سینمای کانادا


فیگور پسرجوان

 

 

«فقط پایان دنیا» را دیده‌ام و صحبت درباره‌ی این کارِ تازه‌ی زَویه دُلان را به فرصتی دیگر موکول می‌کنم که فیلم در ایران دیده شده باشد. چه فیلم‌هایش را دوست داشته باشیم چه دوست نداشته باشیم، ما با «مورد»ی به نام زَویه دُلان روبرو هستیم. این‌را کوشیده بودم در مقاله‌ی کوتاهی که سال پیش درباره‌ی «مامی» نوشته بودم، و فایل پی.دی.اف آن‌را اینجا ضمیمه می‌کنم، توضیح دهم:

mommy-mmansouri

 


فیلمخانه چهاردهم 4

 

فیلمخانه‌ی پاییز آمده است. خواندنش را صمیمانه به همه‌ی دوستداران سینما توصیه می‌کنم. در این چهاردهمین شماره، تا جایی‌که من در جریانش بوده‌ام، خواندنی‌های ضروری کم نیست. کم‌وبیش در جریان پرونده‌ی سای-فای در بخش پنجره‌ی عقبی (به کوشش نوید پورمحمدرضا) و بخش سینمای جهان و پرونده‌ای برای داگلاس سیرکِ بزرگ در بخش آرشیو (به همت وحید مرتضوی) بوده‌ام. به نظرم می‌رسد فیلمخانه دارد در هر شماره سوال واحدی را از خود می‌پرسد و با جان‌سختی جواب‌هایی نسبی برایش می‌جوید: سینه‌فیلی چیست؟ «از سایه در آوردن» بخشی از پاسخ است: ارزیابیِ بی‌امان فهرست محبوب‌ها، حیات دوباره بخشیدن به فیلم‌ها و سینماگران، طلبکار بودن از نقّادی غالب و خدشه‌دار کردنِ سلیقه‌ی والای کور. از این‌نظر، هر موضوع و هر فیلم و هر سینماگر مغفول و گاه منفور، به یک «مسأله» بدل می‌شود. گشودن هر مسأله در گرو طرح آن است. طرح هر مسأله نویدبخش دیدن عادلانه‌ی گذشته و آینده است، و اشتباهِ احتمالی بخشی از بازی است. در فیلمخانه‌ی پاییز، شانس درگیر شدن با سه مسأله را پیدا کردم. به بهانه‌ی پرداختن به فیلم‌های علمی-تخیلیِ پل ورهوفن (در بخش پنجره‌ی عقبی)، نگاهی بسیار اجمالی به سینمای او انداخته‌ام. این «هلندی سرگردان» یکی از بحث‌برانگیزترین و کمیاب‌ترین سینماگران دوران ماست. تصویر پایین، به نوعی استوری-بُردِ ایده‌های من درباره‌ی سینمای اوست: سینمای چشم، نگاه‌، آیرونی و شباهت تصنعی [simulacrium]. برحسب اتفاق، در روزهایی که نوشته را برای ارسال به مجله آماده می‌کردم، کایه دو سینما در شماره‌ی اکتبرش مصاحبه‌ی مفصلی را با پل ورهوفن (و فیلمنامه‌نویسش) چاپ کرد و برای نخستین بار در تاریخش طرح جلد را به او اختصاص داد – می‌دانیم کایه با ورهوفن مهربان نبوده است و تازه سال 2004 بود که پرونده‌ی پُر ستایشی برای جبران بی‌توجهی و موضع منفی‌اش نسبت به او کار کرد. در بخش سینمای جهان با دو مسأله‌ی دیگر رو-در-رو شدم. «راندن با باستر کیتون» سفری به سه‌گانه‌ی پیشینِ مدمکس است. پاسخی تلویحی‌ست به این پرسش که چه‌کسی از مدمکس می‌ترسد؟ کنکاشی‌ست مختصر در اهمیت فصل تازه‌ای که جرج میلر در سینمای اکشنِ دهه‌ی هشتاد  رقم زد. نوعی مقدمه برای دریافت یکی از مهمترین اکشن‌های امسال – سینه‌فیلی فراتر از دسته‌بندیِ کاهلانه‌ی سینمای روشنفکری/سینمای پوپولیستی، راه خود را می‌رود و کار خود را می‌کند. موضوع سوم، نه فقط در مقیاس جهانی بلکه در خود فیلمخانه هم مسأله‌ساز بود: «مامیِ» زَویه دُلان. در «فیگور پسر جوان» کوشیده‌ام دوستان مخالفم را به دیدن دوباره‌ی سینمای دُلان و فیلم تازه‌اش دعوت کنم. دفاع از دُلان نه دفاع از بهترین سینماگر معاصر (که نیست)، بلکه دفاع از چیزی‌ست که بسیاری از سینماگران بزرگ‌داشته‌شده‌ی معاصر کم دارند. اگرچه در این نوشته مجال مقایسه نبود، اما بی‌تردید هر فیلم نه فقط فیلم‌های مؤلفش بلکه فیلم‌های هم‌عصرش را هم فرا می‌خواند. و سینه‌فیلی چشم دوختن به بازیِ میان فیلم‌هاست.

