فالاردو


رفتگان/بازماندگان 7

آقای لازار، فیلیپ فالاردو، 2011، (+)

 

چطور می شود درام را به «جوهرِ» آن فروکاست و قصه ای «پالایش» شده گفت؟ چطور می شود روایت را بین دو سرِ ناپیدا، چون آونگی به نوسان درآورد؟ چطور می شود به مهاجران در «سرزمین شمالیِ سفید»، رویارویی کودکان با مرگ، نظام بیمارِ آموزشی و … پرداخت و همچنان سوگنامه ای جانگداز نشد؟ هنرِ فالاردو با همراهی نقش اول فیلم در حرکت کردن روی لبه است. بعد از فیلم آتش سوزی ها (+) این دومین فیلمِ ساختِ شرکت میکرواِسکوپ است که هم نامزد اسکار بهترین فیلم خارجی (به نمایندگی از کانادا) است، هم به مهاجران می پردازد و هم بر اساس یک نمایشنامه ساخته می شود.

 

سیمون و آلیس (+)

 

سیمون که برای بردن شیر زودتر از بقیه به کلاس رفته است با درِ قفل شده روبرو می شود و ما همراه او و درست از پشت سرش صحنه ای را می بینیم که سایه اش تا انتهای فیلم حضور دارد: معلم کلاس، خود را از سقف حلق آویز کرده است؛ گلوله ی کوچکِ برف از دامنه رها می شود و بهمنِ آن قرار است همه چیز را در خود بغلتاند. اما این تصمیمِ اِستتیک فالاردو در چگونه برخورد کردن با واکنشِ سیمون است که نقطه ی آغازِ فرمی و ایده ی «فرو کاستن به جوهر» را آشکار می کند. دوربین به جای تعقیبِ سیمونِ سراسیمه روی پله ها، در جا خشکش می زند و در سکوت، ورود مسولانِ باخبر شده را انتظار می کشد. بازماندگان در وضعیتی مشابه با دوربین، در شوکِ رفتگان اند: از یک طرف، بچه های کلاس و از طرف دیگر، بشیر لازار که به قصد پر کردن جای معلم، داوطلبانه و با سماجت وارد ماجرا شده است. جالب آن است که بازیگر الجزایری الاصل این نقش (Fellag) در تبعید خود خواسته اش، به آقای لازار شباهت دارد.

رفتگان، دو سرِ ناپیدا برای نوسانِ روایت، عجیب به یکدیگر شبیه اند و دست از سر بازماندگانشان بر نمی دارند، شاید چون به قول آقای لازار : «ما آنها را دوست داریم و آنها هم ما را دوست دارند». او با مرگ همسرش یا به عبارت بهتر با کشته شدن او و فرزندانش در الجزایر، به سرزمینِ «سفیدِ» شمالی پناه آورده است. به قول آلیس، مونترال در زمستان برخلاف الجزیره، خاکستری و «سقید» است، اولین نمای فیلم هم حیاط سفید مدرسه را نشان می دهد. برگردیم به رفتگان که هر دو معلم هایی بودند که تنها یک جعبه از آنها به یادگار مانده است. لازار جعبه ی وسایل همسرش را از پست می گیرد و جعبه ی معلم سابق را هم از مدرسه به او می دهند. بازیِ رفتگان/بازماندگان وقتی به اوج می رسد که پی می بریم، بشیر بر خلافِ دروغش به مدرسه هیچگاه معلم نبوده است و توانایی اش در اداره ی کلاسِ بحران زده از آن روست که دارد همسرش را «زندگی می کند».

بهمن همچنان در سکوت در حال فرودآمدن است، روانشناس مدرسه هم از جنس همان سیستمِ آموزشی پرمدعاست: بدون کارآیی. بچه ها هر کدام به نوعی واکنش نشان می دهند، چیزی در فضا معلق است که درخواست مدیر از بشیر برای سکوت، دردی را دوا نمی کند. بشیر لازار اما انگار از سیاره ی دیگری آمده است، پدر یکی از بچه ها محترمانه به او گوشزد می کند که متعلق به اینجا نیست، حتا تهدید های مدیر هم روش او را تغییر نمی دهد: او می خواهد قاعده ی بازیِ رفتگان/بازماندگان را عوض کند، می خواهد بچه ها درباره ی معلم مرده حرف بزنند، می خواهد با استیصالی که با دوربینِ ثابت، به فیلم تزریق شده است مبارزه کند. اگر چه موفق هم می شود اما بهمنی که او را وارد ماجرا کرد، در انتها او را به بیرون پرت می کند. او در آخرین هنجار شکنی اش، آلیس را برای خداحافظی در آغوش می کشد، در همان سیستم آموزشی مذکور که هرگونه تماس فیزیکی معلم را با دانش آموز منع کرده است، در همان سیستم که دانش آموزان کلاس ششم در کمال تعجبِ بشیر، بالزاک را نمی شناسند. حالا دیگر سیمون با گریه حرفِ فروخورده اش را در کلاس زده است و اتهام آلیس که او را مقصر خودکشی معلم می دانست، دوباره به دوستی تبدیل شده است. مونترال سفید هم تا زمستانی دیگر، رنگ بهار گرفته است.