Denis Côté
TORONTO FILM SCENE©
یک سرِ شبِ مطبوع بهاریست. بارشهای لجوجانهی برف جایش را داده به قطرههای ریز باران که همراه بادِ شمال به شیشهی ماشین میکوبد. رسیدهام به بخش فرهنگیِ مرکز شهر. استودیوهای فیلمسازی و گالریها در هیأتِ ساختمانهای فروتنی از بتن و شیشه در کنار همسایههای سنگیِ کهنسالِ اروپاییتبارشان آرام گرفتهاند؛ درست مثل خودِ شهر که هنوز شب بهتمامی از راه نرسیده از تکوتا افتاده و تنها نورِ اتوبوسهایِ شهری و ماشینهای عبوریست که جور خاموشیِ ویترین مغازههای کنار پیادهرو را میکشد. پیاده شدهام. دنبال شمارهی پلاک، ساختمانها را ورانداز میکنم. یکیشان توجهام را جلب میکند. پلهی مفصلی دارد که نمای کناریاش از پشتِ جدارهی فراخی از شیشهی روشن به عابران پیشکش شده. دعوتیست به حرکت و تجربهی چیزهای ناشناختهای که انتظارمان را میکشند. یک روزنهی سرخوش در ساختمان صلب. عکسی میگیرم و دوباره به راه میافتم. همچنان منتظر دیدن چیزیام شبیه به یک سینماتک. آنچه پیدا میکنم بیشتر به بوتیکی کوچک با یک برِ سه متری میماند. وارد میشوم. جمعهای کوچکی شکل گرفته و هنوز فیلم شروع نشده، گفتگوها بهجریان افتاده است. اینجا انگار یک گالریِ کوچک است و ما درست وسط زمانِ استراحتِ کارگرهایی که تازه همین امروز پروژهی معماری داخلی را شروع کردهاند، سر رسیدهایم. چند تابلو اینطرف آنطرف آویخته شده. همان دختر دارد بلیطها را میگیرد و آدمها را بهسمت سالن نمایش راهنمایی میکند. دو روز پیش بهمحض شنیدن خبر، از خودش بلیط را خریده بودم. اطمینان داده بود که دُنی کُته حتما میآید. لبخندی میزند. بلیط را میگیرد و آرم اسپیرافیلم را پشت دستم مهر میکند.
سالن نمایش در واقع اتاقیست با پنجاه-شصت صندلیِ تاشو و یک دیوار سفید در انتها. دانشجوها و جوانهای شوریده گوشتاگوش نشستهاند و یکریز و پرحرارت دربارهی سینما حرف میزنند. دُنی کُته میآید. دختر میرود جلو میایستد. مختصر خوشوبشی با حاضران میکند و رشتهی کلام را به سینماگرِ مهمان میسپارد. او هم توضیح کوتاهی میدهد و میگوید این فیلمِ هفتاد دقیقهای ممکن است برای بعضی از شماها چهارساعت طول بکشد! چراغها خاموش میشود. خوشیات پاینده باد روی دیوارِ سفید میافتد. دختری رو به مخاطبی نادیده مشغول صحبت است. به یک مونولوگِ پراحساس میماند. فیلم وارد مسیر اصلیاش میشود. تصویرهایی ابژکتیو از ماشینآلات و کارگرانِ مشغول کار بهجریان میافتد. با نسخهی دومِ حکایت حیوانات روبهروییم؟ ماشینها آرام آرام جلوی چشمانِ دوربینِ – تماشاگرِ – صبور جان میگیرند. تَقتَق. غژغژ. پوفپوف. دستگاههای پِرس. دستگاههای برش. دستگاههای مکش. دستگاههای پاشش رنگ. ضرباهنگ بهتدریج خودش را از لابهلای قطعها و حرکتها بیرون میکشد. یک تجربهی فرمالِ ناب. چنین موومانِ بهشدت حسابشدهای آنقدر باگذشت هست که به اتفاقها و لحظههای مرده هم راه بدهد. از پشت پنجره، مردی در هوای آفتابیِ بیرون، میرود و میآید و سیگار میکشد. کارگرها در حال استراحت. گاه گفتگویی در میگیرد. گاه صحنهها سرشار از سکوت است. از کارخانهای به کارخانهی دیگر. از کارگاهی به کارگاهی دیگر. دخترکی به دوربین زل میزند. چند نفر جلوی دوربین ژست میگیرند. عدهای دورتر توجهشان جلبِ دوربین میشود. گفتگوها و مونولوگها وزن بیشتری پیدا میکنند. خطوطِ محوِ روایی آرام آرام دارند پررنگ میشوند. فیلم در حال پوست انداختن است. به دور-و-برم نگاهی میاندازم. جماعتِ هیپنوتیزم شده، گاه از بعضی صحنهها به خنده میافتد. فیلم در صحنههای پایانیاش از پیچوخمِ ابزورد میگذرد و سرانجام همچون مسافری که راه زیادی طی کرده آرام میگیرد. بازیگران در گوشهای روی زمین یله میشوند و گوش به پاگانینی میسپارند. انگار این پسرک، برادرِ کمی بااستعدادترِ آن ترومپتنواز در ویک + فلو ست که مشقِ کلاس ویولونش را برایمان میزند. تیتراژ پایانی.
در آنتراکت عدهای به پیادهرو میزنند تا سیگاری بگیرانند. باران بند آمده. بادِ خنکِ شبانه به صورتم میخورد. اگر کل فیلمهای دُنی کُته را همچون یک عمارت بدانیم، این سومین روزنهی درون آن است. همچون گشایشی دلبخواهانه که هوای تازه را به درون میکشد. هرکدام از این روزنهها آنتراکتیاند بعدِ یک فیلمِ داستانیِ بلندِ «واقعی». بعد از دختر آشوب میخواهد با لاشهی ماشینها پا به یک سینمای آزادِ رشکبرانگیز گذاشت. بعد از کِرلینگ، حکایتِ شگفتانگیزِ حیوانات را نقل کرد. حالا بعد از ویک + فلو میتوانیم سرخوش شویم از خوشیات پاینده باد. حرفهایش بعد از آنتراکت، خبر از آدم صادق و بیادا-اطواری میدهد که هیچ پروای نام بلندِ خودش را ندارد. اینروزها جشنوارهی فیلم بارسلون دارد کارنامهی او را مرور میکند و این نوزدهمین بار ظرف چندسال اخیر است که در گوشهای از دنیا به سینمای او پرداخته میشود. مختصری از مسیرش تا رسیدن به اینجا میگوید. از دورانی که برای یک نشریهی محلی نقد سینما مینوشت و هرنوشته بهنظرش آخرین نوشتهای میآمد که مجال چاپ پیدا میکرد. از رویکردش به سینما میگوید. از ایدهآلش: جمع دو-سه نفرهای از دوستان که فیلمی کوچک را تجربه میکنند بدون آنکه از پیش بدانند نگهش میدارند یا در سطل آشغال میاندازندش. از عشقش به کاساوتیس میگوید. از فرصتی که از روی اتفاق او را راهی اولین جشنواره کرد. اولین جایزه. اولین پولی که از قِبَل فیلم ساختن درآمد که احتمال میرفت آخرین هم باشد. از ایستادگیاش میگوید. از طعنهی منتقدانِ دور-و-برش که او را آدم گوشهگیری میدانستند که فیلمهای جشنوارهای میسازد. فیلمِ تازه در شهر خودش، مونترال، تنها توانسته یک هفته و فقط یک سینما را برای اکران داشته باشد. با فروتنیِ دلچسبی میگوید بله کرلینگ و ویک + فلو بد از آب در نیامدهاند اما من نقش چندانی در آن نداشتهام؛ همهچیز