 

The-Eyes-according-to-St-webبرای بزرگنمایی روی تصویر کلیک کنید

 


کوره‌راهِ جانکاهِ رستگاری 2

وحشی، ژان-مارک وَله 2014

جایی در صحنه‌های ابتدایی، شریل از پنجره‌ی اتاقش در مُتل، بیرون را نگاه می‌کند. انگار هم‌زمان، فیلمِ تازه‌ی وَله دارد نگاهی به فیلم پیشین می‌اندازد. آن‌جا مرد بلندقامت و لاغراندامی ایستاده که با شلوار جینِ آبی و کلاهی به سبک کابوی‌ها، به سیاهه‌ی وُودروف (مک‌کانهی) در باشگاهِ خریداران دالاس (2013) می‌ماند. شریل استرِید (ویترسپون)، درست مثل وُودروف، یک شخصیت واقعی‌ست که زندگی‌نامه‌اش دستمایه‌ی فیلمِ سینماگرِ مورد بحث ما شده است. هر دو وارد نبردی دیوانه‌وار با دیگران (و با خود) شدند. اولی، مبتلا به ایدز، با بوروکراسیِ نظام درمانیِ آمریکا درافتاد. و حالا دومی، زنی افتاده به ورطه‌ی خودویرانگری (هرزگی و هروئین)، با یک پیاده‌روی هزارکیلومتری در بلندی‌های پاسیفیک، چیستیِ خود را به چالش می‌کشد. وحشی[1] (2014)، هشتمین فیلم بلند ژان-مارک وَله، یک بار دیگر به ما نشان می‌دهد که این سینماگر را اگرچه نمی‌توان چندان بزرگ داشت، اما نادیده‌اش هم نمی‌شود گرفت.

وَله به نسل تازه‌ای از سینماگرانِ ایالت کاناداییِ کِبک تعلق دارد. سینماگرانی که در دهه‌ی اخیر، با فیلم‌های گاه درخشان‌شان، اصطلاح «احیای سینمای کبک[2]» یا گاه حتا «موج نوی کبک» را بر سر زبان‌ها انداختند. در یکی-دو سال اخیر، دُنی کُته با ویک و فلو یک خرس دیدند، زَویه دُلان با مامی، و ژان-مارک وَله با باشگاه خریداران دالاس، بیش از همقطاران‌شان مورد توجه و ستایش قرار گرفته‌اند. شاید جذاب‌ترین وجه این نسل تازه، دوری چشمگیرِ سینمای‌شان به هم باشد. مسأله‌ی اصلی کُته، در انزوا بودن و تک‌افتادگی‌ست؛ با باری انسانی و البته گاه سیاسی‌ که بر ناخودآگاه فیلم‌هایش سنگینی می‌کند. سینما برای دُلان، بیش از هر چیز یک امر شخصی، مالامال از احساس و اتوبیوگرافیک است. در عوض سینمای وَله، سینمایی متنوع است. سینمای آزمودن‌ها و خطاهاست. در فهرست فیلم‌هایش هم ویکتوریای جوان (2009) هست – فیلم تاریخیِ پرطمطراق و نسبتا پرهزینه، و به همان نسبت دست‌وپا گیر برای کارگردان – هم وحشیِ کوچک و جمع‌وجور. او مدتی‌ست که فیلم‌هایش را در آمریکا می‌سازد.

