برگ‌هایی از یک دفتر خاطرات


۱۰ ژانویه ۲۰۲۲

دیشب نصف‌شب رسیدم سنت جانز. دلخور و پکر بودم. دل کندن از خانه و امینه و بارمان و سفید، آن هم بعد سه هفته ‌تعطیلات کریسمس آسان نبود. بی‌حالی جسمی هم رویش. احتمالا این کووید لعنتی را گرفته‌ام. یک هفته‌ای هست که صورت و دماغم می‌سوزد و سرم سنگین می‌شود. این هفته را باید از خانه کار کنم. مسئولان این استان دوواکسینه بودن حالیشان نیست. تازه قانون را عوض کرده‌اند. هرکس از سفر برون‌استانی آمده باید پنج روز بماند خانه و هر روز هم تست «رپید» بدهد. امروز تست «رپید» دادم، مثبت شد. انگار آب سردی رویم پاشیدند. نوبت گرفتم فردا عصر تست «پی.سی.آر» بدهم که دقیق‌تر است. امینه از پشت تلفن دلداری‌ام می‌داد که حالا شاید تست فردا منفی شد. می‌خندد. صدایش خوشحال است. لااقل سعی می‌کند خوشحال نشان بدهد. دلم کمی قرص می‌شود. نه به خاطر احتمال منفی بودن کووید، به خاطر اینکه صدای امینه تویش غم نیست.

 

۱۱ ژانویه ۲۰۲۲

برف بند آمده. از سر شب می‌بارید. امروز فقط دوبار بیرون زدم. ظهر رفتم سوپرمارکت. توی ماشین ماندم و تلفن کردم. خریدهایی را که اینترنتی کرده بودم آوردند گذاشتند توی صندوق عقب. سرویس بدون تماس! جوانک البته آنقدر تماس انسانی برایش مهم بود که خوش و بشی بکند و از سرد شدن هوا حرف بزند تا مثلا سر صحبت را باز کرده باشد. بار دوم، رفتم تست کووید دادم. باز هم توی ماشین ماندم تا بیایند سراغم. دخترک توی روپوش و ماسک و کلاه و صورت‌پوش گم شده بود. انگار بخواهد به یک جنگ شیمیایی برود. چیزش را طوری توی دماغم فرو کرد که حس کردم می‌خواهد مغزم را در آورد. گفت ممکن است جواب تا سه روز طول بکشد. امینه پشت تلفن گفت بیخود می‌گویند. یکروزه می‌دهند.

دارم به از خانه کار کردن عادت می‌کنم. آقای خودم هستم! کار کردن در پیژامه هم عالمی دارد. قهوه و موزیک جز به راه است! کل هفته وضع همین خواهد بود. اگر تست کووید مثبت شود که خانه‌نشینی بیشتر هم طول خواهد کشید. بی‌انضباطی‌اش اذیتم می‌کند. حس می‌کنم کار و زندگی‌ام قاطی شده. دارم شب‌ها دیرتر از معمول می‌خوابم. امروز صبح زنگ بیدارباش موبایلم یک خواب شیرین را پاره کرد. حیف شد. در یک جمع خانوادگی بودم. همه چیزهایی می‌گفتیم و می‌خندیدیم. سبکی دلپذیری داشتم. جوان بودم. کنار برادرم نشسته بودم. او هم جوان بود. مجلس را دست گرفته بود و خندهٔ همه را در آورده بود. 

امشب بلافاصله بعد از ساعت کاری رفتم سراغ بقیهٔ فیلم The Last Picture Show کار باگدانوویچ که تازه مرده. دو فیلم دیگرش را هم پشت‌بندش دیدم. Whats Up Doc حسابی روده‌بُرم کرد. با Paper Moon خرکیف شدم! کمی از آن سبکی نایابی را تجربه کردم که فقط گاهی خوابش را می‌بینم. 

 

۱۲ ژانویه ۲۰۲۲

امینه راست گفته بود. هنوز بیست‌وچهار ساعت نشده جواب روی سایت بود. مثبت. خب؟ عوارضم خیلی کمتر از هفتهٔ پیش است. همین کافی است. امروز اصلا از خانه نرفتم بیرون. زندانی آپارتمانم شده‌ام. آسمان آبی را از پشت پنجره با حسرت نگاه کردم. مرغ‌های دریایی دسته‌دسته برای خودشان زیر نور ملایم آفتاب بال می‌زدند. سنت جانز یک شهر بندری است، کنار اقیانوس. همین دلخوشی بزرگی است. وقتی هوا اینقدر سرد نشده بود هر آخر هفته می‌رفتم کنار اقیانوس به پیاده‌روی. اوضاع روحی‌ام خیلی بهتر بود.

