مطلب پیشین: نگاهی به سال 2013 – قسمت دوم
1- فیلم سال: غریبهی دریاچه (آلن گیرودی)
2- فرانسیس ها (نوآ بامباک)
3- هِهوان دختر هیچکس [در فرانسه: هِهوان و مردان] (هونگ سانگ-سو)
4- گرگ وال استریت (مارتین اسکورسیزی)
یک فیلم آمریکایی برای پایان یک سال آمریکایی. اگرچه لینکلن و جانگو در اواخر سال 2012 بهنمایش درآمدند، اما اوایل امسال بود که این دو فیلم در مقیاسی وسیع دیده و به بحث گذاشته شدند. هر دو فیلم، هرکدام بهشیوهی خود، به قلب تاریک آمریکا زدند تا آنرا در نیمهی دوم قرن نوزده نشان دهند. در ادامهی سال، دو فیلمِ دیگر به آمریکای امروز از زاویهی نوجوانانش نگاه کردند؛ یکی با ضعف: حلقهی بلینگ (سوفیا کاپولا)، دیگری با قدرت: گذرانندههای تعطیلات بهاری (هارمونی کورین). آخر سال، با فیلم اسکورسیزی این حلقه تکمیل شد.
گرگ وال استریت انرژی ویرانگری که هارمونی کورین آزاد کرده بود را به دست اسکورسیزی به بند میکشد و در خود میبلعد. پرواز دوربین برفراز شخصیتهای لجامگسیخته، برشها و اسلوموشنهای ویدئوکلیپی، بیکینیپوشها، خوشگذرانیهای بیحدوحصر، کوکائین، الکل و البته پول. اما اینجا بهجای دخترکانِ محصّل، با گرگ شوخوشنگی طرفیم که از هیچ، یک امپراتوریِ بیدروپیکر میسازد. آیا این جردن بلفورت همان هِنری هیلِ رفقای خوب است که در زمان جلو آمده؟ هِنری میگفت شنبهشبها را با زن و جمعهشبها را با دوستدخترها بیرون میرویم. پُل (پدرخوانده) بر بقای زندگی خانوادگی تأکید داشت و مانع جدایی هِنری از همسرش شد. خلاصه، آنجا پول درآوردن همراه بود با خشونت عریان اما با رعایت نوعی اصول: حفظ خانواده، ممنوع بودن تجارت موادمخدر و …، اما گرگ وال استریت رادیوگرافیِ زمانهی خویش است با همهی پارادوکسهایش. از یکطرف، بازگشت به بدویّت و آزاد کردن نیروهاییست که در روند مدنیّت مهار شدهاند – نگاه کنید به صحنهی کلیدیِ غذا خوردنِ بلفورتِ تازهکار (دیکاپریو) با همکار پرسابقهاش (مککانهی) که به او فوتوفن (!) کار را یاد میدهد، مهمتر از همه به سینهکوبیدن و خواندن آوازی که به آواهای نامفهوم اما حماسیِ ماقبل تاریخ میماند. از طرف دیگر، آدمهایی که آنطور بیرحمانه فقط به فکر پول درآوردن بههر قیمتاند، چنان دستوپا چلفتی و دلنازکاند که در مقایسه با گانگسترهای پیشین اسکورسیزی، خندهآور بهنظر میرسند؛ مثلا دانی که دست راست بلفورت است از رد کردنِ صحیحوسالم یک چمدان پول عاجز است یا با دیدن صحنهی کتککاری بالا میآورد.
یکی از ریویوهای خوب تا اینجای کار را مَکس نلسون در فیلم کامنت نوشته است (+). او میگوید در چهل سال اخیر با دو اسکورسیزی روبرو بودهایم. یکی، معروفتر، روایتگر مردانیست تشنهی پول و قدرت و شهرت. دیگری، از آخرین والس تا هوگو، شیفتهی پرفورمانس، جادوی سینما و رابطهی میان هنرمند و مخاطب. گرگ وال استریت قلمروییست که در آن ایندو گرایش همزمان آشکار میشود. بخش مهمی از فیلم و از جمله سکانس پایانی، به بلفورتِ درحالِ سخنرانی و تهییج مخاطب اختصاص دارد. از این ایدهی مَکس نلسون، میخواهم به نقش پررنگ دیکاپریو برسم. بیراه نیست اگر بگوییم گرگ وال استریت فیلم اسکورسیزی/دیکاپریوست، همانطور که کَمی کلودل 1915 فیلم دومُن/بینوش بود.
جای تعجب نیست اگر صحبت از مقایسهی این اسکورسیزی با اسکورسیزیهای پیشین در بحثهای دربارهی این فیلم پیش کشیده شود. سوال این نیست که کدام فیلم اسکورسیزی «بهتر» است (نگاه کنید این ریویو را در ورایتی +). شاید اشتباه کنم، اما بهگمانم برای خیلی از ما سینمادوستان ایرانی، برخی از فیلمهای پیشین اسکورسیزی از جمله راننده تاکسی کماکان جایگاهی ویژه داشته باشد. هرچند شخصا با آنهایی همعقیدهام که به این جایگاهها شک دارند و مثلا درک نمیکنم چرا فردین صاحبالزمانی میخواهد بهزور دگنگ ما را به دامن این فیلم بکشاند و درنتیجه، چیزهایی هست که نمیدانی را به بیراهه.
سرمقالهی استفان دُلُرم در اولین کایهی امسال، با استقبال از سه فیلم تازهی میازاکی، اسکورسیزی و فون تریه، آنها را فیلمهایی پرشور میداند که برخلاف بسیاری از فیلمهای 2013 که به خردهقلمروها تعلق داشتند، آغوشی باز و دیدی بلند دارند و سرشار از شوروشوق و طغیاناند. میپرسد: فیلم بزرگ چیست؟ نه لزوما یک شاهکار است، نه لزوما بهترین فیلم […]. میشد بیم آنرا داشت که اسکورسیزی فیلمی تحویل میدهد که بهاندازهی شیوهی زندگیای که شرح میدهد، وقیح باشد. طغیانی که بهنمایش میگذارد، میخکوب کننده است. او با واگذاشتن خیرخواهیاش برای لاتهای لاتینو-آمریکایی، تنها سویهی انتقادیِ کازینو و رفقای خوب را حفظ کرده است. او میتواند مدعی شود که شایستهترین فیلم را دربارهی زشتی دوران ساخته است، دربارهی کاپیتالیسم ازهمگسیخته، خودبینیِ وقیحانه و حکمرانیِ حماقت […]. آنچه این وسعت را نثار فیلم او میکند، بیش از آنکه به نقشونگار سه ساعتهی فیلمش ربط داشته باشد به نمای بیهمتایی برمیگردد که او بهصورت نمای متقابل نشان میدهد: قصهی این شارلاتانِ پرجذبه به نگاههای مبهوت و منتظرِ جمعیتِ بیارادهای ختم میشود که امیدش را به دستان این مرد میسپرد. با اعلام مجرمیت دردی دوا نمیشود، دورهی ما کلید سرنوشتش را به انسانهایی سپرده که دیگر انسان نیستند.
ادامه دارد…
سپـاس.
ارادت احسان جان.