وَله با کریزی[3] (2005) به اوج رسید؛ داستانی خانوادگی که یک دوره‌ی تاریخی مهم (کِبکِ دهه‌ی شصت و هفتاد میلادی) را می‌کاود. فیلم، تقلای نسلی تازه (پنج برادر) را تصویر می‌کند که برای آفرینش هویت مختص خود در تقابل با نسل پیشین (پدر)، راه خود را می‌رود. زَکَری یکی از برادران، و مسأله‌دارترینِ آن‌هاست. پیاده‌رویِ طولانیِ او در شبی برفی، نسبتی با پیاده‌رویِ شریل در وحشی پیدا می‌کند. رستگاری برای هر دو (و در سینمای وَله)، در گروِ به سرانجام رساندنِ یک کنشِ جانکاهِ تنانه است. وُودروفِ دالاس هم، چنین راهی را پیمود. اگرچه راه او جغرافیایی هم بود (سفر به شرق دور و به مکزیک)، اما بیش از آن، در قالب یک سلوک درونی از خلال تنِ رو به تحلیل، نمود پیدا کرد. آن نژادپرستِ دور از مدارا، توانست دوست و حامیِ آدم‌هایی از جنسِ رایان (جِرد لِتو) شود. کریزی از منظری دیگر هم، کاری کلیدی در میان آثار وَله است. علاقه‌ی شخصی و اشرافِ او به ترانه‌های پاپ، این نوع موسیقیِ آماده را به‌جای موسیقیِ ساخته شده برای فیلم، به مصالح اجتناب‌ناپذیرِ دنیای فیلم‌هایش بدل کرد. در کافه دو فلور (2011) این شور و حساسیت به موسیقیِ روز، در یک دی.جیِ حرفه‌ای (با بازی یک خواننده‌ی واقعی)، متجسّد شد.

وحشی، پیاده‌روی روی «سطح» است. در سطح ماندن و به کلیشه‌ها متوسل شدن، حالا دیگر به جزئی از سینمای وَله تبدیل شده است. آیا این از فعالیت جانبیِ او در ساخت ویدئوهای تبلیغاتی نشأت می‌گیرد؟ شاید. شریل می‌خواهد با زورآزمایی با طبیعت وحشی، دختری بشود که مادرش آرزو داشته. مادر، از پس سرطان برنیامده و از دست رفته (اتفاقی مشابهِ زندگی شخصی فیلمساز). بر خلاف این فیلم، دست‌وپنجه نرم کردن و تقلّا کردن را در بندبندِ بدنِ مک‌کانهیِ دالاس لمس می‌کردیم. آیا مشکلِ وحشی به ریس ویترسپون (هم‌بازی مک‌کانهی در ماد) مربوط است؟ شاید. رابطه‌ی مادر-دختر و پیاده‌روی جان‌فرسای دختر، مسیرها(2013) را خواهرخوانده‌ی استرالیاییِ فیلم ما می‌کند. آنجا، رابین (میا واشیکوفسکی) تمام صحرای غربِ استرالیا تا اقیانوس هند را با شترهایش در می‌نوردد. جان کوران[6] در ساخت مسیرها به چیزی توجه نشان می‌دهد که وَله به آن (عامدانه؟) بی‌اعتناست: تصویر کردن «هولِ» (sublime) طبیعت. کوران اما از ترفندی استفاده می‌کند که انگار از فرط تکرار دیگر آن جادویش را از دست داده‌: حرکات آهسته و نماهای درشت از حیوانات و عناصر طبیعی، با همراهیِ موسیقیِ متنِ بی‌وقفه.  شان پن هم در به‌سوی طبیعت وحشی، یک هم‌خانواده‌ی دیگر برای فیلم ما، همین ترفند را به‌کار می‌بندد. او آگاه است که برای فیلمی با محوریت رُمانتیسم (کندن از جامعه و پناه بردن به طبیعت بکر)، سینمایی کردنِ هول طبیعت (زیباییِ توأم با رعب‌افکنی در مفهوم رمانتیک آن) امری حیاتی‌ست، اما چاره‌ی تازه‌ای برایش ندارد. آن‌چه وحشیِ ناموفق را جالب‌توجه می‌کند، ژست ژان-مارک وَله نسبت به ماده‌ی خام فیلمش است: دوری جستن از وسوسه‌ی آن رژیم‌های صوتی-تصویریِ اغراق‌آمیز. شاید یکی از مثال‌زدنی‌ترین تقابل‌های سینمایی انسان و طبیعت در سال‌های اخیر را گاس ون سنت در جری (2002) نشان داده باشد. آنجا دیده‌ایم که چطور شگردهای ساده‌ای مثل بازی مقیاس‌ها (انسان در برابر پهنه‌ی بی‌انتها) و تکرارها، می‌توانند حسّی جادویی را خلق کنند. برای مثال، صحنه‌ای را به‌یاد بیاوریم که دو کاراکتر در دشتی فراخ در گرگ‌ومیش، آرام‌ارام به‌جلو قدم برمی‌دارند اما موقعیت‌شان در قاب ثابت می‌ماند. وحشیِ ژان-مارک وَله با وجود همه‌ی کاستی‌ها و کلیشه‌هایش (اسب = مادر، خالی شدن بار کوله‌پشتی = کاتارسیس) لحظه‌هایی لذت‌بخش هم دارد: آواز خواندن یک کودک در جنگلی باران‌خورده.