امشب Saint Jack را دیدم. چه فیلم درخشانی ساخته باگدانوویچ. بن گازارا مثل همیشه بی‌نظیر است. دلم می‌خواهد درباره‌اش بنویسم. کمی همت لازم دارد. خودم را با همین چیزها مشغول کرده‌ام. شاید اینها نیمچه‌معنایی به این روزمرگی بدهد. خودم از این توهمات خودم خنده‌ام می‌گیرد! به‌هرحال قرار است نیمچه‌پرونده‌ای برای بزرگداشت باگدانوویچ در بیاوریم. اینجور کارهای گروهی اگر نبود تا الان کلکم کنده شده بود! کار ابسوردی هم هست. این همه وقت می‌گذاری و محتوا را هم مجانی می‌گذاری در اینترنت باز کسی حال ندارد بخواند، مگر تعداد محدودی. کلی وقت در تعطیلات کریسمس گذاشتم پای ترجمه و دوبلهٔ سخنرانی یک منتقد فرانسوی دربارهٔ یک منتقد فرانسوی دیگر. احساس می‌کنم خودمان داریم با خودمان حرف می‌‌زنیم. مخاطب فرضی هم لابد به ریش ما می‌خندد! زیاد غر زدم.

 

۱۳ ژانویه ۲۰۲۲

امروز هم در خانه گذشت. حداقل بعد دو روز دوش گرفتم و ریش زدم. روزهای هفته را گم کرده‌ام. همهٔ روزها شبیه هم شده‌اند. فردا جمعه است. کاش کمی بیرون بروم. چیزی توی من دارد سنگینی می‌کند. شاید کمی قدم زدن سبکم کند.

 

۱۴ ژانویه ۲۰۲۲

امروز بالاخره طلسم را شکستم. بعد از سه روز حبس، زدم بیرون. هوا هم انصافا خوب بود. بالای صفر، آن هم در ژانویه. ماشین را برداشتم و رفتم «سیگنال هیل». پارک کردم و به قصد پیاده‌روی از تپه بالا رفتم. رایحهٔ ملایمی توی هوا بود، ترکیبی از بوی چمن و درختچه‌های خشکیده و باران‌خورده. اثر چندانی از برف روی زمین نبود جز چند گُله اینجا و آنجا. خیلی زود اسیر باد شدم و برگشتم توی ماشین. این‌بار شانسم را در پایین تپه امتحان کردم. باد کمتر بود. خانه‌های کوچک چوبی به رنگ‌های آبی و نارنجی و سبز در ارتفاع صخره‌ایِ کنار خلیج کنار هم قرار گرفته بودند. خورشید رفته بود. خلیج کوچکی که شهر سنت جانز به لحاظ تاریخی حول آن شکل گرفته زیر بازماندۀ نور خورشید نفس می‌کشید. چند کشتیِ باری غول‌پیکر پهلو گرفته بودند. رسیدم به دهانهٔ این نیمچه‌خلیج. همان پرسش همیشگی به ذهنم رسید که کشتی‌های اقیانوس‌پیما چطور از این دهانهٔ تنگ رد می‌شوند. مرکز شهر با ساختمان‌های قد و نیم‌قدش از دور سوت و کور بود. موزهٔ‌ Rooms بالای یک بلندی مثل خانه‌ای با سقف شیروانی بود که مقیاسش را بزرگ کرده باشند. کلیسای شهر با برج‌های کوتاه و هتل شرایتون با ارتفاع بلندش پیدا بود.

رسیدم به جایی که یخ روی زمین نشسته بود و تابلویی که می‌گفت مسیر پیاده‌روی در زمستان بسته است. دستکش نداشتم. از زور سرما دست‌ها را توی جیبِ کاپشنم چپانده بودم. فکر کردم اگر روی یخ‌ها لیز بخورم چه. یکهو یاد بازدید دانشجویی‌مان از کارگاه ساختمانی  ساختمان وکلای تهران افتادم. حوالی میدان آرژانتین. چند سال پیش بود؟ مهندس شهسواری استاد گروه ساختمانمان بود. یک جنتلمن واقعی. تاکید داشت توی کارگاه دست در جیب راه نرویم. «اگر پایتان لیز خورد بتوانید خودتان را با دست‌هایتان نگه دارید» دست‌هایم را از جیب در آوردم. از آن زُهمی که تابستان در هوای کنار دریا پخش می‌شد خبری نیست. هوای تازه حالم را بهتر کرد. The Strumbellas دارند توی گوشم می‌خوانند:

I got guns in my head and they won’t go

Spirits in my head and they won’t go

یاد خواب دیشبم افتادم. من و امینه انگار اوایل ازدواجمان بودیم. انگار داشتیم توی خانهٔ پدری من در بندرعباس زندگی می‌کردیم. امینه کاری کرده بود که باب میل من نبود و من داشتم قانعش می‌کردم کارش اشتباه بوده. زیر بار نمی‌رفت. جواب می‌داد. من هم ول‌کن نبودم. داشتیم با هم دعوا می‌کردیم اما حالمان خوب بود. در همان حال خوب بودم که زنگ ساعت بیدارم کرد.

