جاناتان رزنبام


پسری با دوچرخه و چند فیلم هنریِ دیگرِ این روزها 5

 

اگرچه «این روزها»یی که در عنوان یادداشت جاناتان رُزنبام آمده به حدود یک سال و نیمِ پیش بر می‌گردد، اما دلم می‌خواست با ترجمه‌ی آن به عنوان اولین مطلب این وبلاگ در سال جدید، کم‌وبیش انعکاسی به گوش برسد از آنچه در یک سال گذشته به آن فکر کرده‌ام و سعی داشته‌ام اینجا منعکس کنم.


پسری با دوچرخه، لوک و ژان پی‌یر داردن، 2011 ، منبع تصویر: گاردین

 

تازگی‌ها در این فکرم که بخش مهمی از آنچه در فیلمسازیِ تجاریِ معاصر، نفرت‌انگیزتر از همه به نظرم می‌رسد را می‌شود در یک گرایشِ واحد خلاصه کرد: فیلم‌های بازارپسندی که به عنوان فیلم‌های هنریِ «جدی» اسم درمی‌کنند. مسلما دو مثالِ بسیار قدیمیِ این گرایش در سینمای ناطق، یعنی ام از لانگ و صورت‌زخمیِ هاکس، هر دو جزو بهترین فیلم‌هایی‌اند که تابه‌حال ساخته شده و به هیچ‌کدام‌شان نمی‌شود انگ زد که لی‌لی به لالایِ عیب‌جویی‌های ریاکارانه‌ی تماشاگران گذاشته‌اند و به آن ارج‌وقرب داده‌اند. اما از فیلم‌های پدرخوانده به این‌طرف، انگار هنری‌نما بودن  در تک‌وتای بی‌امان بوده تا برای امیالِ پست‌ترِ تماشاگر توجیه‌سرخود باشد. از سرِ کلبی‌مسلکی، فساد را گریزناپذیر، هر روزه و تا مغز استخوان تلقی کردن (مثل آواتار، تجربه‌ی دوست‌دختر، شیوع)، خشونتِ افسارگسیخته را همچون تابعی از اخلاقِ ظاهرفریب و ریاکارانه دانستن (یا از آن بدتر، آنرا تابعی از «حساسیت» فرض کردن، مثل درایو یا مصائب مسیح)، ساختارهای زمانیِ شگردی ( مثل تارانتینو، ممنتو، بابل) و روانشناختی‌کردنِ خالی از شعور که بناست به نوعی به گونه‌های مختلفِ بی‌نزاکتی و زنندگی ادای احترام کند (از خودخشنودی‌ها و خشونت‌های جنسیت‌گرایِ مک‌کوئین در شرم گرفته تا اعتباربخشیِ مشکوک و جاریِ فون تریه به افسردگیِ خودش به مثابه‌ی ابزاری کاربردی که با آن بتوان از پسِ بلایای پر زرق‌وبرق و قساوت‌های خودساخته‌اش برآمد)، و حتا نوعی اسکارپسندی که قادر است یک فعالِ لیبرال (وودی هرلسون) را در نقش بزن‌بهادری نژادپرست جا بزند (رَمپارت) تا نشان‌مان دهد این دنیای مدرن تا چه اندازه بناست «پیچیده» باشد.

