ژاک دُمی


به‌سوی صورت ژاک دُمی

Jacquot

 

درباره‌ی فیلم ژاکو اهل نانت

نوشته‌ی: اَنیس واردا، کایه دو سینما

ترجمه: مسعود منصوری

 

سرم کلمات را می‌نویسد بی‌نیاز به قلم. قلبم می‌کوبد با تپش‌های نامنظم. دستم گرفتار رعشه است و زانوانم سست.

چگونه کلماتِ قاصر را در بزرگداشت ژاک به تحریر درآورم… خاطراتِ در هم و تکه‌های شعر از خاطرم می‌گذرند.

و حافظه‌ام میان اشتیاق و اشتباه در نوسان است.

 

اما برای کایه، که همواره کارهای اصیل او را دوست داشته و از آن‌ها حمایت کرده است، از ژاک دُمی ِ سال 1990 خواهم نوشت. از کار او، که به تدریج کار ما شد، خبر می‌دهم.

 

ناچار شد ریتم کارها را کُند کنَد. نقاشی می‌کرد (چهارسالی می‌شد که در آکادمی مشغول بود، درس طراحی گرفته بود). یادگیری را از نقطه‌ی آغازش می‌خواست، کپی کردن از روی کار اساتید، و متواضع بودن. از سواحل الهام می‌گرفت، از کناره‌ی رودخانه‌ها، و زوج‌های عریان. و نیز از دکل‌های فشار قوی. آتلیه‌اش به تراس اتاق رُزالی [دخترمان] باز می‌شد. دختر به دیدن او می‌نشست، وَلانتَن کوچک نیز. من از داخل آتلیه می‌رسیدم. ساعت 5 شکلات گرم می‌نوشید و درباره‌ی تابلوهایش صحبت می‌کردیم و از روزمان می‌گفتیم. بعد ماتیو سر می‌رسید. از کودکی‌اش با من حرف می‌زد، مدام بیشتر و بیشتر، به‌ویژه صبح‌های زود. خودش را به یادداشت برداشتن درباره‌ی آن مشغول می‌کرد، و بعد به نوشتن درباره‌اش (پشت کامپیوتر و روی مانیتور رنگینش، و از این فرصت برای رنگ‌ساختن بهره می‌برد، با دبل-کلیک کردن و …). به لحنی که می‌خواست رسیده بود. کودکی‌اش را به زمان ماضی ساده نقل می‌کرد، در زمان خطی و با جزئیات. و من که می‌پنداشتم همه چیز را پیشتر شنیده‌ام، قصه‌های تازه کشف می‌کردم، و اطلاعات تازه، و نام آن‌هایی که در زندگی‌اش نقش‌هایی ثانوی بازی کرده بودند. ژاک با شعفی تمام‌وکمال در زندگی کودکی‌اش غور می‌کرد، از میل وافرش به نمایش اجرا کردن می‌گفت، از نمایشی عروسکی که بی‌خستگی به دیدنش رفته بود، از اُپرتی که در شش سالگی دیده بود، و نیز از اولین فیلمی که دیده بود: سفید برفی (وای! دهانش عین یک چکّه خون بود).

کودکی‌اش چنان برای ما دو نفر حاضر بود که به سرم زد آن را فیلم کنم، تا هم او را خشنود کنم و هم این‌که داستان یک قریحه را به فیلم درآورم. من که خود با واگذاشتن درس و مدرسه به سینما رسیده‌ام، مدتی دراز است که در حیرت ژاک مانده‌ام که چطور از سیزده‌سالگی خود را به‌تمامی وقف سینما کرده است. محیط‌هایی که در آن بزرگ شده را می‌شناختم. یک اتاق و یک آشپزخانه برای همه‌ی چهارنفرشان. زندگی در تعمیرگاه. در بخش خشک‌شده‌ی رودِ اِردر. مخصوصا مادرش را خوب می‌شناختم و همیشه درباره‌ی ژاک با او حرف می‌زدم. اما تا آن زمان آن‌طور که باید به بچگی او نزدیک نشده بودم.

تصمیم به فیلمبرداری به سرعت گرفته شد. ژاک تا ماه مارس هنوز می‌نوشت و ما از 9 آوریل فیلمبرداری را آغاز کردیم، در نانت. من همیشه عجله دارم، او نه (طبق معمول). تعطیلات عید پاک نزدیک بود. می‌بایست از این فرصت برای فیلمبرداری از بچه‌ها استفاده می‌شد و بعد در ماه اوت، موقع تعطیلی تعمیرگاه (تعمیرگاه واقعی، متعلق به والدین ژاک)، فیلمبرداری از سر گرفته می‌شد. پول لازم بود، و یک گروه کاری. ژاک، مطابق معمول، هیچ دل‌نگران مراحل تولید نبود. به‌خاطر پروژه خوشحال و سرحال بود. بیماری، که داشت او را از پا درمی‌آورد، به این پروژه از اساس معنا می‌داد بی‌آنکه باری بر دوش آن واگذارد. از این‌نظر، کودکی برایش امکانی بود برای لبخند زدن به خودش، خودِ خلاق و خوشوقتش. و از حُسن تصادف، این اولین‌باری بود که با هم کار می‌کردیم. مرا می‌دید که دارم شیفته‌ی این پسرک رؤیابین و متغیر می‌شوم، این نوجوان همه‌فن‌حریف و یاغی، و این مرد جوان برسونی. همه‌ی این سه نفر ژاکو بودند، همه‌ی ژاکوهای متقدم بر آن ژاک که من در 27 سالگی‌اش با او آشنا شدم.

