داشتم به دخترهای سرسختی فکر میکردم که سینما این چند سال اخیر نشانمان داده است، این اسمها به ذهنم رسید: میا در آکواریوم (2009)، مارینا در آتنبرگ (2010) و لیزا در مارگارت (2011). حتما شما میتوانید دخترهای بیشتر با کاراکترهای سرسختتری اضافه کنید یا اگر اهل بازی باشید، شبح سرکشی را تصور کنید که این چندسال اخیر در هیأتهای جورواجوری متجسم شده است. فایدهی این بازی چیست؟ خب، حداقل فایدهاش این است که ما را وارد بازیِ جذابِ دیگری میکند. مثلا آیا میشود – با کمی رندیِ زبانی – در ازای تئوری «مولف» به چیزی شبیهِ تئوری «کاراکتر» فکر کرد؟ آنوقت شاید بشود بین کارهای متفاوت از کارگردانهای متفاوتتر، نخِ اتصالی عبور داد و برحسبِ اینکه سهم هرکس در درست متبلورکردنِ این کاراکتر چه بوده، نوعی نظام ارزشگذاری بهراه انداخت. قصدم این نیست، حداقل اینجا. جذابیتِ بازیِ دخترانِ سرسخت برای من، به نیکییادکردن از الگوی جاودانهایست – اگر بشود اینطور گفت – که حدود یک دهه پیش، داردنها معرفی کردند: رُزتا (1999). واقعیت این است که رُزتا حسابی جا را برای بقیهی دخترها تنگ کرده، اصلا گویا داردنها کسبوکارشان همین است، به طور مثال نگاه کنید چطور پسرِ (2002) آنها جایِ راهِ سرخِ (2006) آندرهآ آرنولد را تنگ کرده است! اما به نظرم این وسط، «میا»یی که آرنولد در آکواریوم خلق میکند به مراتب شانس بیشتری به کارگردانش در آن نظام ارزشگذاریِ خیالی میدهد. تا یادم نرفته به نکتهی جالبی در این بازی اشاره کنم: مدیومهایی که برای حلولِ این شبح انتخاب میشوند علیرغم تفاوتهای بسیارشان، چندان بیشباهت به هم نیستند. برای مثال میشود به فقدان پدر اشاره کرد: پدری اگر باشد رو به مرگ است مثل پدر مارینا، اگر سروکلهی ناپدریای پیدا بشود به مرگِ غیرمنتظرهای حذف میشود مثل مورد لیزا، یا اگر پایِ پدر/اغواگری به میان بیاید، نتیجهای آن طور برهمزننده بهبار میآورد مثل نمونهی میا. مقایسهی دو مدیومِ رُزتا و میا، اتفاقا به سبُکسنگین کردنِ دو رویکردِ زیبایی شناختیِ بهظاهر مشابه هم راه میدهد.
آکواریوم، آندرهآ آرنولد، 2009
American Cinematographer©
رابی رایِن، فیلمبردارِ همیشگیِ آرنولد، نقل میکند که آندرهآ صحنههای آکواریوم را منطقهی سهپایه ممنوع اعلام کرده بوده [American Cinematographer; Feb 2010]. از طرف دیگر داردنها را هم که با دوربین بیتابشان میشناسیم. مسألهی احضارِ این شبح و چگونه مجسم شدنش – اگر بتوانم درست بیان کنم – چیزی فراتر از ثابتماندن یا متحرکبودن و حتا ظریفتر از با یا بی سهپایه شکار کردنِ پروتاگونیست است؛ مسأله آنطور که سارا کوپر در مقالهی راهگشایش طرح می کند [فایل پی.دی.اف] این هم هست که چه امکانی برای همذاتپنداری با او در اختیارمان گذاشته میشود. داردنها تکلیفشان را روشن کردهاند، آنها با هرگونه دستورِ زبان کلاسیکی برای همذاتپنداری سرِ ناسازگاری دارند. بدیلی که برای «از چشمِ دیگری دیدن» ارائه میکنند، «چسبیده به دیگری» بودن است: چسبیدن به او که بدنش دارد از قاب لبپَر میزند و لمسِ او از نزدیکترین فاصلهی ممکن، درست پشت سرش با فوکوس کردنِ دوربین بر پشتِ او، یا با کمی فاصله از روبرویش، همان فاصلهی دوربین تا کاراکتر که لوک داردن به آن فضایِ «راز» میگوید. آنچه داردنها به آن نائل میشوند – به بازیِ خودمان برگردیم و از یادداشتهای روزانهی داردنها هم کمک بگیریم – عبور از پوستِ مدیوم رُزتا و لمس آن بدنِ ناپیدا – همان شبح – زیرِ بدنِ پیداست. دوربینِ بیتاب برای آرنولد اما حکایت دیگری دارد. به خاطر بیاوریم اصرارِ او بر «از چشم دیگری دیدن» را در نگاهِ دوربینِ بین بازوان میا، آنجا که کانر دخترکِ خوابزده را در تختوابش میخواباند. به نظرم میرسد که آن عبور از پوست و رونمایی از آن شبح، چنان که باید در آکواریوم اتفاق نمیافتد، هر چند همچنان میا را یکی از مدیومهای دوستداشتنیِ این دوسه ساله – تا جایی که من دیدهام – برای آن شبحِ محبوب میدانم. خب، این ذوقزدگیها و غُرزدنهایِ چندان فرمولبندینشده جایش همین یادداشتهای کوچکِ وبلاگیست دیگر! پس بگذارید حرفِ آخرم را هم بزنم هرچند بیارتباط به بازیِ اشباح ولی مرتبط با آندرهآ آرنولد است. هرچقدر آکواریوم را به خاطر خلاقیتهای خودانگیختهاش دوست داشتم (فقط کاش آن اسبِ سفید نبود!)، نتوانستم بلندیهای بادگیر را جزو دغدغههای جاریام بدانم. پرطمطراقتر بود و چشمنوازتر، اما خودآگاهیِ آزاردهندهای داشت که به نوعی اداواطوار میمانست.
ممنون مهندس 🙂
ارادت ادریس خان!
سلام، در جايي (فکر کنم وبلاگ آپاراتوس) خوندم که برادران داردن از فلسفه اخلاق لويناس خيلي تاثير گرفتند. اين بحث نگاه از چشم ديگري هم در اين همين راستا تعبير ميشه؟
سلام محمدرضا، متاسفانه در فلسفه هم مثل سینما، علاقهام بر مطالعاتم برتری مطلق دارد! اما تا آنجا که خواندهام، بله، گویا همینطور است.