پسری با دوچرخه صاحب شرح مخصوص به خودش از پیچیدگیِ این دنیای مدرن است، اما روایت‌گشاییِ ساده‌اش چنان دستاورد استادانه‌ای دارد که زمانِ موجزِ 87 دقیقه‌ای‌اش مجال کافی برای برجسته کردن و به‌رخ کشیدن آن نمی‌دهد. با اینکه این فیلم در نهایت به قالب تریلری جنایی در نوع خود تغییر شکل می‌دهد – از آنها که شوک‌آوریِ خشونتش به شیوه‌ی خودش همه‌جوره به درایو می‌ماند – ولی انصافا دانه پاشیدن‌های فیلم‌هنری مآبانه‌اش در کمترین حدِ ممکن است. اگر بگذریم از آن استراتژیِ غیرضروری و مایوس‌کننده‌ی کار – از محکم‌کاری – عیب نمی‌کند در تزریقِ پاساژهای کوتاهِ پنجمین کنسرتوی پیانوی بتهوون در فواصلی متناوب و به قصد غنا بخشیدن به حس ثقلی که خودش پیشاپیش مثل روز روشن است، حکایت برادران داردن از پسر 11ساله‌ای که یاد می‌گیرد چطور حریفِ رها شدن از سوی تنها سرپرستش شود، مطلقا عاری است از احساسات‌گرایی، خودخشنودی و زبان‌بازی. فیلم حتا قدری به خودش زحمت نمی‌دهد تا قهرمانش را تو-دل-برو کند. اما درباره‌ی داستان‌گویی، که هم سرراست و هم متنوع است، من آنرا لایق بغل دستِ لانگ و هاکس نشستن می‌دانم تا همسایه‌ی هر یک از این سینماهنری‌های لاف‌زنِ فوق‌الذکر بودن. این تنها فیلمی‌ست که تا الان در جشنواره‌ی بین‌المللی فیلم شیکاگو تماشا کرده‌ام  و یکی از بهترین فیلم‌هایی‌ست که در طول امسال دیده‌ام و بیراه نیست اگر بگویم بهترین کارِ داردن‌ها از رُزتا به بعد است.

 

 


نامه های تروفو – رُزنبام 4

 

*چاپ­شده در اولین شماره­ی ماهنامه­ی سینما – چشم

 

منبع تصاویر +، +

کتابِ نامه­های فرانسوا تروفو را که ورق می­زدم، سه نامه­ی ردوبدل شده بین او و جاناتان رُزنبام در سال 1976، توجهم را جلب کرد. دلخوریِ مشهود تروفو در نامه­ی اول، از یکی از یادداشت­های انتقادیِ رُزنبام، کنجکاوم کرد تا اصلِ نوشته را در فیلم کامنت پیدا کنم. صفحه­ای با عنوان جاناتان رُزنبام از لندن و نیویورک، مجموعه­ای از پاراگراف­های کوتاه بود که هریک مثل یادداشت روزانه، تاریخِ روز را داشت. دو پاراگراف کوتاه به تاریخ 27 مارس (نیویورک)، یک ریویوی تندوتیز بود علیه فیلم داستان اَدل ه، و اعتراض به سهل انگاریِ تروفو در گردآوریِ نوشته­های بازَن و خودش. وقتی از رُزنبام برای ترجمه­ی آنها اجازه خواستم، با بزرگواری پذیرفت اما از من خواست تا برای جلوگیری از بدفهمی­های احتمالی، «زمینه»ی شکل­گیری این نوشته­ها توضیح داده شود؛ پس لینک یکی از پست­های وب­سایتش را برایم فرستاد که اتفاقا همه­ی آنچه پیدا کرده بودم را در خود داشت، به­اضافه­ی توضیحات خودش بر ماجرا. خلاصه این­که، این زخم زبانِ گزنده به تروفو، برمی­گردد به همکاری آن­ها به دعوت انتشارات هارپر و رو، برای درآوردن کتاب اُرسن ولز، یک نگاه انتقادی؛ که مجموعه­ای­ست از نوشته­های ولزیِ بازَن، با پیشگفتاری از تروفو و ترجمه­ی رُزنبام. جدا از دروغ کوچک تروفو در نوشتن پیشگفتارِ «درجه یک»ش، آنچه واقعا کُفر رُزنبام را در­می آورَد وقتی­ست که او ادعا می­کند نسخه­ی جدید نوشته­های بازَن، نسخه­ای «تجدیدنظرشده و کامل­تر» از نسخه­ی اول است. موضوعی که لو می­دهد، به تعبیر رُزنبام، که اصلا تروفو هیچ­کدام از دو نسخه را نخوانده، یا دست کم دوباره­خوانی نکرده؛ چراکه نسخه­ی دوم (انتخاب شده برای ترجمه) به مراتب نازل­تر بوده است. اما حجب و حیا مانع از تذکر این موضوع به تروفو می شود. رُزنبام در پایان توضیحاتش، هم خودش و هم تروفو را سرِ آن کتاب مقصر می­داند و اضافه می­کند که این بدفهمی­ها و سوءتفاهم­ها، گاه چیزی را می­سازند که آن را تاریخ فیلم، یا تاریخ نقد فیلم می­نامیم.

