زیستن در لحظه های مرده 4


به لطف دوست هنرمندم، حسن بردال (وب سایت)، چند مجموعه از آخرین عکس هایش را دیدم. دیدن عکسهای کسی که یک دهه به کار مستمر عکاسی و گرافیک مشغول است، تجربه ای است دلپذیر. این نوشته در ادامه ی این چند باره دیدن هاست و جستجوی پاسخی است برای خودم که چرا از میان کارهای اخیر او، مجموعه ی «دیشلَمِه» را یک نقطه عطف می دانم. در این متن بر آنم که تا حد امکان به «عکس به عنوان عکس» وفادار بمانم.[1]

Mood

در مواجهه با یک اثر هنری اغلب از حس (emotion) و حالی که در ما بر می انگیزد صحبت می کنیم. در گفتار روزمره هم گاه برای شرح حال خودمان می گوییم که آیا سرحال هستیم (good mood) یا نه. می خواهم از همین دو کلمه و تفاوت هایشان شروع کنم چرا که به نظرم شاخصه ی اصلی مجموعه ی «دیشلَمِه» خلق یک mood است؛ با معنای متفاوتی از آنچه در گفتار روزانه از آن برداشت می کنیم. اجازه بدهید به جای تلاش نافرجام برای ترجمه ی آن، بر توضیح ساده ای از آن توافق کنیم:

mood در ارتباط با یک حس قوی (emotion) است اما به بازه ی زمانی طولانی تری دلالت می کند. اختلاف دیگر میان این دو این است که اغلب مرجع برانگیزاننده ی حس (emotion) قابل شناسایی است. مثلا اگر سگی ناگهان به طرف شما بیاید ممکن است حس ترس را در شما ایجاد کند اما اگر این حس ساعت ها و روزها طول بکشد و سگ هم نباشد، می شود آن را mood ترس یا اضطراب نامید. […] شباهت این دو بر مبتنی بودنشان بر احساس (feeling) در تقابل با تفکر است، هر چند mood اشاره به نوعی واکنش [شناختی] دارد که به نظر می رسد در [فرآیند تفکر] نقش مرکزی دارد.[2]

تاکیدی که بر شناخت و تفکر در نقل قول بالا دارم، هسته ی مرکزی این نوشته است که به آن باز خواهم گشت.

 

(عکس – 1 )

 

 

(عکس – 2 )

 

حس (emotion) چگونه در عکس بر انگیخته می شود؟ این اتفاقا موضوعی است که حسن بردال خوب از عهده اش بر می آید. یکی از روش ها، تلقی عکس به مثابه ی اَمپِرسیون (impression) است: رنگ های زنده ی «ون گوگ»ی با موتیف های دنیای آغازینِ «گوگن» (عکس 1) یا نزدیک شدن به پوینتلیسمِ «پیسارو» (عکس 2) را می توان در این دسته بندی قرار داد. عکس به مثابه ی دینامیسم پلاستیک (plastic dynamism) به معنای فوتوریستی آن، از دیگر تکنیک های قابل مشاهده است (عکس های 3 و 4 ). در همه ی این موارد ما هم منبع برانگیزاننده ی حس (emotion) را می توانیم شناسایی کنیم و هم با کمی اغماض، به کوتاه بودن زمان آن آگاهیم.

 

 

(عکس – 3 )

 

(عکس – 4 )

 

 

 

اما از مجموعه ی «آنم آرزوست» (عکس 5) یک جستجو مورد توجه قرار می گیرد که در «دیشلَمِه» دیگر کاملا تبدیل به یک نقطه ی عطف می شود.

 

(عکس – 5 )

 

 

(عکس – 6 )

 

عکاس، به یک تصمیم سبکی (stylistic decision) می رسد که نتیجه اش آفرینش یک mood است. در ادامه به عناصر تاثیر گذار در خلق این نتیجه، می پردازم.

درام زدایی

صحبت از درام در عکاسی به نظر کمی نابجاست، اما در اینجا منظورم هم حذف حداکثریِ قصه گویی است (مثلا قصه های احتمالی عکس 6) و هم حذف هر عنصری است که می تواند قاب را دراماتیزه کند: حذف رنگ، حذف اطلاعات و اِمساک در سهیم کردن مخاطب در توانایی های تکنیکی عکاس.