این یادداشت پیش از این در دوازدهمین شماره‌ی فصلنامه‌ی فیلمخانه چاپ شده بود.


[1] Wild

البته این ترجمه‌ی دقیقی برای عنوان اصلی فیلم، که به طبیعت بکر اشاره دارد، نیست.

[2] Renouveau du cinéma québécois

[3] C.R.A.Z.Y


The Death and Life of John F. Donovan 9

 

زَویه (گزَویه) دُلان، پسرکِ نابغه‌ی کانادایی، بعد از پنج فیلمِ بلند فرانسه‌زبان (25 سال سن!)، دارد روی پروژه‌ی تازه‌اش کار می‌کند. یک فیلم انگلیسی زبان (The Death and Life of John F. Donovan) با حضور جسیکا چستن و کیت هَرینگتون. «مامی»، تازه‌ترین فیلم دُلان، به‌طور مشترک با «وداع با زبانِ» گدار، جایزه‌ی هیأت داوران کن 2014 را گرفت. موقع جشنواره و همزمان با اعلام خبر این جایزه، یکی از کایه‌ای‌ها (اگر اشتباه نکنم) توئیت کرد: دُلان و گدار، عجب ترکیبی! توئیت‌های دیگر مصاحبه‌های پیشین دُلان را هدف گرفتند که گفته بود علاقه‌ای به فیلم‌های گدار ندارد و نتوانسته فیلمی از او را تا آخر ببیند!


زَویه دُلان، همچنان بالاتر 2

 

 

… مادرِ استیو [شخصیت فیلم مامی] در جوابِ آنان که پسرش را باور ندارند می‌گوید: «شکّاکان مبهوت خواهند شد». امید که این حرف درباره‌ی خودِ سینماگر صدق کند، چون برای او همه‌چیز در اعتقاد خلاصه می‌شود، در اعتقادِ تمام، بدون ذره‌ای شکّاکی. زَویه دُلان برای یک نسل اهمیت پیدا کرده چراکه هم الگوی جوانی‌ست هم اُسوه‌ی اعتقاد. شکّاکان مبهوت خواهند شد، این سخن به کسان دیگری هم رو می‌کند: به همه‌ی آن سینماگرانی که اعتقاد از کف داده‌اند، که خود را تکرار می‌کنند، که غرقِ ناامیدی‌اند و بِدان خشنودند. و البته به آنان که: اعتقادشان به قدر کفایت نیست و بخت‌شان را در دست‌کاری‌های بزدلانه‌ی فرم‌های دست‌مالی‌شده می‌آزمایند. شک‌گرایان و کلبی‌مسلکان و بزدلان. ماه‌هاست، و حتا سال‌هاست، می‌گوییم از این فیلم‌های محافظه‌کار و بدنهاد به تنگ آمده‌ایم. سینما محتاج فیلم‌هایی است که زبانه بكشند، و تماشاگران‌شان را به مشتی مسکینِ مجذوب فرو نكاهند…

از شکّاکان مبهوت خواهند شد / استفان دُلُرم / سرمقاله‌ی کایه دو سینما، اکتبر 2014

 

پانوشت: برای تلفظ دقیق نام کوچک این سینماگر، باید آن‌را با «گ» ساکن شروع کرد. از آنجا که در فارسی شروع کلمه با حرف ساکن نامالوف است به‌نظرم «زَویه» به تلفظ اصلی بسیار نزدیک‌تر است تا «اِگزویه».

