از زنگار و استخوان 16


 

از زنگار و استخوان، ژاک اُدریار، 2012

تازه از سینما برگشته­‌ام و به­‌تجربه آموخته­‌ام که این لحظه­‌ها، هیچ مناسبِ نوشتن نیست؛ یعنی هنوز آن ذراتی که فیلم توانسته از زمین بلند کند – که این خودش شاید اولین توقع از فیلم باشد – هنوز در هوا معلق است و نمی‌دانی چه سروشکلی می­‌گیرد وقتی دوباره بر زمین بنشیند. فرصت بیشتری می­‌طلبد تا پی­‌ببرم چرا آن قدرت نیمه­‌ی اول فیلم در نیمه­‌ی دوم فروکش می­‌کند و البته همین فرصت­‌های بیشتر – کمی خواندن، کمی فکرکردن و شاید دوباره دیدن – گاه موضع آدم را زیر و رو می­‌کند. هرچه هست، آن آفتاب دلپذیر و خیره­ کننده­‌ی گردش­‌های علی (یا اَلی؟) و استفانی هنوز چشمانم را به گرمی می‌­زند. حدیث پاها: پاهایی که می‌­رقصند، که می­‌جنگند، که خورده می­‌شوند، که عشق­‌بازی می­‌کنند. دست­‌ها: که حریف را درهم می­‌کوبند، که برمی­‌آشوبند، که روی لایه­‌ی یخیِ دریاچه متلاشی می­‌شوند…

 


‎پیام بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

16 ‎افکار در “از زنگار و استخوان