آندوره، دورهای بود. تمام تلویزیونِ رسمی، در دو شبکهی کمجان خلاصه میشد. سیمای استانیِ هرمزگان هم فقط صبحهای جمعه برنامه داشت. فیلمی از آن در حال پخش بود. بیرون، هوا گرمِ گرم بود. فوتبال در کوچه ممکن نبود و مانده بود تلویزیون، که تنها سرگرمیِ ممکن بود. چیزی که میدیدم را هیچوقت پیش از آن ندیده بودم. یک دشت فراخ بود. مردی سوار اسب بود. صورتی تکیده و کشیده با ریش و سبیل داشت. چشمانش را از زور آفتاب تنگ کرده بود. کلاهش را تا توی پیشانی پایین کشیده بود. آرام و با طمأنینه اسب میراند. سگی پیاش روان بود.
آنها که مثل من، کودکیشان را در قشم و بندرعباسِ دههی شصت گذراندهاند، خوب خاطرشان هست که خاستگاه قصهها و اسطورههای ما به امواج دریا محدود نمیشد. امواج دیگری هم بود. درست از پشت دریاها میآمد و قهرمانهای دیگری را به تلویزیونهای ما میآورد. دبی و ابوظبی را میشد با یک آنتن ساده گرفت. هوا که شرجی بود، تصویر صافتر بود. در آن برهوتِ دورافتاده، و در آن روزگار بَلا، این بزرگترین نعمتِ ما در قیاس با مرکزنشینها بود. هنوز ویدئوی خانگی در کشور، کالای کمیاب بود. بخشی از آن قهرمانها از فیلمهای هندی میآمدند. شبهای جمعه، یو-دبی هندی پخش میکرد. بیدار ماندن تا آن وقتِ شب برای ما بچهها مکافات بود. اما لازم بود. شنبه در دبستان، فقط بهشرط دیدنِ فیلمِ هندیِ هفته میشد سر بالا گرفت. خواب افتادن، خفّت بود. اگرچه زبان هندی را در فیلمها تماموکمال نمیفهمیدیم، اما انگار هندیها به ما نزدیک بودند. ملموستر از قهرمانهای تلویزیون رسمی بودند. وقتی پای جیمی، آن رقاص دیسکو (+)، را میشکستند، قلب ما را میشکستند. وقتی او میرقصید، میرقصیدیم. وقتی میخواند، میخواندیم: «آی اَم اِ دیسکو دَنسِر…». گروه دیگری از آن قهرمانها، از فیلمها و سریالهای پلیسی و اکشنِ آمریکایی میآمدند. انگلیسی حرف میزدند. بر خلاف هندیها، نه رنگ-و-رویشان شبیه ما بود، و نه نداریها و خوشیهاشان. به پیشرفتهترین تکنولوژیها مجهز بودند. گاه مثل مایکل، سوارِ ماشینِ سیاهِ سخنگو بودند. گاه مثل رُبوکاپ و مرد ششمیلیون دلاری، خود ترکیبی از انسان و ماشین بودند. کمکم ویدئو باب شد. قایقهای تندرویی که سوار امواج، از پشت دریاها میآمدند، چیزهاى دیگری را هم میآوردند. چیزهایی غیر از شیر نیدو، صابون لوکس، شربت ویمتو و سیگار وینستون. دستگاههای پخش و فیلمهای ویدئوکاست میآوردند. در فرانسهی بعد از جنگ جهانی دوم، به منتقدانی که از یک سینمای دیگر (اغلب هالیوود) خبر میدادند، پاسور (در یک معنا: قاچاقچی) میگفتند. قاچاقچی برای ما، حامل سینمای ممنوعه بود. ویدئوکاستها (از سینمای کونگفوی هنگکنگی گرفته تا اکشن آمریکایی و فیلمفارسی) مخفیشده زیر پیراهن، سوار دوچرخه و موتورسیکلت، خانهبهخانه میشدند.
آن صبح جمعه، فیلمی از سیمای هرمزگان پخش میشد. سواری که فقط برای چند دقیقه دیدم، با همهی قهرمانهایی که میشناختم فرق داشت. نوعی طمأنینه و امساک در حرکاتش بود. نگاهی داشت که بهخصوص بود. خاطرم نمانده چند سال پیش بود. شاید حولوحوش سی سال پیش. خاطرم نیست چه شد که فقط چند دقیقه از فیلم را دیدم. اما آن نگاه را خوب یادم هست. و آن سگ را که پی اسب میرفت و آبدهانِ خونآلود مرد نثارش میشد. همین تابستان، دوباره جوزی ویلزِ قانونشکن (1976) را دیدم. بعد از این همه سال، آن نگاه هنوز همان نگاه بود.
شکستهنفسي نکن مسعود جان. خيلي خوب نوشتي. يادم ميآيد روزي نامهاي خصوصي برايت نوشتم از آن حال و هوا. نوشتهات دوباره مرا برد به سال 1371. بيست و دو سال گذشته؛ اما همچنان تازه است…
من همیشه میگم بچه های جنوب با استعدادنا (ناصر تقوایی-صادق چوبک-ابراهیم گلستان-امیر نادری). نگو که تو هم بچه ی جنوبی مسعود. 🙂
رضا جان این مثالهایی که تو آوردی اینقدر بزرگاند که آدم روش نمیشه بگه از اون حوالی رد شده 🙂
شکستهنفسي نکن مسعود جان. خيلي خوب نوشتي. يادم ميآيد روزي نامهاي خصوصي برايت نوشتم از آن حال و هوا. نوشتهات دوباره مرا برد به سال 1371. بيست و دو سال گذشته؛ اما همچنان تازه است…
لطف داری محمدرضای عزیز.
سلام مسعود عزیز، چقدر خوب به گذشته سفر میکنی، چقدر خوب ما رو با خودت میبری. حال و هوای کودکی دوباره زنده شد.
سلام رضای عزیز، خوشحالم از همراهیات.