برای ترجمه­ی ریویوی رُزنبام، مستقیما سروقتِ  فیلم کامنت[1] رفتم که چند کلمه­ای کامل­تر است از آنچه او در وب­سایتش آورده است. نامه­های تروفو را از اصلِ فرانسوی کتاب[2]، و نامه­ی رُزنبام را از متن انگلیسیِ همان کتاب ترجمه کردم. شرح کامل­تر و دقیق­تر ماجرا را می­توانید در وب­سایت جاناتان رُزنبام (لینک) بخوانید.

 

***

داستان اَدل ه، یا گیجِت[3] هگلی می­شود

کارت­پستال­های خوش­آب­ورنگ و نه­چندان دلمشغولکننده­ی تروفو درباره­ی دلمشغولی، به لطف فیلمبرداریِ نِستور آلمِندرُس، اگرچه چشم نوازند ولی بیمزه و نخ­نما از کار درآمده­اند. جدا از ارائه­ی یک فیلمِ جشنواره­ایِ تمام­عیار به تماشاگری که غوطه خوردن در حس ترحم را [کیفیت] ادبی قلمداد می­کند؛ عادت دوربین به کات کردن به یک موقعیتِ چشم­رُبای دیگر، درست هروقت که نامتعارف بودنِ قهرمان جلب توجه می­کند، حاکی از آن است که چگونه تروفو در رویگردانی از هرگونه مخاطره­ی جدی، استمرار داشته است. یک کار عامه­پسند طبق سنت چاپلین، اما او هنوز باید آقای وردو و پادشاهی در نیویورکِ خودش را بسازد چرا که همیشه به دنبال راهی بزن­دررو بوده است.

[تروفو] به همان اندازه که در گرد­آوریِ نوشته­های سینمایی­اش (فیلم های عمرم، چاپ فلاماریون در سال گذشته) همه­ی نوشته­های بحث­برانگیزش را حذف می­کند و در ویرایشِ نوشته­های بازَن هم از همین رویه پیروی می­کند (که هر دو از نظر ماست­مالیِ تاریخی قابل مقایسه­اند)، در این فیلم هم با نشان دادن یک دختر ساده­ی باهوش و سربراه به عنوان بازیگر، از دیوانگیِ قهرمانْ طعم­زدایی می­کند. البته می­شود درک کرد چرا پالین کیل آن را یک اثر هنریِ بزرگ می­داند، درست همان­طور که می­شود درک کرد چرا خیلی از روشنفکرهای آمریکایی، کیل را یک زیبایی­شناسِ برجسته می­دانند. زمینه که مهیا باشد همه چیز امکان رشد پیدا می­کند، حتا دولت نیکسون و فیلم های کُشت­وکُشتاری[4].

 

***

 

فرانسوا تروفو به جاناتان رُزنبام

9 نوامبر 1976

جاناتان عزیزم،

به خاطر نامه­ی قبلی­تان و برای لطفی که نسبت به کتابِ درباره­ی اُتللو دارید، سپاسگزارم.

اگر از اندوهِ ناشی از خواندن نوشته­ی دوماه ­پیش­ تان در فیلم کامنت سخنی نگویم، آدم ریاکاری خواهم بود و احساس خوبی پیدا نخواهم کرد.