 

۱۵ ژانویه ۲۰۲۲

باد دیوانه‌ای از دیشب تا حالا شیشه‌ها را می‌لرزاند. ول‌کن نیست. دیشب چندباری از صدا بیدار شدم. دوبار هم از گرما یا سرمای اتاق. جدال شبانهٔ من با شوفاژ اتاق تمامی ندارد. یا توی رختخواب آب‌پز می‌شوم یا سگ‌لرز می‌زنم. 

صبح به امینه گفتم که دارم روزنگاری می‌کنم. گفتم اگر ادامه‌دار شود می‌توانیم یادداشت‌هایمان را با هم به اشتراک بگذاریم. از این فکر خوشش آمد.

امشب به اتفاق امینه با رضا و توران که استرالیا هستند «واتسپ» کردیم. آن‌ها گمانم سه‌سالی قبل از ما رفتند خارج. از همه چیز حرف زدیم، از دوستان مشترکی که حالا هر کدامشان یک جای دنیا پخش شده‌اند و از آن‌هایی که ایران مانده‌اند. 

امروز یک بار دیگر Saint Jack را دیدم. یکهو متوجه چیزی شدم که دفعهٔ پیش به چشمم نیامده بود. خرکیف شدم! همین نکتهٔ کوچک می‌تواند یادداشتم را شکل بدهد. از ذوقم نشستم و هشتصد کلمه‌ای نوشتم. گاهی همین چیزهای الکیِ کوچک روزم را عوض می‌کند. اگر فردا هم رغبت نوشتن را توی خودم نگه دارم، یادداشتم را تمام خواهم کرد. پروسهٔ نوشتن برایم زجرآور است. خیلی خیلی کند و دست به عصا هستم. چیزی به نام رود خروشان خلاقیت به من نرسیده. فقط همان جرقه‌های گذرای خوشی باعث می‌شود به عذابش تن بدهم. کورمال کورمال جلو می‌روم. مدام به در و دیوار می‌خورم.

 

۱۶ ژانویه ۲۰۲۲

امروز سه بار با امینه حرف زدم. یک بارش توی ماشین در راه برگشت از خرید مواد غذایی که او و بارمان هم توی ماشینشان بودند و بیشتر بارمان حرف زد. کمی شوخی، کمی شنیدن گزارش بازار بورس از زبان بارمان (من سن او بودم اصلا سرم نمی‌شد بورس چی هست!). صدایشان خوشحال بود، کیفم کوک شد.

بیشتر روز پشت کامپیوتر گذشت. یادداشتم دربارهٔ فیلم باگدانوویچ را تمام کردم. همان سیکل معیوب همیشگی به راه افتاد: اولش خوشحالی از نیمچه‌ایده‌ای که توی نوشته هست، کمی بعد «حالا که چی؟» و دست‌آخر هم «حالا اصلا این‌ها را چند نفر می‌خوانند؟» نوشته‌های بچه‌های دیگر هم دارد کم‌کم می‌رسد. باقی شب به ویرایش آنها گذشت.

 

۱۷ ژانویه ۲۰۲۲

می‌گویند زندانیان را آنقدر توی انفرادی نگه می‌دازند تا ببُرند و همه چیز را لو بدهند. انفرادی من به دو ساعت هم نخواهد کشید! منتظرم ساعت کاریِ «کار از خانه» به آخر برسد تا کمی بیرون بزنم، اگر آفتابی باقی مانده باشد.

امینه صبح می‌گفت به سفید اجازه داده بیاید روی تخت، کنارش بخوابد. فکر نمی‌کردم این حیوان زبان‌بسته تا این حد توی دل همهٔ ما جا کند و راستی‌راستی دخترمان بشود.

تا رسیدم کافه، شد ده دقیقه به پنج. دختری که سفارش قهوه را گرفت گفت ساعت پنج می‌بندیم، هنوز هم قهوه را برای اینجا می‌خواهید؟ با لجبازی (با خودم؟) گفتم بله. تا نشستم و آی‌پد را در آوردم و چند خطی خواندم، شد پنج. سوار ماشین شدم رفتم پاتوق همیشگی، بالای سیگنال هیل. قرص ماه کامل بود. یک لکه ابر هم توی آسمان نبود. تا چشم کار می‌کرد اقیانوس سیاه خودش را پهن کرده بود. یک نوار روشن از مهتاب روی آب افتاده بود و روی موج‌های کوچک برق می‌زد. ملت داشتند با موبایلشان فیلم می‌گرفتند. توی ماشین ماندم و باقی قهوه را سر کشیدم. لذت بردن از طبیعت در این هوای سرد غیر از لباس مناسب، حال‌وحوصله هم می‌خواهد. هیچ‌کدامشان را نداشتم. دوباره سر خر را کج کردم و از تپه سرازیر شدم. سنت جانز زیر جِلویلی پولکی از نورهای سوزن‌سوزن دراز کشیده بود. 

‎پیام بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *