دربارهی ماجرای نیمروز – بخش دوم
ادامه از بخش اول (+)
شاید اشاره به فیلمی دیگر در یک بستر تاریخیِ دیگر تا حدی بحث ما را روشنتر کند. در «نبرد الجزایر» (ساختهی جیلو پونتهکوروو) جنبههای سینمایی و تکنیکی (در معنایی که طرفداران «ماجرای نیمروز» مراد میکنند) بسیار چشمگیر است. این فیلم شیر طلای جشنواره ونیز (1966) را در حالی برد که تروفو با «فارنهایت 451» آنجا حاضر بود. فیلم پونتهکوروو به نبرد جبههی آزادیبخش ملیِ الجزایر با نیروهای مسلّح فرانسه میپردازد. ترورها در الجزایر برای استقلال از فرانسه، کموبیش همان جایگاهی را در «نبرد الجزایر» دارد که خشونتهای دههی شصت ایران در «ماجرای نیمروز». جبههی آزادیبخش ملی در الجزایر، چنانکه سازمان مجاهدین در ایران، با ترورها و بمبگذاریهای گسترده به جنگ دولت مرکزی رفتند. پونتهکوروو طرفِ نیروی تروریستی را میگیرد، مهدویان طرفِ رژیم مرکزی را. اگرچه فیلم پونتهکوروو این مزیّت را بر فیلم مهدویان دارد که دو سوی جبهه را نشان میدهد، اما در هر حال آنچه باید مبنای قضاوت ما قرار گیرد این نیست که سینماگر با کی است، این است که او چگونه فیلم را «میزانسن» میکند. از قضا همین سینماگر ایتالیایی بود که چند سال پیش از این فیلم، با ساخت فیلم «کاپو» (1960) بهانه را دست ژاک ریوت داده بود تا مقالهای تاریخی بنویسد بهنام «در باب فرومایگی» (رجوع کنید به فیلمخانه 17) و رابطهی میزانسن و اخلاق را گوشزد کند. اینبار اما کایه دو سینما بعد از گذشت حدود چهار دهه از ساخت فیلم، پروندهی مفصلی دربارهی «نبرد الجزایر» منتشر کرد. مهمترین مقالهی این پرونده، نوشتهی ژان-لوئی کومولی، از نویسندگان و سردبیران کایه دو سینما در دهههای شصت و هفتاد، حاوی نکتههای مهمی است که، بهگمانم، میتواند امروز به مواجههی ما با «ماجرای نیمروز» کمک کند. مهمتر از همه اینکه، «میزانسن» در مقالهی او معنایی بهمراتب عامتر از آنچه بین ما مصطلح است پیدا میکند. میزانسن نزد او به همهی آن جنبههای فرمی اشارت دارد که پونتهکوروو بهکار میگیرد تا اسباب برانگیختن عواطف تماشاگر و تشدید آن شود: برشها، مونتاژ، زومها، نماهای کوتاه، تعلیق و… که آزادیِ دیدن و شنیدن را از بیننده سلب میکند. انتقاد کومولی به فیلم، نه از آنجا ناشی میشود که با موضعگیری سیاسی یا حقّانیت تاریخی سینماگر همراه نیست، بلکه از اینجا که بهزعم او میزانسن در «نبرد الجزایر» یک «میزانسن تروریستی» است: «بهنظر من میزانسن این فیلم که جنگ الجزایر را به مزایده [خشونت] میان تروریسم و ضدتروریسم فرو میکاهد، خودش تروریست است». بر این اساس، میتوان گفت که میزانسن مفهومی است که فرم و محتوا را، بیانشقاق، در بر میگیرد. و آنچه مراد از محتواست نه آن پیام آشکار فیلم، ایدهای است که در میزانسن آشکار میشود.
