‎آرشیو روزانه: می 27, 2015


مکس دیوانه: جاده‌ی خشم 6

مکس دیوانه: جاده‌ی خشم، جرج میلر، 2015

چهارمین مکس دیوانه یک فیلم دیوانه است. پرشتاب و نفس‌گیر. در ادامه‌ی سه فیلم پیش، و جدا از سه فیلم پیش. نه ریبوت است، نه ادامه، و نه بازسازی. تنها از یک چیز مطمئنیم: بدون دیدن سه قسمت قبل، هیچ راهی به این دیوانگی نیست. بی‌گدار به آب زدن، دستِ‌خالی و عصبانی برگشتن است. جرج میلر این‌بار خط داستانی را تا سرحد امکان تکیده و نحیف می‌کند: حرکت از نقطه‌ی A به نقطه‌ی B و برعکس. نتیجه‌: یک تعقیب‌وگریزِ جهنمیِ پایان‌ناپذیر. از این جهت، یادآور بخش پایانیِ سومین مکس دیوانه (1985) است. آن فیلم، یک فیلم دو-تکّه بود (بیرتاون و قبیله‌ی کودکان). مثل شخصیت مَستر/بلَستر که از دو آدم مجزا تشکیل می‌شد: یکی مغز بود، دیگری عضله. بعد از سی سال، دوباره با یک شخصیتِ دو-آدمه روبروییم: مکس و فوریوسا. تام هاردی (به‌جای مل گیبسون) و شارلیز ترون. یک مرد و یک زن، دوشادوش. این همسنگیِ دو شخصیت، به‌جای اصلی بودنِ مکس (آن‌چه انتظار داریم)، شاید یک دیوانگیِ روایی باشد، که هست. مکس درحال فرار از دست آدم‌های جو (رئیس آدم‌های بد) است. فوریوسا، سوار بر کامیون، در حال فراری دادنِ زن‌های جو است. همدستی شکل می‌گیرد. فراری‌ها و مهاجمان در بیابانِ بی‌پایان می‌تازند.

مکس دیوانه: جاده‌ی خشم جدا از خلوص و سرراستی و مینی‌مالیسمِ افراطی و دیوانه‌اش، درس‌های دیگری هم برای اکشن‌های معاصر دارد. این، یک دیو زنده است. سبُک‌بال است و تنوره می‌کشد؛ درست برخلاف بسیاری که زیر خاکسترِ تصاویر سنتتیک و افکت‌ها و فیلترهای دیجیتالی، مدفون می‌شوند و می‌میرند و به شبحی از یک بازی کامپیوتری فرو کاسته می‌شوند. اصرار جرج میلر به استفاده از لوکیشن طبیعی و بدل‌کارها، روح دهه‌ی هشتادیِ مجموعه‌ی مکس دیوانه را بعد از سی سال، فرا می‌خواند. چه بسیار دیده‌ایم که تکنولوژی تصویر سه‌بعدی، در خیل عظیمی از فیلم‌ها اخته می‌شود. صرفا به این ختم می‌شود که تماشاگر در واکنش به اشیاء و خرده‌ریزهایی که به سمتش می‌آید سرش را بدزدد. اما جرج میلر چنان آن‌را به‌کار می‌گیرد که باید. به پرسپکتیوها جان می‌بخشد، تصویرها را در لایه‌هایی با عمق‌های مختلف می‌سازد، و مقیاس‌ها را به بازی می‌گیرد – مثلا در آن صحنه‌ی شگفت‌انگیز توفان شن.

 جرج میلر از اولین فیلم از سری مکس دیوانه (1979) تا امروز، مدام فاصله‌ی انسانیّت و حیوانیّت را کمرنگ‌تر کرده است. با هر فیلم تازه، دنیا را هر چه بیشتر به شکلِ یک برهوت متروکه نشان داده که محل نزاع انسان‌/حیوان‌هاست. در دومین مکس دیوانه (1981)، سگِ مکس عملا دستیار او هم هست و قادر است تفنگی را به سمت یک زندانی نشانه برود. کودکی که به مکس کمک می‌کند، یک کودک وحشی‌ست که به جای حرف  زدن، می‌غرّد. در سومین فیلم (1985)، تغییر ریخت آدم‌ها واضح‌تر است. این تغییر، تازه نزد مهاجمان در مکسِ اخیر است که به اوج می‌رسد و از آن‌ها هیولاهایی نیمه‌انسانی می‌سازد. و در همین فیلم تازه است که مکس، با آن پوزه‌بند و زنجیر، و کم‌حرفی و غرّیدنش، یک نیمه‌انسان-نیمه‌حیوان است؛ مثل سگ محبوبش در دومین مکس. چهارمین مکس دیوانه دیوانه است. درست. اما احمق نیست.