اگرچه «این روزها»یی که در عنوان یادداشت جاناتان رُزنبام آمده به حدود یک سال و نیمِ پیش بر میگردد، اما دلم میخواست با ترجمهی آن به عنوان اولین مطلب این وبلاگ در سال جدید، کموبیش انعکاسی به گوش برسد از آنچه در یک سال گذشته به آن فکر کردهام و سعی داشتهام اینجا منعکس کنم.
پسری با دوچرخه، لوک و ژان پییر داردن، 2011 ، منبع تصویر: گاردین
تازگیها در این فکرم که بخش مهمی از آنچه در فیلمسازیِ تجاریِ معاصر، نفرتانگیزتر از همه به نظرم میرسد را میشود در یک گرایشِ واحد خلاصه کرد: فیلمهای بازارپسندی که به عنوان فیلمهای هنریِ «جدی» اسم درمیکنند. مسلما دو مثالِ بسیار قدیمیِ این گرایش در سینمای ناطق، یعنی ام از لانگ و صورتزخمیِ هاکس، هر دو جزو بهترین فیلمهاییاند که تابهحال ساخته شده و به هیچکدامشان نمیشود انگ زد که لیلی به لالایِ عیبجوییهای ریاکارانهی تماشاگران گذاشتهاند و به آن ارجوقرب دادهاند. اما از فیلمهای پدرخوانده به اینطرف، انگار هنرینما بودن در تکوتای بیامان بوده تا برای امیالِ پستترِ تماشاگر توجیهسرخود باشد. از سرِ کلبیمسلکی، فساد را گریزناپذیر، هر روزه و تا مغز استخوان تلقی کردن (مثل آواتار، تجربهی دوستدختر، شیوع)، خشونتِ افسارگسیخته را همچون تابعی از اخلاقِ ظاهرفریب و ریاکارانه دانستن (یا از آن بدتر، آنرا تابعی از «حساسیت» فرض کردن، مثل درایو یا مصائب مسیح)، ساختارهای زمانیِ شگردی ( مثل تارانتینو، ممنتو، بابل) و روانشناختیکردنِ خالی از شعور که بناست به نوعی به گونههای مختلفِ بینزاکتی و زنندگی ادای احترام کند (از خودخشنودیها و خشونتهای جنسیتگرایِ مککوئین در شرم گرفته تا اعتباربخشیِ مشکوک و جاریِ فون تریه به افسردگیِ خودش به مثابهی ابزاری کاربردی که با آن بتوان از پسِ بلایای پر زرقوبرق و قساوتهای خودساختهاش برآمد)، و حتا نوعی اسکارپسندی که قادر است یک فعالِ لیبرال (وودی هرلسون) را در نقش بزنبهادری نژادپرست جا بزند (رَمپارت) تا نشانمان دهد این دنیای مدرن تا چه اندازه بناست «پیچیده» باشد.
پسری با دوچرخه صاحب شرح مخصوص به خودش از پیچیدگیِ این دنیای مدرن است، اما روایتگشاییِ سادهاش چنان دستاورد استادانهای دارد که زمانِ موجزِ 87 دقیقهایاش مجال کافی برای برجسته کردن و بهرخ کشیدن آن نمیدهد. با اینکه این فیلم در نهایت به قالب تریلری جنایی در نوع خود تغییر شکل میدهد – از آنها که شوکآوریِ خشونتش به شیوهی خودش همهجوره به درایو میماند – ولی انصافا دانه پاشیدنهای فیلمهنری مآبانهاش در کمترین حدِ ممکن است. اگر بگذریم از آن استراتژیِ غیرضروری و مایوسکنندهی کار – از محکمکاری – عیب نمیکند در تزریقِ پاساژهای کوتاهِ پنجمین کنسرتوی پیانوی بتهوون در فواصلی متناوب و به قصد غنا بخشیدن به حس ثقلی که خودش پیشاپیش مثل روز روشن است، حکایت برادران داردن از پسر 11سالهای که یاد میگیرد چطور حریفِ رها شدن از سوی تنها سرپرستش شود، مطلقا عاری است از احساساتگرایی، خودخشنودی و زبانبازی. فیلم حتا قدری به خودش زحمت نمیدهد تا قهرمانش را تو-دل-برو کند. اما دربارهی داستانگویی، که هم سرراست و هم متنوع است، من آنرا لایق بغل دستِ لانگ و هاکس نشستن میدانم تا همسایهی هر یک از این سینماهنریهای لافزنِ فوقالذکر بودن. این تنها فیلمیست که تا الان در جشنوارهی بینالمللی فیلم شیکاگو تماشا کردهام و یکی از بهترین فیلمهاییست که در طول امسال دیدهام و بیراه نیست اگر بگویم بهترین کارِ داردنها از رُزتا به بعد است.
سلام مسعود عزيز، سال نو مبارک. ممنون از اين مطلبت. هيچوقت نگاه حاکي از خشم و نفرت پسربچهي اين فيلم يادم نميره و البته تلاشهاي مادرنمايانهي سسيل دو فرانس.
سلام محدرضای عزیز، سال نو بر تو هم مبارک و امیدوارم امسال «بهار»ت دو چندان و سه چندان (!) شده باشد. ممنون از تو.
ممنون که می نویسی مهندس جان…
ممنون جناب منصوری عزیز.
ارادت احسان جان.