پوشیده نیست که «ماجرای نیمروز» دو قطب متضاد را درون یک تیم اطلاعاتی به ما نشان میدهد. قطب خردورز را مسعود (بازجو) و رحیم (رئیس) نمایندگی میکنند و قطب ترمزبریده را کمال (عملیاتچی) و صادق (اطلاعاتچی). بر این اساس، مسألهی فیلم بیش از آنکه دوگانهی خیر/شرّ یا رژیم/مجاهدین باشد، نبرد دو نیروی متضادِ کنشگری است، یعنی دو شیوهی بودن در جهان. در این آرایش نیروها، مسألهی اصلی این نیست که صحّت تاریخی فیلم چقدر است، موضع سیاسی آن چیست و رابطهاش با ژانر تریلر پلیسی چگونه ساخته میشود (گرچه هیچیک از اینها کاملا بیاهمیت و بیتأثیر نیست). مسألهی کلیدی این است که سینماگر چگونه این نبرد را میزانسن میکند. این یک فیلم است، به دو معنای درهمتنیده و لاینفک: دنبال تطابقهای تاریخی نگردید، و نیز این معنای مهمتر که سینماگر نه یک ناظر بیطرف (حتی در روایتی ظاهرا تاریخی)، که صاحب یک نقطهی دید است. و این یعنی اخلاق. شخصیت حامد، که او را المثنای سینماگر خواندیم، اهمیتی ممتاز دارد. فیلم با او آغاز میشود و با رفتن او درهایش را، چنانکه درهای آمبولانس، به روی ما میبندد. اهمیت دیگر حامد آن است که ظاهرا به هیچیک از آن دو قطب مذکور تعلق ذاتی ندارد. هرچند بنا به منافع شخصیاش از یک قطب (عقلانیت) دور و به قطب دیگر (کار دلی و غریزی) نزدیک میشود، اما دلش جای دیگری گیر است و این عزیمت از عقلانیت نیز گواه عشقِ اوست. دلسوختگیِ حامد و زخم عشق (خاری در قلب، چنانکه تیری بر بازو) یک دام ریاکارانه است که سینماگر برای تماشاگر پهن میکند، به همان نسبت که مستندنمایی در میزانسن یک انتخاب ریاکارانه برای به غلیان در آوردن عواطف تماشاگر است. نه فیلمساز واقعا قصد روایت تاریخ را دارد، نه المثنایش واقعا قصدِ ضربهزدن به تروریستها را. حامد در اولین ملاقاتش با تماشاگر با لباس مبدّل (خبرنگاری؟) ظاهر میشود، برای عشقش، و بارها برای همکارانش، نقش بازی میکند. هر دو ریاکار هستند و پنهانکار. فیلمساز پی این است که چگونه دست یکی از آن دو قطب متخاصم را در یک رینگ ساختگی بالا ببرد. المثنی دنبال عشق است. در انتها، ناکامی دومی ضمانتی است برای کامیابی اولی. یک همدستیِ منافقانه. گویی تلخی عشقی تدارک دیده شده است تا حلاوت و بار عاطفیِ آن پیروزی واقعی را افزون کند. کدام پیروزی؟
تقابل میان قطب خردباورِ ظاهرا محافظهکار با قطب بیکلّهی عملگرا در صحنههای مختلف بارها تکرار میشود. گاهی علنی (نزاع کمال و مسعود بر سر نحوهی برخورد با زندانیِ مجروح)، گاهی زیر لب (واکنش به نامهی رجائی به میتران) و، تا آنجا که به بحث ما بیشتر مربوط است، به زبان میزانسن. تصادفی نیست که دوربین فیلمساز مدام دیر به بمبگذاریهای تاریخی میرسد. اتفاقات مسجد ابوذر، دفتر حزب جمهوری و خیابان پاستور، خارج از قاب اتفاق میافتد و صرفا خبرهایش میرسد. این از آنروست که این دوربین رسالت دیگری بر عهدهاش است، رسالتی مهمتر از ثبت تاریخ، کشیک میدهد تا آن دو تروری را شکار کند که در راستای برنامهی از پیش تعیینشدهی فیلم است: قتل طاهره (توّاب) بهدست خواهرش در زندان و قتل دختربچه در خیابان. که شاهد قتل است؟ مسعود (قطب خردورز) در زندان عقل محبوس است و در زندان اوین مشغول. ایدههایش دستوپاگیر است. معتقد به طی کردن روال منطقی امور است. پشت پنجره، در ارتفاعِ یکی از طبقات ساختمان دارد سادهدلانه گلهایش را آب میدهد که روی زمین، دور از دسترس او، طاهره کشته میشود. نظارهگریِ بیفرجام تنها کاری است که میتواند. کمال (عملیاتیِ بیترمز) تجسدی مطلق است از قطب مخالف. از قلههای رفیع میآید، و نازل شدنش از آسمان را، همچون فرشتهای سوار بر مَرکب، به نظاره مینشینیم. در شهر رها و آزاد است. سوار بر موتور. کف خیابان. تخمهشکستنهای یکریزش، چنانکه دود کردنِ سیگار در نمونههای خارجی، قرار است هالهای به او ببخشد، هالهی مبهمی از گرمای انسانی که با شوخیهای گاهوبیگاهش (مسألهی توالت، شیشههای مشروب، ریش صادق و …) تشدید میشود. او هم ترور را، همچون مسعود، از پشت یک شیشه میبیند. اما او در نزدیکترین فاصلهی ممکن با ماجراست. در همان تراز نشسته است. پس قادر به مداخله و دستگیری یکی از ضاربان است. این جانبداریهای میزانسن، با کودک بودن یکی از قربانیان به اوج میرسد تا بار عاطفی را بر دل تماشاگر سنگینتر کند. خشکیِ میزانسن در قتل طاهره را مقایسه کنید با گرما و تحرک در قتل کودک (و والدینش). نگاه مسعود به صحنه را مقایسه کنید با نگاه کمال. رنگ قرمز بلوز کودک را نگاه کنید که با خون جاری شده از دهانش، وقتی کمال او را از لابهلای جعبهها بیرون میکشد و در آغوش میگیرد، هماهنگ شده است. در نگاهی که من در این نوشته از آن بهره میبرم، این قرمزهای هماهنگ نامش خوشسلیقگی نیست، بیاخلاقی است. بهرهکشیِ عاطفی از تماشاگر است برای پیروزی تحمیلیِ بیعقلی بر عقل. کودکی مرده است. باید کاری کرد. و چیزی در اعماق فرهنگیِ ما تماشاگران ایرانی طنینانداز میشود: پای استدلالیان چوبین بود. فیلمساز مدام بر چیزهایی در حافظهی جمعی تماشاگر ایرانی انگشت میگذارد تا او را به سمت قطب دلخواهش هل دهد، چنانکه المثنای او با قطبنمای عشق (یک سرمایهی فرهنگی ایرانی دیگر) راهش را (دوری از رحیمِ عقلی و نزدیکی به کمالِ غریزی) پیدا میکند، همانطور که سرانجام محل اختفای فراری اصلی را با ایقانی قلبی پیشبینی میکند. و چه سرنوشت غمانگیزی در انتظار مسعود است. منظورم قتل وحشیانهی برادرش نیست که درست وقتی اتفاق میافتد که زحمات بلندمدت ششماههی او در بازجوییها بهثمر نشسته است و یکی از زندانیها سه خانهی تیمی را لو داده است. منظورم دگردیسیِ عقلستیزانهی اوست. برادرش را به قربانگاه میفرستد تا سرانجام به رستگاریِ آرزوشدهی فیلم برسد. میگرید. تطهیر میشود. تغییر ظاهری میدهد (مثل بقیه ریش میگذارد) تا در جلسهی برنامهریزی برای حمله به خانهها، این عزیمت از عقل به عمل را اینطور در کلام متبلور کند: «هر سه خانه را با هم بزنیم». گمان میکنم حالا میتوانم به پرسشی که نوشته را با آن آغاز کردم پاسخ دهم. اینکه من «ماجرای نیمروز» را دوست ندارم، بیش از آنکه به سیاست و تاریخ مربوط باشد، به میزانسن مربوط است. و میزانسنی که خردستیزی در کنش اجتماعی را به مزایده بگذارد یک «میزانسن فاشیستی» است.