سالی که گذشت، سرگشتگی در سرگذشتهها و فیلمها
انگاری بهار اینقدر قدرت دارد که بتواند آزاد از ارادهی این برف و یخ، که هنوز سرزمینهای شمالی را از خود آکنده است، ستونی سوزنسوزن از آفتاب ولرم را توی اتاقم بیندازد. عصرگاهِ یکی از واپسین روزهای سال است. نوروز مثل یک خاطرهی خانوادگیِ شیرین که آهستهآهسته به یاد آورده میشود از پلهها بالا میآید. در آستانهی این هفتمین بهارِ دور از سرزمین مادری، دلم را حسی فراگرفته که توصیفبردار نیست. از یکسو سعدی مرا با این گفتهاش همراه میسازد که «سعدیا حبّ وطن گرچه حدیثیست صحیح / نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم». از سوی دیگر، و بیآنکه دستخوش احساسات نازکدلانهی معمول شوم، معلومم شده که پارگیِ دنیایم زمینهساز پارگیِ وجودم شده است – و این خود روزنهی دنیاهای ناشناخته را بر من بازگشوده است، و نیز دروازههای حرمان و جدالهای بیپایان را. پس آیا پناه گرفتن در سالن شبوار سینما جستجوی اندکی تسلی در این سالها بوده است؟ قدر مسلّم چه در سالن درندشت و بلندسقفِ یکی از شعبات سینماهای زنجیرهای با آخرین محصول سرگرمیساز روز، چه در اتاقک یک سینمای خودمانی با فیلمی مهجور، کم بودهاند لحظاتی که خودم را در مقابل پدیدهای محاسبهپذیر و تحلیلبردار یافته باشم. بهعکس، اغلب هربار به انگارهای مکاشفهآمیز برمیخورم که در نهایت به شکل یک جادو تجلّی میکند. و این جادو اینقدر هست که دلم را از سعادتِ گویی منعشدهای لبریز کند.
من این جادو را بهخاطر میآورم. روزگاری دور و دراز با آن زیستهام. جزیرهای گرمسیری را میشناختم که گفتی از این جادو آبستن بود. با تکمنارههای سفید مساجد و گلهای کاغذیِ بنفش و صورتی که خود را به دیوارهای شورهزدهی خانههای محقّر میآویختند. با بادگیرهایی از رونق افتاده که از روی آبهای اقیانوس هند خنکای پررطوبت را و از فراز کلبههای بوریاییِ زنگبار هواهای سرگردان را به درون خانهها میکشیدند. جنگل حرا، درختان گلْابریشم، درختچههای صبر که جایجایِ قبرستانهای خاکی فاتحه میخواندند، و اشباحی که در خاموشیِ شبانه زیر نور چراغقوههای ما از درختی به درختی و از بامی به بامی میجهیدند. در جزیرهی بیآب و بیکتاب من حضور شبحوارِ این جادو را که ملازم کودکیام بود حس میکردم. چشمان «اَیّه» را بهخاطر میآورم که با دو خط باریک ابروها، که انحنایشان به نیمدایره نزدیک میشد، میان چشمان یک مامازار و چشمان پیرزنی کفبین در نوسان بود. قصههایش را بهخاطر میآورم و طنین اساطیریشان را که گفتی به ابنای بشر میرسید، به هلهلهی موزونِ مردمانِ غرقه در ضربهای کوبهای در مراسمی که به گِرد بازیگرانی به هیأت اشباح پا میکوبیدند، و آن وِرد جادو را بهخاطر میآورم: «گُل وا گُلُمپَک، مُرواری وا چُمپَک». گویی در سالن سینما در حضور همان واسطهای هستم که جادو میان زندگی انسانی و جهان ناشناخته برقرار میکند: این رقصِ زار است برای رهایی جستن.
جادو را اسبابی لازم است، اَکسسوارها و ماسکها و نقابها و لباسهایی. مرگ لوئی چهاردهم: کلاهگیس غولآسای (ژان-پیر) لئو/لویی (چهاردهم)، برازندهی یک پادشاه است. نه صرفا درازمدتترین شاهنشاهی فرانسه، که خورشیدشاه سینمای موج نو. اینجا جادو برانگیزانندهی مرگ است، این قلمروی توصیفناپذیر، در خزندهترین و خاموشترین حالتش. مَلوت: دامنهای پُرچین و کلاههای پرهیبت زنان و لباسهای پرطمطراق مردانِ اصیلزاده که از خلال قرن عبور کرده است، به تقدیس جادویی برخاسته که بیجاذبگی را هر لحظه تجدید میکند، و جوانی سینما را نیز. نوکتوراما: لباسها و اسباب مارکدارِ فروشگاه لا ساماریتن، و حضور ناگهانیِ آن ماسک طلاییرنگ، شورش کور جوانانِ دلزده علیه مظاهر سرمایهداری را طینتی مناقضهآمیز میبخشد و فیلم را از مضحکهای ناخواسته سیاسی به ساحتی ناشناختهتر بر میکشد. این اسباب و ادواتِ جادو چهبسا در بیمقدارترین حالت خود جلوه کنند بیآنکه از کارآییشان دست کشند. در سالی سبیلهای جوگندمیِ تام هنکسِ خلبان (در موازنه با سبیلهای خرماییِ آرون اکهارتِ کمکخلبان) بهنحوی بیانناپذیر، با سیمای یک قهرمانِ علیرغم میل خود هماهنگ است، و نجابت نومیدانه و غمگنانهای که تام هنکس در پل جاسوسان آفریده بود را جلایی دو چندان میبخشد. در تونی اردمان یک دست دندان مصنوعیِ مضحک معترضِ همهی آن جریان تصنعیِ لباس پوشیدنها و لباس در آوردنها میشود. فیلم او هربار با یورش نامنتظرِ مرد نقابپوش مسیر عوض میکند، چنانکه اسبی سرکش به ضربهی مهمیز.
سال رو به پایان دارد. خورشید پس مینشیند و جا به پنجرههای روشن میدهد، و بارش یکریز برف جا به سکوت و تاریکی و آرامشی که اتاق را انباشته میکند.
بهترینها
Elle, Paul Verhoeven
Toni Erdmann, Maren Ade
Cemetery of Splendour, Apichatpong Weerasethakul
Aquarius, Kleber Mendonça Filho
Sully, Clint Eastwood
Certain Women, Kelly Reichardt
Rester Vertical, Alain Guiroudie
Nocturama, Bernard Bonello
The Death of Louis XIV, Albert Serra
Ma Loute, Bruno Dumont
نشان ویژه
Julieta, Pedro Almodóvar
Sieranevada, Cristi Puiu
It’s Only the End of the World, Xavier Dolan
The Ornithologist, João Pedro Rodrigues
سورپرایزها:
The Neon Demon, Nicolas Winding Refn
Arrival, Denis Villeneuve
Miss Peregrine’s Home for Peculiar Children, Tim Burton
Hacksaw Ridge, Mel Gibson
بیش از اندازه جدی گرفته شدهها:
Kaili Blues, Gan Bi
Manchester by the sea, Kenneth Lonergan
سرخوردگیها:
Silence, Martin Scorsese
La La Land, Damien Chazelle
The BFG, Steven Spielberg
The Unknown Girl, Jean-Pierre and Luc Dardenne
American Honey, Andrea Arnold