 


نگاهی به اولین نیمه‌ی سال 2014 8

سال جاری میلادی به نیمه رسید. شش ماه گذشت. شش + یک فیلم را می‌خواهم نام ببرم که امسال (در موقعیت جغرافیایی من) اکران عمومی شدند و بیشتر از آن‌های دیگری که فرصت دیدن‌شان را تا این‌جا داشته‌ام، مرا در دنیای‌شان شریک کرده‌اند. بیشتر لمس‌شان کرده‌ام. بیشتر با من زیسته‌اند. ترتیب‌شان، کم‌وبیش همان ترتیب اهمیت‌شان برای من است. ترتیبی که مثل هرچیز دیگری، در خلال سال درحال عوض شدن خواهد بود. فیلم‌هایی اضافه خواهد شد. فیلم‌های دیگری که امکان دیدن‌شان روی پرده میسر نبوده است. فیلم‌هایی کم خواهد شد. تا 10 پیشنهاد من برای امسال آرام‌آرام شکل بگیرد.

یک

زیر پوست، جاناتان گلیزر (2014)

یکی از شگفت‌انگیزترین و غریب‌ترین‌های امسال. آن «غرابت»ی که در فیلم تولد (2004) برخاسته بود و فروکش کرده بود، در فیلم تازه چنان اوجی می‌گیرد که قادر است به نظاره‌ی سینما (و انسان) بنشیند؛ همان‌طور که اسکارلت جوهانسن در قامتِ ونوسِ برهنه دربرابر آینه، محو تماشای خود می‌شود. آن صحنه‌های شگفت‌انگیزِ به‌دام افتادنِ مردان در مایع سیاه، در ذهن سینمای امسال نقش خواهد بست، و در ذهن ما. و البته این بخشی‌ست کوچک از کار بزرگ گلیزر در زیر پوست.

دو

حسادت، فیلیپ گَرِل (2013)

بحث بر سر یکی از مهم‌ترین سینماگران معاصر فرانسه است. آن‌را موکول کنیم به فرصت‌هایی مفصل‌تر، در نشریات امسال.

سه

ونوس در خز، رومن پولانسکی (2013)

از ونوس نام بردیم. این‌جا ونوس نه در قامتِ جوان و زیبای جوهانسن، بلکه در قواره‌ی زن لَوَندِ پابه‌سن‌گذاشته‌ای پا به سن می‌گذارد. یک سن. دو بازیگر. آن آینه‌ی تمام قد در زیر پوست، بدل می‌شود به آینه‌ی دستیِ کوچکی که تنها لب‌های ونوس را حین مالیده شدنِ رُژ، به سمت ما منعکس می‌کند. همین حداقلِ متریال برای پولانسکی کافی‌ست تا فیلم/تئاترِ سرشار از زندگی‌اش را خلق کند.

چهار

گراند هتل بوداپست، وس اندرسون (2014)

یک فیلم شگفت‌انگیز و پرانرژیِ دیگر از وس اندرسون. جایی که عشق به سینما و معماری و فانتزی به ملاقات هم می‌روند.

پنج

باد برمی‌خیزد، هایائو میازاکی (2013)

وداع با استاد انیمیشن‌سازی. هم بیوپیک (فیلم زندگی‌نامه‌ای) است، هم اتوبیوگرافیک و هم برشی‌ست از مهم‌ترین بخش تاریخِ معاصر ژاپن. نقدی بر آن‌را برای فیلمخانه‌ی تابستان ترجمه کرده‌ام.

شش

پسران نیوجرسی، کلینت ایستوود (2014)

کلینت ایستوود برمی‌خیزد. داستان یک گروه موسیقی و فراز و فرودهای آن دست‌مایه‌ای‌ست برای این سینماگر 84 ساله تا همچون میازاکی، اما در دنیایی دیگر و با زبان و دغدغه‌هایی دیگر به نظاره‌ی خود و برشی از کشورش بنشیند. پروژه‌ی عظیمی که رابرت آلتمن در نشویل (1975) به سرانجام رساند – بدون آن‌که قصد مقایسه‌ای درکار باشد – در دستان کلینت ایستوود مقیاسی کوچک‌تر و شخصی‌تر به خود می‌گیرد؛ و البته با سَیلانِ سرخوشی و پاسداشت زندگی و جوانی. آیا این درست است که برخی سینماگران هرچه پیرتر می‌شوند، زندگیِ بیشتری در کارهای‌شان جریان پیدا می‌کند؟

هفت

خوشی‌ات پاینده باد، دُنی کُته (2014)

دُنی کُته دور-و-برش را در همین زمان حال به نظاره می‌نشیند. اگر جاناتان گلیزر در زیر پوست در بعضی صحنه‌ها دکور را به صفر (!) کاهش می‌دهد، دُنی کته در این فیلم هم مثل حکایت حیوانات (2012) عوامل ساخت فیلم را به چیزی نزدیک به صفر فرو می‌کاهد تا سینما خود از دلِ زندگیِ «روزمره» به سخن درآید. پیشتر این یادداشت را برایش نوشته‌ام (+).