زمان مرده (temps mort)

به تصویر کشیدن لحظه های مرده، که نه هیچ اتفاق تاثیر گذاری افتاده و نه قرار است بیفتد. لحظه هایی که از فرط یکنواختی، هولناک می نمایند (عکس 7).

 

(عکس – 7 ) از مجموعه ی «دیشلَمِه»

 

همبستگی عینی[3] (objective correlative)

آنچه تی.اس.الیوت و پیروان مکتب نقد نو (New Criticism) در موفق بودن یک اثر هنری لازم می دانستند، همبستگی اشیا، موقعیت و اتفاقات، برای بیان نهایی بود.[4] مجموعه ی «دیشلَمِه» را باید به تمامی دید، هر 15 عکس آن را، که شاید روزی امکان آن از طریق وبلاگ عکاس فراهم شود. انتخاب چایخانه به عنوان مکانِ واحدِ رویداد، بازنمایی موشکافانه ی عناصر بی جانِ آن مثل: در، سماور، سیگار، نعلبکی ها،تسبیح، قاب عکس و… در کنار چهره های کهنسالی که غیر از چند استثنا، اغلب محو و حذف شده هستند، همه و همه نمایش عریانِ زندگی روزمره ای هستند، که قدرت شان در «زیادی معمولی بودن»شان است.

 

(عکس – 8 ) از مجموعه ی «دیشلَمِه»

 

 

(عکس – 9 ) از مجموعه ی «دیشلَمِه»

 

شکی نیست که مجموعه ی «دیشلَمِه»، بر هر مخاطبی، تاثیر متفاوتی دارد و چه بسا برای خیلی ها به هیچ وجه جذابیت مثلا مجموعه ی عکس های امپرسیونیستی عکاس را نداشته باشد. با این وجود اینجا می خواهم ادعایم را حتی یک گام به جلوتر ببرم: مجموعه ی «دیشلَمِه» نه تنها موفق به خلق یک mood می شود، که این کار را از طریقِ بازآفرینی یک اضطراب وجودی (existential anxiety) انجام می دهد. یک mood آشنا برای انسانی که هستی اش یک هستیِ – رو به – مرگ (Being-toward-death)، به مفهوم هایدگری آن، است. چیزی در این مجموعه پنهان است، یک مصیبتِ ناپیدا، که اتفاقا هولناکی اش به ناپیدا بودنش است. هر چقدر عکاس در مجموعه ی «حیات» (عکس 10) در بازنماییِ آن ناتوان است، اینجا با حذفِ آن و تبدیل کردنش به چیزی که در فضا موج می زند، ذره ذره و با هر قاب، مخاطب را با آن رو روبرو می کند.

 

(عکس – 10 )

چایخانه اینجا نه به عنوان یک فضای تجمع عمومی، که دروازه ی ورود به «نابودِگی» است. اینجا چایخانه همان نقش محوری را دارد که میدان شهری در فیلم «هارمونی های ورکمایستر» (Werkmeister Harmonies) ساخته ی «بلا تار»، مکانی که از کارکرد روزمره اش تهی می شود تا نطفه ی فاجعه ای در آن بسته شود.

mood اگر چه فاصله ی نزدیکی با حس (emotion) دارد، اما در نسبتش با تفکر، فرسنگ ها از آن فاصله می گیرد. شاید به درستی نتوانیم منبع پدیدآورنده اش را ببینیم، اما به این سادگی ها دست از سَرِمان بر نمی دارد.

 


[1] متدولوژی این نوشته را مدیون متن زیر هستم:

Caglayan, Emre (2011). The invisible catastrophe, CineACTION, Issue 85.

[2] Thayer, Robert E. (1989). The Biopsychology of mood and arousal, New York, Oxford University Press. p. 14

[3] ممنونم از رضا فرخ فال بزرگوار، برای پیشنهاد این معادل

[4] رجوع شود به منبع شماره یک

 

Being-toward-death


پاسخ دادن به مسعود لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

4 ‎افکار در “زیستن در لحظه های مرده