مورد عجیب دیوید فینچر / ایدهای برای طرح یک بحث 10
دیوید فینچر استثناییست. این درست. اما کافی نیست. چراییاش خود میتواند آبستن یک سوال مفصل باشد. سربسته گفتنش در حجم فعلی، شاید ناقصالخلقه کردن جوابهای محتمل باشد. امتحان کنیم.
دیوید فینچر برای من یادآور یک دوره است. موقعی کارگردان محبوب من بوده است. پنهان نمیکنم. نه فقط او؛ تارانتینو، کوئنها، نولان و دیگران هم بودند که ما را به سینماتکِ دنجِ حوزهی هنری در خیابان سمیه میکشاندند. دههی هفتاد خورشیدی داشت به سالهای آخرش میرسید. رفتن و آمدن بین دانشکدهی معماری از یک سو، و سینماتکها و فرهنگسراها از سوی دیگر، سعیِ بین صفا و مروهی ما بود. آنچه روی پرده میدیدیم، آنچه دربارهاش میشنیدیم و میخواندیم، با آنچه در دانشکده بر سرش بحث میکردیم، یک اسم رمز مشترک داشت: پستمدرنیسم. وقتى چارلز جنکز، معمار-تئوریسینِ نامدار پستمدرنیست، برای سخنرانی به موزهی هنرهای معاصر آمد، از او همچون یک ستارهی راک استقبال کردیم و حتا فضای بازِ اطراف را هم برای شنیدن صدایش از بلندگو، اشغال کردیم. اینرا گفتم که بگویم «سبک» برای ما عامل تشخیص بزرگان از بقیه بود. و فینچر «سبکِ» مشخصِ خودش را داشت. این سبک فارغ از نامش، برای ما جذاب بود. هفت و باشگاه مشتزنی حتا با همان امکانات پخشِ آن سینماتک، و با وجود بریدنها و حذفکردنها، سحرانگیز بودند. اغواگر بودند. فینچر هنوز هم در نوع خودش استثناییست. هنوز وسواسی جنونآمیز برای کنترل تصویر دارد. شنیدهایم گاه یک نمای ساده را که میشود با یک استدیکم گرفت، با سه دوربین میگیرد و با پیشرفتهترین نرمافزارها سرهم میکند (گمان کنم در شبکهی اجتماعی). اصراری خدشهناپذیر بر درنوردیدن مرزهای تکنولوژیکِ ثبت تصویر و اصلاح آن دارد. در این کار با فیلمبردارِ امینش، جف کراننوث، همداستان است. چرخهی بیپایانِ برداشتهای مکرّرش هم معروف است. من رکورد 98 برداشت برای یک صحنه را هم شنیدهام. از این نظر، او نقطهی مقابل ایستوود است. ایستوود-بازیگر با اولین شلیک (در انگلیسی: shoot) به هدف میزد. ایستوود-کارگردان با اولین فیلمبرداری (در انگلیسی: shoot) به هدف میرسد. سال 2008 آنجلینا جولی در فیلمِ بچهی جایگزینِ ایستوود بازی میکرد و برد پیت در مورد عجیبِ بنجامین باتن از فینچر. آنجلینا جولی میگوید هر روز پنج عصر، کارش تمام میشده و به خانه برمیگشته. برد پیت باید تا نیمهشب سر صحنه میمانده و از برداشتهای مکرر خلاصی نداشته.
دخترِ رفته هم یک فیلم فینچریست. همان فیلمبردار و پیشرفتهترین دوربینِ دیجیتالِ روز. تصاویر بینقص و اصلاح قابهای وسواسگونه (تا جایی که نگاهِ غیرتکنیکی من تشخیص میدهد). آنرا در یک سالن استاندارد دیدم. بدون حذف و تعدیل (بر خلاف خاطرهای که نقل کردم). میگویند فیلمیست دربارهی مفهوم امروزینِ زن و شوهری. یا نقد رسانه. سایت اند ساند و فیلم کامنت با طرح روی جلد و مصاحبه با فینچر به استقبال این فیلم رفتهاند. مشکل من با این فیلم نیست. با این نوع سینماست. با این نوع فیلمهای «بزرگ» است. با این همه کنترل است که جایی برای نفس کشیدن نمیگذارد؛ نه برای بازیگر، نه برای سینما، نه برای تماشاگر. «سبکِ» فینچر چه چیزی به کتاب پرفروشِ مرجع اضافه کرده؟ سینمای او چه برای امروزِ ما دارد؟ شاید پاسخ در خودِ سینمای فینچر باشد. سوالِ یکی از همراهانِ خوبِ این وبلاگ در پستهای پیشین، مرا به این صرافت انداخت تا مرور دوبارهی فینچر از ابتدا را، در برنامهام بگذارم. پس شاید در آینده این بحث دقیقتر ادامه پیدا کند…