زَویه دُلان در کن 2014 2

«این حرفه [سینما] را برای دوست داشتن و دوست داشته شدن پیشه می‌کنیم»؛ حرف‌های پراحساسِ زَویه دُلان، جوان‌ترین کارگردانی که برای دریافت جایزه‌ی اصلی رقابت می‌کرد و در نهایت به‌طور مشترک با گدار جایزه‌ی هیآت داوران را برنده شد.


دیدار با دُنی کُته 4

 

Denis Côté

TORONTO FILM SCENE©

یک سرِ شبِ مطبوع بهاری‌ست. بارش‌های لجوجانه‌ی برف جایش را داده به قطره‌های ریز باران که همراه بادِ شمال به شیشه‌ی ماشین می‌کوبد. رسیده‌ام به بخش فرهنگیِ مرکز شهر. استودیوهای فیلمسازی و گالری‌ها در هیأتِ ساختمان‌های فروتنی از بتن و شیشه در کنار همسایه‌های سنگیِ کهنسالِ اروپایی‌تبارشان آرام گرفته‌اند؛ درست مثل خودِ شهر که هنوز شب به‌تمامی از راه نرسیده از تک‌وتا افتاده و تنها نورِ اتوبوس‌هایِ شهری و ماشین‌های عبوری‌ست که جور خاموشیِ ویترین مغازه‌های کنار پیاده‌رو را می‌کشد. پیاده شده‌ام. دنبال شماره‌ی پلاک، ساختمان‌ها را ورانداز می‌کنم. یکی‌شان توجه‌ام را جلب می‌کند. پله‌ی مفصلی دارد که نمای کناری‌اش از پشتِ جداره‌ی فراخی از شیشه‌ی روشن به عابران پیشکش شده. دعوتی‌ست به حرکت و تجربه‌ی چیزهای ناشناخته‌ای که انتظارمان را می‌کشند. یک روزنه‌ی سرخوش در ساختمان صلب. عکسی می‌گیرم و دوباره به راه می‌افتم. همچنان منتظر دیدن چیزی‌ام شبیه به یک سینماتک. آنچه پیدا می‌کنم بیشتر به بوتیکی کوچک با یک برِ سه متری می‌ماند. وارد می‌شوم. جمع‌های کوچکی شکل گرفته و هنوز فیلم شروع نشده، گفتگوها به‌جریان افتاده است. اینجا انگار یک گالریِ کوچک است و ما درست وسط زمانِ استراحتِ کارگرهایی که تازه همین امروز پروژه‌ی معماری داخلی را شروع کرده‌اند، سر رسیده‌ایم. چند تابلو این‌طرف آن‌طرف آویخته شده. همان دختر دارد بلیط‌ها را می‌گیرد و آدم‌ها را به‌سمت سالن نمایش راهنمایی می‌کند. دو روز پیش به‌محض شنیدن خبر، از خودش بلیط را خریده بودم. اطمینان داده بود که دُنی کُته حتما می‌آید. لبخندی می‌زند. بلیط را می‌گیرد و آرم اسپیرافیلم را پشت دستم مهر می‌کند.