فلاش. مارس 90: رُزالی یک‌دست لباس مراسم عشاء ربانی با روبانی از ساتن سفید اجاره کرده است. از ادوارد ژ. روی تراس اتاق ماتیو تست می‌گیریم، در آخرین روشنایی‌های آخر روز. عکس قدیمیِ ژاکِ 12 ساله در لباس مراسم عشاء ربانی دست به دست می‌شود. خودش هم هست، شادمان و کنجکاو، با لنز محبوبش عکس می‌گیرد، لنز لایتز 80 با دیافراگم 1.4 (یا آن لنز مورد علاقه‌اش، نیکون 58 با دیافراگم 1.2؟). به من رو می‌کند: «او می‌تواند منِ 14 ساله باشد. بدک نیست این پسر». خلاصه که راضی است از خودش، یا شاید از ادوارد و از پروژه. ادوارد هم شوخ‌طبع است. کله‌شق به‌نظر می‌رسد. خودش است، ژاکوی 2.

روزی دیگر و در همان تراس از فیلیپ اِم. تست می‌گیریم، برای اولین ژاکو، 8 ساله در 1939. این‌بار ژاک با فرمت ویدئو فیلم می‌گیرد (گرفتار می‌شویم، فیلم خوب از آب در نمی‌آید). پسرک یک قصه تعریف می‌کند و بعد با چشمانی رؤیابین عروسکی خیمه‌شب‌بازی را تکان می‌دهد. به دلِ ژاک می‌نشیند.

ژوئن: ژاک ماه‌هاست سینما نمی‌رود، اما دل‌مان می‌خواهد موج نو [گدار، 1990] را ببینیم. حال‌مان خوب است. حین فیلم و بعدِ آن. پس از آن خیلی درباره‌اش حرف می‌زنیم، از ژان-لوک می‌گوییم، از سینمایش، و از راهی که پیموده است برای این‌که از ائتلافِ (گاه دردناکِ) مرد و زن بگوید. من این را دوست دارم که او طبیعت و نظم آن را نشان می‌دهد، و نیز زیبایی درختان را. این آخرین فیلمی است که ژاک دید. در حیاط، در خیابان داگِر، و در ماه ژوئیه، از فاصله‌ای نزدیک از آن چیزی فیلم می‌گیریم که همه می‌توانند از ژاک ببینند: صورتش، دست‌هایش، و چشمانش.

«چشمان تو که هر دو در آنها به خواب می‌رویم…»

اواخر ژوئیه. فیلمبرداری در نانت را از سر می‌گیریم. ژاک در نُوارموتیه است. استراحت می‌کند، کمی شنا می‌کند و نقاشی می‌کند. اما وقتی به نانت می‌آید، بچه‌های گروه نازش را می‌خرند. حتی کمی بیشتر دل به کار می‌دهند. اتاق‌مان رو به ماگنولیاهای عظیمِ پارک شهرداری است. رایحه‌ی گل‌های بزرگِ شهدآلود گاه تا اتاق ما می‌آید. ژاک کتاب قطوری درباره‌ی براک خریده است.

ژاک نه یادداشت‌هایم را می‌خواند نه چیزهایی را که (همیشه با تأخیر) برای فیلمنامه می‌نویسم. با هم تفاهم داریم: ژاک موادومصالح را تأمین می‌کند و من اپیزودها را انتخاب می‌کنم و دیالوگ‌ها را می‌نویسم. آه! گاهی هول برم می‌دارد.

ژاک داستانش را بدون دیالوگ می‌نویسد، یا با دیالوگ‌های محدود. اما من با کلام خانواده‌ی دُمی آشنا هستم پس دست خودم را باز می‌گذارم، بی فکرِ زیادی می‌نویسم. چگونه فیلم گرفتن… احضار کردن یا نقل کردن، من شیوه‌ی شرح وقایع را انتخاب می‌کنم، به زمان ماضی ساده. (مثل امشب، اول قصد داشتم یادداشتی کوتاه بنویسم، بدون شرح و گزارش. اما با خودم فکر کردم دوستد‌اران ژاک دل‌شان می‌خواهد از آن‌چه او کرده سر در بیاورند).

ژاک کمی پشت صحنه‌ی فیلمبرداری می‌نشیند. «مادر» و «پدر»ش به دلش می‌نشینند. اصلا غرابت موقعیت را به روی خودش نمی‌آورد. همه‌چیز به یک بازی با قوانین پیچیده می‌ماند اما اثر آن بر ژاک وجدآمیز است. زندگی‌اش حاضر است، «ساده و آرام…». راش‌ها را می‌بیند، اغلب پیش از من. ماری-ژو، تدوینگرمان، به من می‌گوید که او شادمان است. گمان کنم راش‌های هفته چهاردهم و پانزدهم را ندید… فقط یک‌بار از من ایراد گرفت: اینکه چرا ژاکو سر قبر پدربزرگش کلاه از سر برنمی‌دارد. دوباره عازم قبرستان شامتوکو می‌شویم تا نما را از نو بگیریم. این «مادرش» است که او را وادارد به برداشتن کلاه می‌کند، همچون یک ایراد.

نُوارموتیه، یک روزِ یکشنبه، دوربین کوچکِ 16 میلیمتریِ بلوسیه را با خود می‌برم. چند نما از ژاک در ساحل رودخانه می‌گیرم. یک یا دو نما روی دست. راه می‌روم و دوربین رو به کناره‌های آب دارد، آنجا که کفِ روی آب می‌جنبد و «خزه به لطافت به دستِ باد نوازش می‌شود… در بستر شن‌ها…».

به‌سوی صورت ژاک می‌روم. می‌ترسم بمیرد.

پایان یک روزِ خوشِ تابستانی است. برای اولین‌بار، چندان حالش خوش نیست تا همراه من زیباییِ این ساحل را دوست بدارد.