اَدل ه را دوست ندارید؛ به عنوان یک منتقد این حق را دارید، همان­طور که حق دارید ایزابل آجانی [بازیگر فیلم] را تحسین نکنید. فقط نمی­فهمم چرا با این­که از شما چیزی نپرسیده بودم، در نامه­ای که در بازگشت از نیویورک برایم نوشتید، درباره ی اَدل اظهار لطف کردید؟

درمورد کتابِ من، فیلم­های عمرم، باید بگویم این کتابی­ست که نوشته­های منفیِ فراوانی دارد درباره ی : آلبر لاموریس، آناتول لیتواک، ژاک بِکِر (آرسن لوپن)، مِروین لوروا، رُنه کلِمان و … با این­وجود، اگر نخواستم نقدهای منفی­ام درباره­ی ایو آلگره، ژان دُلانوا، مارسل کارنه و … را چاپ کنم، به این خاطر است که آنها کارگردانان سالخورده­ای هستند […] و سختگیریِ بی­جایی از جانب من خواهد بود اگر آنها را که در تلاشند تا هنوز کار کنند، آزرده­خاطر کنم. این موضوع را وقتی آدم بهتر درک می­کند که جوان نباشد. این­ها را گفتم که اذعان کنم نقد شما بر این کتاب را می­پذیرم.

درباره­ی نوشته­های آندره بازَن، من واقعا سرزنشِ شما را متوجه نمی­شوم. انتخاب نوشته­ها؟ این انتخاب بر اساس رد یا قبولِ ناشران است و این که  بازَن خودش، بهترین نوشته­هایش را برای مجموعه­ی سینما چیست؟ انتخاب کرده بود. فکر می­کنم شما در یکی از نامه­های قبلی گفته بودید که من با چاپ نوشته های بازَن، می­توانم با یک تیر به دونشان بزنم: هم شناساندن او به دانشجویان سینمایی آنگلوساکسون و هم کمک به ژانین بازَن که در وضعیت دشواری قرار دارد از وقتی که تلویزیون فرانسه سریال­های او با نام سینماگران زمانه ی ما را متوقف کرده است.

اگر همان دو ماه پیش که مقاله­ی شما را خواندم این نامه را نوشته بودم، احتمالا نامه­ی شدید اللحن و به­دورازانصافی از آب در می­آمد. از آن­موقع تاکنون، عصبانیتم برطرف شده اما اندوهم نه، چرا که هنوز فکر می­کنم روحِ مقاله­ی شما با لحن دوستانه­ی نامه­های­تان سازگار نیست. دکتر جاناتان یا آقای رُزنبام؟

گذشته از این حرف­ها، قدردانیِ من از شما برای وسواس و توجهی که در ترجمه ی بازن – ولز به خرج دادید، به­جای خود باقی­ست. امیدوارم که ناشران در آخرین مرحله­ی این کار، رفتار مناسب­تری از خود نشان دهند. برایتان آرزوی موفقیت دارم.

تروفو

بعدِ تحریر: برای ساخت فیلم جدیدم، مردی که عاشقِ زن ها بود، در مون پلیه می­مانم. بنابراین غیرممکن است بتوانم به جشنواره­ی کن برسم.

 

***

 

جاناتان رُزنبام به فرانسوا تروفو

12 نوامبر 1976

فرانسوای عزیز

بسیار متاسفم که نوشته­ی من در فیلم کامنت شما را آزرده خاطر کرده است. این موضوع مرا یاد این عقیده­ی فاکنر انداخت که منتقدان، خطابشان به همه­کس هست غیر از خودِ هنرمند. عصبانیت من قبل از هر چیز در مخالفت با فضای انتقادیِ مشخصی در آمریکا بود که شامل استقبال از داستان اَدل ه و بازَن هم می­شود. چیزی که به عقیده­ی من گرایشی­ست اساسا سرسری که خیلی چیزها را نادیده می­گیرد و چیزهای زیاد دیگری را [به سادگی] می­پذیرد. راستش را بخواهید انتظار نداشتم که شما این نوشته­ها را بخوانید، و در کمال عجز، امیدی هم نداشتم که تاثیر خاصی روی کسی بگذارد. این نوشته­ها برای من در حکمِ اعتراضی بود علیه یک اسطوره (یا آنچه من آن را اسطوره می­دانم) که بی­شک دوامش بیشتر از من خواهد بود.

