بندرعباس (سال های دور)، عکس : منصور نعیمی
این یادداشت را به بهانه ی انتشار عکس بالا در صفحه ی فیس بوک بندرعباس و برای همان صفحه نوشته بودم که این جا دوباره آن را می آورم.
شهر چیست؟ چه چیزی می تواند باشد؟ گذری برای پرسه زدن، مکث کردن و به خاطر آوردن؟ شاید. می گویند آدمی بدون خاطره، مرده است، شهر هم. خاطره چیزی است ساخته شده به دست نیاکان: خانه ای یا عمارتی؛ خاطره حتا منظری است به دوردست، دریا؟
می گویند قدیم ها شاهی بوده که با نوکِ عصایش طرح می کشیده روی زمین تا شهر به تجدد درآید؛ این نقطه: تجریش، اینجا: راه آهن، این خط راست هم خیابان، بروید بسازید پدرسوخته ها! راست یا دروغ این داستان؟ که مهم تر و دردناک تر البته، شبحِ این عصاست که درید و بُرید و می درَد و می بُرد هنوز. که خانه های یزد ویران شد و بازارِ همدان چاک چاک، تا این خط ها هر چه بیشتر، هر چه طولانی تر، هر چه بُرنده تر، به همان میزان مدیرانِ شهرها کاربلدتر و دلسوزتر. که آن شاه رفت و پسرش بیرون شد و فرشته درآمد و آن شبح هنوز، برفراز شهرهای ما می چرخد.
جنگ جهانی دوم که تمام شد و خانه ها و شهرها که آباد شد، به خود آمدند که این ها که ساخته شده نه خانه است و نه شهر؛ به خودآمدند که شهر جایی است برای «انسان» نه ماشین، که شهر فاصله ی کرخت بین دو خیابان نیست، که شهر گذری است برای پرسه زدن، مکث کردن و به خاطر آوردن. که شهرِ بی خاطره، شهرِ بدون مقیاس انسانی، شهری است از دست رفته. از آن روزها برای آنها، که خود مهدِ تجدد بودند، چهل سالی گذشته است و ساعت ما خواب است هنوز. چهل سالی هست که می گویند و می نویسند و درس می دهند و عمل می کنند که مبادا انسان و خاطره هایش، انسان و ابعادش، انسان و نیازهایش فدا شود در شهر. که انسان موجودی است که دلش می خواهد قدم بزند، دوچرخه سوار شود و برود زیرِ آن درخت بنشیند با رفقایش. برای ما اما، انسان موجودی است که همه چیزش را ویران می کند و خیابان می کشد، تا بگازد و از این نقطه تا آن نقطه را بتازد. برای ما انگار، انسان موجودی است با چهارچرخ که نه هویتی دارد، نه تاریخی و نه خاطره ای…
موافق هستم
صنعتی شدن و ماشینی شدن انسان را به چهار چرخ مجهزکرد
و تقلید سریع ما بی هویتی را منجر شد
که گاه چهار چرخ را نه زیر اتومبیل برای حرکت،بر باربند برای خود نمایی بسته ایم…!
بله، درست می گویی محسن.
از عکس زیبای استاد هم تشکر می کنم
ممنون از نگاه و قلم همیشگی تو
لطف داری روح اله عزیز!
سپاس از مطلب زیبای شما
ممنون که خواندی مهدی عزیز.
و برود زیرِ آن درخت بنشیند با رفقایش…
درختان بیچاره هم فدای این روند ماشینی شدن می شوند. راستی تازگیها آنقدر ساختمان ها را به هم چسپیده می سازند که فکر می کنم ” کوچه ” هم کم کم تبدیل به خاطره شود.
درست می گویی منا، خب شهر بی کوچه باید جای دلگیری باشد.
” براده های آدم ” در ماهی بالی
ممنون محمد، امیدوارم که بشود برای این حوادث تلخ که البته برای ما آدم ها دیگر تبدیل به یک روتین شده کاری کرد.
و این داستان ادامه دارد؛ «شهر»هایی که در اطراف این «شهرها» دارند می سازند و حتما دلگیرترند و «بی کوچه تر». نمی دانم چرا این روزها و ماه ها یاد «دنیای قشنگ نو» می افتم و آدمهایش.
همینطور است سعید جان.