سالن نمایش در واقع اتاقی‌ست با  پنجاه-شصت صندلیِ تاشو و یک دیوار سفید در انتها. دانشجوها و جوان‌های شوریده گوش‌تاگوش نشسته‌اند و یک‌ریز و پرحرارت درباره‌ی سینما حرف می‌زنند. دُنی کُته می‌آید. دختر می‌رود جلو می‌ایستد. مختصر خوش‌وبشی با حاضران می‌کند و رشته‌ی کلام را به سینماگرِ مهمان می‌سپارد. او هم توضیح کوتاهی می‌دهد و می‌گوید این فیلمِ هفتاد دقیقه‌ای ممکن است برای بعضی از شماها چهارساعت طول بکشد! چراغ‌ها خاموش می‌شود. خوشی‌ات پاینده باد روی دیوارِ سفید می‌افتد. دختری رو به مخاطبی نادیده مشغول صحبت است. به یک مونولوگِ پراحساس می‌ماند. فیلم وارد مسیر اصلی‌اش می‌شود. تصویرهایی ابژکتیو از ماشین‌آلات و کارگرانِ مشغول کار به‌جریان می‌افتد. با نسخه‌ی دومِ حکایت حیوانات روبه‌روییم؟ ماشین‌ها آرام آرام جلوی چشمانِ دوربینِ – تماشاگرِ – صبور جان می‌گیرند. تَق‌تَق. غژغژ. پوف‌پوف. دستگاه‌های پِرس. دستگاه‌های برش. دستگاه‌های مکش. دستگاه‌های پاشش رنگ. ضرباهنگ به‌تدریج خودش را از لابه‌لای قطع‌ها و حرکت‌ها بیرون می‌کشد. یک تجربه‌ی فرمالِ ناب. چنین موومان‌ِ به‌شدت حساب‌شده‌ای آن‌قدر باگذشت هست که به اتفاق‌ها و لحظه‌های مرده هم راه بدهد. از پشت پنجره، مردی در هوای آفتابیِ بیرون، می‌رود و می‌آید و سیگار می‌کشد. کارگرها در حال استراحت. گاه گفتگویی در می‌گیرد. گاه صحنه‌ها سرشار از سکوت است. از کارخانه‌ای به کارخانه‌ی دیگر. از کارگاهی به کارگاهی دیگر. دخترکی به دوربین زل می‌زند. چند نفر جلوی دوربین ژست می‌گیرند. عده‌ای دورتر توجه‌شان جلبِ دوربین می‌شود. گفتگوها و مونولوگ‌ها وزن بیشتری پیدا می‌کنند. خطوطِ محوِ روایی آرام آرام دارند پررنگ می‌شوند. فیلم در حال پوست انداختن است. به دور-و-برم نگاهی می‌اندازم. جماعتِ هیپنوتیزم شده، گاه از بعضی صحنه‌ها به خنده می‌افتد. فیلم در صحنه‌های پایانی‌اش از پیچ‌وخمِ ابزورد می‌گذرد و سرانجام هم‌چون مسافری که راه زیادی طی کرده آرام می‌گیرد. بازیگران در گوشه‌ای روی زمین یله می‌شوند و گوش به پاگانینی می‌سپارند. انگار این پسرک، برادرِ کمی بااستعدادترِ آن ترومپت‌نواز در ویک + فلو ست که مشقِ کلاس ویولونش را برای‌مان می‌زند. تیتراژ پایانی.

