Piet Mondrian, Composition with Red, Yellow and Blue
1921; Oil on canvas, 39 x 35 cm
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قُلزُمِ پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
مولانا، دیوان شمس، غزل 1855


«چه دانم های بسیار است»
سپاس مهندس عزیز؛از این شعر خاطره خوبی دارم! 🙂
بله برای من هم خیلی خاطرهانگیزه : -)
کارای موندریان رو دوست دارم
قطعه شعر هم خیلی زیبا بود
تشکر
ممنون از تو محسن عزیز.