من به­تازگی دوباره نامه­ی مورخ 22 آوریل خودم به شما را خواندم. نامه­ای که با این گفته تمام می­شود که من چیزهایی زیادی از داستان اَدل ه را تحسین می­کنم (و حدود یک ماه قبل­تر از آن دو پاراگرافِ  فیلم کامنت نوشته شده). من واقعا نکته­های زیادی از این فیلم را ستایش می­کنم و صادقانه آن را در نامه­ام ذکر کرده بودم. به اندازه­ای آن را دوست دارم که بسیار سرخورده شدم از این که چرا این فیلم تا انتهای جنبه­های وسوسه­انگیزش پیش نمی­رود؛ این مورد را در نامه­ام نیاوردم چون فکر می­کردم که در آن موقعیت، از ادب به­دور خواهد بود. بدگمانی من نسبت به آخرین کار شما هر اندازه که باشد، همین که آن را به کارِ چاپلین نزدیک می­دانم از دید من، به هر حال یک ستایشِ مطلق است. وقتی هفته­ی گذشته پول تو جیبی را دیدم، دوباره از این ارتباط شوکه شدم. شاخص­تر ازهمه، سخنرانیِ معلم در انتها بود که مرا به یاد نطقِ چاپلین در آخرِ دیکتاتور بزرگ انداخت، به­ویژه آن صراحت لهجه­اش.

شاید این گسستی که شما در رفتار من می­بینید (دکتر جاناتان یا آقای رُزنبام) از ریشه­ی همان گسستی باشد که به نظر من در کارهای خودِ شما هم وجود دارد. با همین فرض، بازَنِ «واقعی» برای من بازَنی­ست که نسخه­ی اصلی اُرسن ولز، چاپِ انتشارات شاوان را نوشت، نه آن­کسی که با حذف بیشترِ تئوری­ها و بحث­های جنجالی، اطلاعاتی (اغلب نادرست) را جایگزین کرد که از ترجمه­ی فرانسویِ کتابِ ولزِ پیتر نوبل به عاریت گرفته بود. بدگمانی من به چاپ نوشته­های بازَن توسط شما، که از جنبه­های دیگری مورد تایید من است، به این خاطر است که اصلا به این مسایل نمی­پردازد، انگار که اصلا وجود نداشته­اند. بر خلاف تمایلِ تحسین­برانگیزِ شما برای افزودنِ نوشته­های ولزیِ دیگرِ بازَن، به­زعم من، این کتاب هنوز سهم بازَن را به طور کامل نشان نمی­دهد. افسوس من از این است که در مقدمه­ی شما بر این کتاب، هیچ اقراری بر اهمیت تئوریک و تاریخیِ بخش­های حذف شده از نسخه­ی انتشارات شاوان، به چشم نمی­خورد. از این­نظر، به گمان من شما اگرچه کتاب را «دست به دست» کرده­اید اما آن را آن طور که کارهای خودِ ولز را ارائه می کنید، ارائه نکرده­اید؛ آن­گونه که به­عقیده­ی من به­نحوی شایسته­وبایسته انجام می­دهید. شاید می­بایست همان­موقع برایتان در این­باره می­نوشتم، اما محجوب­به­حیا بودن، مرا بازداشت.