در آنتراکت عده‌ای به پیاده‌رو می‌زنند تا سیگاری بگیرانند. باران بند آمده. بادِ خنکِ شبانه به صورتم می‌خورد. اگر کل فیلم‌های دُنی کُته را هم‌چون یک عمارت بدانیم، این سومین روزنه‌ی درون آن است. همچون گشایشی دلبخواهانه که هوای تازه را به درون می‌کشد. هرکدام از این روزنه‌ها آنتراکتی‌اند بعدِ یک فیلمِ داستانیِ بلندِ «واقعی». بعد از دختر آشوب می‌خواهد با لاشه‌ی ماشین‌ها پا به یک سینمای آزادِ رشک‌برانگیز گذاشت. بعد از کِرلینگ، حکایتِ شگفت‌انگیزِ حیوانات را نقل کرد. حالا بعد از ویک + فلو می‌توانیم سرخوش شویم از خوشی‌ات پاینده باد. حرف‌هایش بعد از آنتراکت، خبر از آدم صادق و بی‌ادا-اطواری می‌دهد که هیچ پروای نام بلندِ خودش را ندارد. این‌روزها جشنواره‌ی فیلم بارسلون دارد کارنامه‌ی او را مرور می‌کند و این نوزدهمین بار ظرف چندسال اخیر است که در گوشه‌ای از دنیا به سینمای او پرداخته می‌شود. مختصری از مسیرش تا رسیدن به این‌جا می‌گوید. از دورانی که برای یک نشریه‌ی محلی نقد سینما می‌نوشت و هرنوشته به‌نظرش آخرین نوشته‌ای می‌آمد که مجال چاپ پیدا می‌کرد. از رویکردش به سینما می‌گوید. از ایده‌آلش: جمع دو-سه نفره‌ای از دوستان که فیلمی کوچک را تجربه می‌کنند بدون آن‌که از پیش بدانند نگهش می‌دارند یا در سطل آشغال می‌اندازندش. از عشقش به کاساوتیس می‌گوید. از فرصتی که از روی اتفاق او را راهی اولین جشنواره کرد. اولین جایزه. اولین پولی که از قِبَل فیلم ساختن درآمد که احتمال می‌رفت آخرین هم باشد. از ایستادگی‌اش می‌گوید. از طعنه‌ی منتقدانِ دور-و-برش که او را آدم گوشه‌گیری می‌دانستند که فیلم‌های جشنواره‌ای می‌سازد. فیلمِ تازه در شهر خودش، مونترال، تنها توانسته یک هفته و فقط یک سینما را برای اکران داشته باشد. با فروتنیِ دلچسبی می‌گوید بله کرلینگ و ویک + فلو بد از آب در نیامده‌اند اما من نقش چندانی در آن نداشته‌ام؛ همه‌چیز از پیش مقدّر بوده: بازیگرانِ خوب، اکیپ خوب و بودجه‌ی قابل قبول. می‌گوید با دختر آشوب می‌خواهد می‌خواستم یک فیلم کاملا تماشاگرپسند بسازم که به‌شدت شکست خوردم! می‌گوید وقتی تهیه‌کننده‌ی ویک + فلو گفت فردا دستیار سومت به گروه اضافه می‌شود اصلا نمی‌دانستم چنین شغلی وجود دارد و این‌که اصلا چه باید از این دستیارم بخواهم! و حرف اصلی‌اش: لاشه‌ی ماشین‌ها، حکایت حیوانات و خوشی‌ات پاینده باد، سینمایی‌اند که من دوست دارم. فیلم‌هایی‌اند که وقتی در کنارِ تماشاگران می‌نشینم و نگاه‌شان می‌کنم – کاری که با فیلم‌های دیگرم نمی‌کنم – تازه برایم جان می‌گیرند. تجربه‌هایی‌اند در آزادیِ مطلق. بدون عذاب وجدان که مبادا با شکست‌شان پولِ کسی هدر برود یا زندگیِ کسی از هم بپاشد. بدون برنامه و زمانِ از پیش تعیین شده‌ای برای اتمام کار. می‌گوید فیلمی که دیدید نتیجه‌ی پرسشی‌ست که یک شب پیش از خواب به‌سراغم آمد: امروز را به چه «کار»ی گذراندم؟ و مفهوم کار به معنای کاملا فیزیکی‌اش برایم سوژه‌ای شد برای فکر کردن، بدون آن‌که بخواهم فیلمی برای دفاع از حقوق طبقه‌ای یا در اعتراض به طبقه‌ای دیگر بسازم. حکایت حیوانات هم فیلمی در دفاع از حقوق حیوانات نبود.

موعد سوال‌وجواب، فرصتی می‌شود برای حرف زدن از هر دری. از زد و بندها در نشریات سینمایی گرفته تا وضعیت سینمای امروز. وقتی من لابه‌لای سوال‌هایم به نقش Torrent  در شناساندنِ سینماگرانی از جنس او در کشورهایی مثل ایران اشاره می‌کنم، با نقل خاطره‌ای از چنین امکانی اظهار رضایت می‌کند. می‌گوید وقتی در استانبول به‌همراه میگل گومس (کارگردانِ تابو) در کافه‌ای نشسته بودیم، دختر جوانی جلو آمد و بعد از تعریف‌وتمجید گفت فردا کل فیلم‌های دانلود شده از ما دو نفر روی یک دی.وی.دی به‌دستش می‌رسد! یا در یک مَستر کلاس در اوکراین از این‌که اکثریت حاضران همه‌ی فیلم‌هایم را دیده‌اند کمی جا خوردم.

در راه بازگشت به خانه‌ام. یاد حرفی از فرزاد دانشمند می‌افتم. می‌گفت کنسرت گیتار کلاسیک را باید در یک اتاق کوچک با حاضرانی معدود برگزار کرد جوری که کمترین فاصله را با نوازنده داشته باشی. فیلم امشب برای من چنین حال‌وهوایی داشت. دور از نور پروژکتور جشنواره‌ها و فلاش دوربین‌ها و فرش‌های قرمز. بخشی از تجربه کردن فیلم در گفتگوهای صمیمانه‌ی بعدش با بغل‌دستی و با خودِ فیلمساز به‌عنوان یک مخاطب – و نه مولف – به‌دست می‌آید. جایی‌که حتا بتوانی بی‌پروا به چشم‌های فیلمساز محبوبت نگاه کنی و بگویی که فلان صحنه از فلان فیلمش را هیچ دوست نداشته‌ای!