le monde©
1- فیلم سال: غریبهی دریاچه (آلن گیرودی)
اولین ساختهاش فیلم کوتاهِ قهرمانها نمیمیرند (1990) در هیچ جشنوارهای پذیرفته نشد اما سرآغاز آشناییاش بود با روآ ژانتی؛ دوست و همکار نزدیکش تا به امروز و کارگردان هنریِ غریبهی دریاچه. تازه یازده سال بعد از آن فیلم بود که نامش بر سر زبانها افتاد: جشنوارهی کن 2001، ژان لوک گدار با غافلگیر کردن همه، فیلم گیرودی با نام آن رؤیای قدیمی که میجنبد را بهترین فیلم جشنواره خواند.
باورش کمی دشوار است که برای این جهش از شاهِ فرار (2009) تا غریبهی دریاچه فقط چهار سال سپری شده باشد. از آن فیلمِ هومو-هِترو تا این فیلمِ سراسر هومو، گام بلندی لازم بود از یک فیلم هتروژن تا فیلمی بهغایت هوموژن که در خلوص و مینیمال بودنش فرمی اساطیری بهخود میگیرد: وحدت مکان، تقسیم روایت به واحدهای زمانی یکسان و قابل شمارش، میزانسنهای پالوده و تکرارها و تکرارها. اینجا کجاست؟ اینها کهاند؟ مردانِ بریده از شهر، برهنه و لمیده بر ماسههای آفتابخوردهی این دریاچه که میدرخشد زیر خورشید تابستان. صبح به صبح میآیند و کنار آب ولو میشوند، همخوابی میجورند و در جنگل مجاور کامیاب میشوند و شب که شد میروند و فردا، روز از نو روزی از نو. اما این بهشتِ اِروس (خدای عشق) در چرخشی به کُنام تاناتوس (خدای مرگ) بدل میشود.
طرح لوکیشن فیلم غریبهی دریاچه
cahiers du cinéma©
غریبهی دریاچه با فاصلهای پرناشدنی (نسبت به فیلمهایی که من دیدم) فیلم سال 2013 است. بازگشتیست به فیلم 50 دقیقهایِ آن رؤیای قدیمی که میجنبد (2001) برای شرحوبسط ایدههای آن. کارخانهی تاریک و نمور و رو به تعطیلیِ آن فیلم، جایش را میدهد به مکانی زیر نور در فیلم تازه؛ ژاک به قالب فرانک در میآید با همان چهرهی معصومانه و روحِ جستجوگرانه. غریبهی دریاچه فیلم عشق و مرگ است در هوای آزاد. فیلمی که با کلاسیسمِ بازیافتشدهاش، با پلان-سکانسهای تاثیرگذارش – نگاه کنید صحنهی غرق شدن پاسکال را – و با دلبستگیهای توپولوژیکش به مکان داستان – گیرودی به طعنه، پارکینگ را شخصیت اصلی فیلمش میخوانده! – هوای تازهایست در سینمای سال.
the guardian©
2- فرانسیس ها (نوآ بامباک)
پیشتر این یادداشت (+) را دربارهی فیلم نوشته بودم. یادداشتهای دیگر در فرصتهای بعدی…
arte©
3- هِهوان دختر هیچکس [در فرانسه: هِهوان و مردان] (هونگ سانگ-سو)
هونگ سانگ-سو یکی از شاعران سینمای این سالهاست. یک گزارهی کلیشهای، ولی واقعی! استفان دُلُرم در کایهای که تصویر این کارگردان را روی جلد داشت یادآوری کرد که این روزها «شاعرانه» بودن چطور نخنما شده و از مد افتاده است. همانجا، سه سینماگر را مثالی برای شاعرانگی در سینمای بیشور و عشقِ این سالها برشمرد: اپیچاتپونگ ویراستاکول، لئوس کاراکس و هونگ سانگ-سو. اولی دنیای مرموز و رؤیاگونهاش را در جنگل و دهکده ساخت با گفتگوی میان رفتگان و ماندگان (عمو بونمی). دومی، شعرش را در شهر سرود، در پاریس، با لیموزینی که میگشت و ما را در دنیایی خوابزده میگرداند (هولی موتورز). هونگ سانگ-سو با نوعی سبکسری و مطایبه با بازیگرانش همراه میشود. در سرزمینی دیگر (2012)، ایزابل هوپر را در کانون خود قرار داد. او را در خواب و بیداریاش همراهی کرد و در موقعیتهایی مضحک قرارش داد (معمع کردنش، رابطهاش با آن نجات غریق و …). امسال او به سراغ یک شخصیت زنانهی دیگر رفته است. هِهوان، دختر دانشجوییست که با مهاجرت مادرش به کانادا در آستانهی تنهاییست. با استادش که رابطهای عاشقانه با او داشته تماس میگیرد و این بهانهایست برای گردش در شهر. دیدن کافهها، خیابانها، سایتهای تاریخی و آدمها.
فیلمهای هونگ سانگ-سو سفرهاییاند به همینجا، به نزدیکی، به دور و بر، برای دیدن چیزهای تازه و دوستداشتنی در محیطهای آشنا. در کلاسهای کارگردانی و فیلمنامهنویسیاش در دانشگاه کُنکوک از دانشجویانش میخواهد دربارهی چیزهایی فیلم بسازند که واقعا دوستشان دارند و در محیطهای روزمرهیشان دیده میشوند. هِهوان هم چنین دنیایی دارد: کوچک؛ با همان موتیفهای سانگ-سویی: تکرار، مرز نامعلوم خواب و بیداری، موقعیتهای گروتسک و بهره بردن از شانسها (حضور تصادفی جین بِرکین برای اجری کنسرت در سئول و استفاده از این حضور در اولین سکانس فیلم). بهگمان من، سینمای هونگ سانگ-سو نقشهی راهیست برای فیلمهایی که بدون طمطراق و با حداقل امکانات میخواهند تازه باشند.
ادامه دارد (+)