جا دارد اضافه کنم، هیچ­کدام از این حرف­ها ربطی به کمک­ها، تشویق­ها و لطفی که شما در رابطه با کتابِ ولز و در تمام مراحل آن، نسبت به من ابراز کردید، ندارد و هم­چنان بابتِ آن­ها از شما سپاسگزارم. فقط می­توانم ابراز تاسف کنم که شَمِّ من به عنوان منتقد، با رابطه­ی [دوستانه­ی] خودمان تداخل پیدا کرده است. تردیدِ من نسبت به برخی از جنبه­های کار شما هرچقدر که باشد، از دست شما عصبانی نیستم. به عنوان کسی که نقادیِ پیش­ازموعدِ خودش، برایش به قیمتِ اخراج از جشنواره­ی کن تمام شد، اطمینان دارم که بهتر از من خطرات و تبعاتِ منتقدِ تهاجمی بودن را درک می­کنید. اما در این موردِ آخر، بخش ناچیزی از آن­را خودم به­تنهایی تجربه کردم.

ارادتمند

جاناتان رُزنبام

 

***

 

فرانسوا تروفو به جاناتان رُزنبام

مون پلیه، 29 نوامبر 1976

جاناتان عزیزم

ممنون بابت نامه­ی 12 نوامبر، بسیار به­دلم نشست. تنها افسوس من از این است که چرا ما جدی­تر درباره ی کتاب ولزِ بازَن صحبت نکردیم. آندره اس لابارت مشغولِ نسخه­ی فرانسویِ آن بود و من فقط مامورِ پیدا کردن یک ناشر آمریکایی بودم، که تنها به شرطی کار را قبول کرد که من یک مقدمه­ی طولانی برآن بنویسم.

بازَن خودش نوشته­ی چاپِ شاوان را اصلاح کرده بود تا در فصلِ ولز از کتابِ مجموعه­ایِ پیر لپرواُن بگنجاند؛ کتابی که بیرون نیامد.

اگر می­دانستم که نسخه­ی چاپِ شاوان را برتر می­دانید، من و ژانین بازَن، ریش­وقیچی را به­دست شما می­سپردیم تا دو نسخه را با هم ترکیب کنید، اما الان دیگر خیلی دیر است.

برای مدت طولانی­تری قادر نیستم برای­تان نامه بنویسم چون سر فیلمبرداری [مردی که عاشق زن ها بود] هستم، اما از همین جا ارادتم را به شما اعلام می­کنم.

فرانسوا

 

 

 

 


[1] THE STORY OF ADELE H. , or GIDGET GOES HEGELIAN.

Jonathan Rosenbaum, Jonathan Rosenbaum from LONDON AND NEW YORK in Film Comment Jul/Aug 1976; 12, 4

 

[2] François Truffaut, Correspondance. Lettres recueilles par Gilles Jacob et Claude de Givray. 5 Continents, Hatier (1988). p. 519-524.

[3] گیجِت، شخصیت فیلم­ها و سریال­های تلویزیونی عامه­پسند، دختر نوجوانی­ست که در مجموعه رمان­های فردریک کوهنر خلق شد. نام برخی از این داستان­ها، که رُزنبام عنوان نوشته­اش را از آن­ها وام می­گیرد عبارت بودند از: گیجت عاشق می­شود، گیجت پاریسی می­شود و …

[4] Snuff movies

فیلم­هایی با موضوع قتل و با این شائبه که کشته­شدگان واقعا کشته می­شوند و خبری از جلوه­های ویژه نیست. ظهور این فیلم­ها و رسوایی واترگیت در دولت نیکسون، از اتفاقات دهه­ی هفتاد آمریکا بودند که رُزنبام آن­ها را به همراه فضای نقد فیلم آن روزها، به باد انتقاد می­گیرد.

 

 


بدون تصویر، درباره تصویر 14

 

فقط تصویری کوچک، روی یک جلد نازک قهوه ای از جنس کاغذ بازیافت شده یا شبیه آن؛ چطور ممکن است یک مجله درباره ی سینما باشد، در بابِ تصویر باشد و هیچ تصویری در آن نباشد؟

 

فصلنامه ترافیک، شماره 1 (+)

 