از پیش مقدّر بوده: بازیگرانِ خوب، اکیپ خوب و بودجهی قابل قبول. میگوید با دختر آشوب میخواهد میخواستم یک فیلم کاملا تماشاگرپسند بسازم که بهشدت شکست خوردم! میگوید وقتی تهیهکنندهی ویک + فلو گفت فردا دستیار سومت به گروه اضافه میشود اصلا نمیدانستم چنین شغلی وجود دارد و اینکه اصلا چه باید از این دستیارم بخواهم! و حرف اصلیاش: لاشهی ماشینها، حکایت حیوانات و خوشیات پاینده باد، سینماییاند که من دوست دارم. فیلمهاییاند که وقتی در کنارِ تماشاگران مینشینم و نگاهشان میکنم – کاری که با فیلمهای دیگرم نمیکنم – تازه برایم جان میگیرند. تجربههاییاند در آزادیِ مطلق. بدون عذاب وجدان که مبادا با شکستشان پولِ کسی هدر برود یا زندگیِ کسی از هم بپاشد. بدون برنامه و زمانِ از پیش تعیین شدهای برای اتمام کار. میگوید فیلمی که دیدید نتیجهی پرسشیست که یک شب پیش از خواب بهسراغم آمد: امروز را به چه «کار»ی گذراندم؟ و مفهوم کار به معنای کاملا فیزیکیاش برایم سوژهای شد برای فکر کردن، بدون آنکه بخواهم فیلمی برای دفاع از حقوق طبقهای یا در اعتراض به طبقهای دیگر بسازم. حکایت حیوانات هم فیلمی در دفاع از حقوق حیوانات نبود.
موعد سوالوجواب، فرصتی میشود برای حرف زدن از هر دری. از زد و بندها در نشریات سینمایی گرفته تا وضعیت سینمای امروز. وقتی من لابهلای سوالهایم به نقش Torrent در شناساندنِ سینماگرانی از جنس او در کشورهایی مثل ایران اشاره میکنم، با نقل خاطرهای از چنین امکانی اظهار رضایت میکند. میگوید وقتی در استانبول بههمراه میگل گومس (کارگردانِ تابو) در کافهای نشسته بودیم، دختر جوانی جلو آمد و بعد از تعریفوتمجید گفت فردا کل فیلمهای دانلود شده از ما دو نفر روی یک دی.وی.دی بهدستش میرسد! یا در یک مَستر کلاس در اوکراین از اینکه اکثریت حاضران همهی فیلمهایم را دیدهاند کمی جا خوردم.
در راه بازگشت به خانهام. یاد حرفی از فرزاد دانشمند میافتم. میگفت کنسرت گیتار کلاسیک را باید در یک اتاق کوچک با حاضرانی معدود برگزار کرد جوری که کمترین فاصله را با نوازنده داشته باشی. فیلم امشب برای من چنین حالوهوایی داشت. دور از نور پروژکتور جشنوارهها و فلاش دوربینها و فرشهای قرمز. بخشی از تجربه کردن فیلم در گفتگوهای صمیمانهی بعدش با بغلدستی و با خودِ فیلمساز بهعنوان یک مخاطب – و نه مولف – بهدست میآید. جاییکه حتا بتوانی بیپروا به چشمهای فیلمساز محبوبت نگاه کنی و بگویی که فلان صحنه از فلان فیلمش را هیچ دوست نداشتهای!
چه تجربهي نابي از سر گذراندي مسعود جان. با اين توصيفهاي شگفتانگيز بارانخورده، درست مثل موقعي که با صورتي خيس از باران، ميروي جلوي باد شمال، مور مورم شد…
ممنون كه خواندى محمدرضاى عزيز ما.
چقدر خوب می نویسی ، چقدر خوب می نویسی و من چقدر دیر اینجا را پیدا کردم .
😉
سلام اميرعلى عزيز، ممنونم از لطف تو دوست مهربان.