجله درباره ی سینما باشد، در بابِ تصویر باشد و هیچ تصویری در آن نباشد؟
فصلنامه ترافیک، شماره 1 (+)
یکی از روزهای دهه ی هشتاد میلادی بود. در کافه ی هتل هیلتون روتردام، دو دوست مشغول گپ زدن بودند. هر دو نفر ،کم و بیش هم سن وسال، اگر چه از دو «زبان» مختلف می آمدند اما زبان مشترکی داشتند: عشق به سینما (سینه فیلی) و عشق به نوشتن درباره ی سینما. فرانسوی، رویای تاسیس یک مجله در سر داشت و آمریکایی، سراپا گوش بود. فرانسوی، در کشور خودش نام و آوازه ای داشت. او در اواسط دهه ی هفتاد در راس کایه دو سینما قرار گرفته بود و آن را از پسْ لرزه های می 68 خارج کرده بود، در اسباب کشی اش به روزنامه لیبراسیون، توانسته بود با تئوریزه کردن مفهوم «تصویر» در سینمای در حال تغییر و تلویزیون، روح تازه ای در نقد نویسی فرانسه بدمد. زمستان 1991، رویای فرانسوی تعبیر شد و اولین شماره ی فصلنامه ای بدون تصویر درباب سینما در فرانسه چاپ شد که فقط ظاهرش متفاوت نبود. از دومین شماره تا به امروز، دوستِ آمریکایی همچنان در آن مجله می نویسد. دوستِ فرانسوی یک سال بعد از تعبیر رویا، از دنیا رفت و تصویری که از او در ذهن نقد نویسی امروز باقی مانده در حد و اندازه ی نوشته های او نیست.
بالا: سرژ دَنه (+)، پایین: جاناتان رزنبام (+)
جاناتان رزنبام در نامه اش به فصلنامه ی ترافیک در سال 2000*، از آن روز به یاد ماندنی در هتل هیلتون روتردام یاد می کند. او اهمیت سرژ دنه را مثل اهمیت بازِن در دهه ی شصت می داند و از همه مهمتر، از ناشناخته ماندن سرژ دنه در دنیای انگلیسی زبان با تاسف یاد می کند. رزنبام در این تمجید تنها نیست، ژیل دُلوز، فیلسوف نامدار، که سینما و تصویر از دغدغه های نظری اش بود، بعد از انتشار اولین کتاب سرژ دنه، در نامه ای به او می نویسد: « شما از پیدا کردن ارتباط سینما با تفکر دست نکشیده اید و کارکردی شاعرانه و اِستِتیک به نقد فیلم داده اید (در حالیکه خیلی از معاصران ما خیال کرده اند که برای حفظ جدیت سینما باید به زبان و فرمالیسمی زبان شناسانه متوسل شد) »**.
(+)
حالا ترافیک بیست ساله شده است و در گروه نویسندگان آن، غیر از فرانسوی ها، انگلیسی زبان هایی مثل کنت جونز و آدرین مارتین هم هستند و البته یک ایرانیِ ساکن پاریس: یوسف اسحاق پور (+) که برخی از کتابهایش در ایران ترجمه شده است (+، +، +). این روز ها در مرکز فرهنگی پمپیدو در پاریس، برای این بیستمین سالگرد انتشار میراثِ سرژ دنه که با بیستمین سالمرگ او مصادف است، مراسمی برپاست. بیست فیلم به انتخاب و معرفی نویسندگان ترافیک، در این بزرگداشت، نمایش داده می شود. آن دوستِ آمریکایی، فیلم هوش مصنوعی اسپیلبرگ را نمایش می دهد.
* رُزنبام این نامه را در کتاب « خداحافظ سینما، سلام سینه فیلی» آورده است:
Rosenbaum, Jonathan (2010). Daney in English: A letter to Trafic. in Goodbye cinema, hello cinephilia. Chicago: The University of Chicago Press. p. 292-303
البته در همان کتاب، رزنبام به این سایت (*) اشاره می کند که تلاش دارد تا ترجمه ی انگلیسی نوشته های سرژ دنی را معرفی کند.
** این نامه در مقدمه کتاب سینه ژورنال، که در برگیرنده ی نوشته های 1981 تا 1986 سرژ دنی است، آمده است:
Daney, Serge (1986). Ciné journal 1981-1986. Paris: Cahiers du cinéma. p. 7