یکی از روزهای دهه ی هشتاد میلادی بود. در کافه ی هتل هیلتون روتردام، دو دوست مشغول گپ زدن بودند. هر دو نفر ،کم و بیش هم سن وسال، اگر چه از دو «زبان» مختلف می آمدند اما زبان مشترکی داشتند: عشق به سینما (سینه فیلی) و عشق به نوشتن درباره ی سینما. فرانسوی، رویای تاسیس یک مجله در سر داشت و آمریکایی، سراپا گوش بود. فرانسوی، در کشور خودش نام و آوازه ای داشت. او در اواسط دهه ی هفتاد در راس کایه دو سینما قرار گرفته بود و آن را از پسْ لرزه های می 68 خارج کرده بود، در اسباب کشی اش به روزنامه لیبراسیون، توانسته بود با تئوریزه کردن مفهوم «تصویر» در سینمای در حال تغییر و تلویزیون، روح تازه ای در نقد نویسی فرانسه بدمد. زمستان 1991، رویای فرانسوی تعبیر شد و اولین شماره ی فصلنامه ای بدون تصویر درباب سینما در فرانسه چاپ شد که فقط ظاهرش متفاوت نبود. از دومین شماره تا به امروز، دوستِ آمریکایی همچنان در آن مجله می نویسد. دوستِ فرانسوی یک سال بعد از تعبیر رویا، از دنیا رفت و تصویری که از او در ذهن نقد نویسی امروز باقی مانده در حد و اندازه ی نوشته های او نیست.

 

بالا: سرژ دَنه (+)، پایین: جاناتان رزنبام (+)

 

جاناتان رزنبام در نامه اش به فصلنامه ی ترافیک در سال 2000*، از آن روز به یاد ماندنی در هتل هیلتون روتردام یاد می کند. او اهمیت سرژ دنه را مثل اهمیت بازِن در دهه ی شصت می داند و از همه مهمتر، از ناشناخته ماندن سرژ دنه در دنیای انگلیسی زبان با تاسف یاد می کند. رزنبام در این تمجید تنها نیست، ژیل دُلوز، فیلسوف نامدار، که سینما و تصویر از دغدغه های نظری اش بود، بعد از انتشار اولین کتاب سرژ دنه، در نامه ای به او می نویسد: « شما از پیدا کردن ارتباط سینما با تفکر دست نکشیده اید و کارکردی شاعرانه و اِستِتیک به نقد فیلم داده اید (در حالیکه خیلی از معاصران ما خیال کرده اند که برای حفظ جدیت سینما باید به زبان و فرمالیسمی زبان شناسانه متوسل شد) »**.

 

(+)

 

حالا ترافیک بیست ساله شده است و در گروه نویسندگان آن، غیر از فرانسوی ها، انگلیسی زبان هایی مثل کنت جونز و آدرین مارتین هم هستند و البته یک ایرانیِ ساکن پاریس: یوسف اسحاق پور (+) که برخی از کتابهایش در ایران ترجمه شده است (+، +، +). این روز ها در مرکز فرهنگی پمپیدو در پاریس، برای این بیستمین سالگرد انتشار میراثِ سرژ دنه که با بیستمین سالمرگ او مصادف است، مراسمی برپاست. بیست فیلم به انتخاب و معرفی نویسندگان ترافیک، در این بزرگداشت، نمایش داده می شود. آن دوستِ آمریکایی، فیلم هوش مصنوعی اسپیلبرگ را نمایش می دهد.

 

* رُزنبام این نامه را در کتاب « خداحافظ سینما، سلام سینه فیلی» آورده است:

Rosenbaum, Jonathan (2010). Daney in English: A letter to Trafic. in Goodbye cinema, hello cinephilia. Chicago: The University of Chicago Press. p. 292-303

البته در همان کتاب، رزنبام به این سایت (*) اشاره می کند که تلاش دارد تا ترجمه ی انگلیسی نوشته های سرژ دنی را معرفی کند.

** این نامه در مقدمه کتاب سینه ژورنال، که در برگیرنده ی نوشته های 1981 تا 1986 سرژ دنی است، آمده است:

Daney, Serge (1986). Ciné journal 1981-1986. Paris: Cahiers du cinéma. p. 7