‎آرشیو روزانه: می 17, 2012


صحبت های ژاله: بدون لهجه، با لکنت 15

 

گفتگوی منتشر نشده ژاله، مرتضی نیک، 1391 / فیلم کوتاه، تقدیر شده و برنده ی جایزه ی تصویر برداری در هفتمین جشنواره اردی بهشت، بندرعباس

 

کارگردان های بد ( بد به حال شان) ایده ندارند. کارگردان های خوب (از سرِ محدود بودن) ایده های زیادی دارند. کارگردان های بزرگ (به خصوص ابداع گران) فقط یک ایده دارند. ایده ی ثابتی که به آن ها امکان می دهد تا راه را بگیرند و از میانه ی چشم اندازی همیشه تازه و جذاب عبور کنند./ سِرژ دَنی*

 

برای نوشتن درباره ی گفتگوی منتشر نشده ژاله، شروع های مختلفی را امتحان کردم؛ مثلا : «آلبومی از کارت پستال های خوش آب و رنگ که متاسفانه…»، یا : «تلاشی بلندپروازانه که تقدیرش را در پیشانی فیلم و درست در طراحی فونتِ عنوان آن می شود خواند: ناخوانا…»، اما به راستی چنین شروع های سرد و غُرغُرویی نمی توانست جانب انصاف را درباره ی این فیلم رعایت کند، که هر اثر را باید در افق خودش و در مکالمه با پیشینیان و معاصرانش خواند. پس اجازه بدهید نقطه ی شروع را در مختصات دیگری بنا کنیم : این که با فیلمی طرفیم که اگر اولین نباشد، از مهمترین فیلم های «بدون لهجه»ی سینمای هرمزگان است. بلافاصله باید این توضیح را اضافه کنم که این حکم دارای اعتباری نسبی است چرا که اشرافی به همه ی فیلم های هرمزگان ندارم.

جاذبه ها و موتیف های بکر و دل فریبِ اقلیمی، معماری، موسیقی، قوم نگاری و …، همیشه به عنوان امکانی دمِ دستی در اختیار جریان غالب فیلمسازان و هنرمندان هرمزگان بوده است و هر یک در نسبتی با این امکان، جهان شان را بنا کرده اند. مرتضی نیک، اما کمترین نسبت یعنی صفر را انتخاب می کند تا فیلم، زبان و دنیایی «بدون لهجه» داشته باشد. «لهجه» را در مفهومی عام تر از زبان ارتباطی و به معنای هر گونه کد ارجاع دهنده به بسترِ اثر در نظر دارم. متوجه هستم که بی / با لهجه بودن یک فیلم نمی تواند به خودیِ خود، ملاکی برای ارزش گذاری باشد، قصدم از برجسته کردنِ آن را توضیح خواهم داد. به سراغ اولین پلان فیلم برویم درست همان جا که شوق بلندپروازی را می توان در آن حس کرد، که این، فیلم دیگری است؛ که این، فیلمِ ضیافتِ قاب هاست. عبدالحسین رضوانی، سامی حزنی، «عجب قدی کشیده است عکاسی در این استان! و چه خوب که به کمک سینما آمده اند…»، چیزی شبیه به این ها را در اولین مواجهه ام با فیلم می گفتم. به سیاهه ی شهر در پس زمینه ی این پلان و پلان های مشابه در ادامه دقت کنیم. چشم پوشی از امکانات و کدهای دم دستیِ جغرافیایی، دستاوردی قابل تحسین (اولین در استان؟) را برای این فیلم به ارمغان آورده است : به تصویر کشیدن روح پریشان شهری امروزی، فارغ از مختصات مکانی، با ساختمان هایی بلند و انبوه، در مواجهه با آدم هایی رها شده و تنها در پیش زمینه. اگر اجازه داشته باشم تا کمی با اصطلاح های ریموند دورنیات در نقد فیلم بازی کنم، خواهم گفت : تصویر شهر به مثابه روح. درست همینجاست که تصمیم مرتضی نیک، در راستای ایده ی تماتیک فیلم اهمیت خود را نشان می دهد : شاهد حکایت آدمهایی هستیم که دردشان عمومی تر از آن است که فیلم بخواهد موقعیتی مکانی یا همان «لهجه»، به خودش بگیرد.

اما چرا این رویا اینقدر زود به آخر می رسد؟ چرا این فیلم به نیمه نرسیده اینقدر ناخوانا می شود و روند سقوط آزادش را شروع می کند؟ یک بار دیگر به گفته ی مشهور سرژ دَنی در مقدمه ی این نوشته برگردیم. مرتضی نیک، عزمش را برای عبور از جبرِ جغرافیایی اش جزم کرده است، مکالمه با جدایی نادر از سیمین، شاید در همین راستا و چیزی فراتر از یک ادای احترام باشد. مشکل اینجاست که در این راه هرچه دارد را می خواهد رو کند. روایت های موازی هم مثل فلش بک ها، فلش فورواردها و … تا وقتی که در خدمت کلیت فیلم باشند، نه فقط پذیرفتنی که گاه جذابند؛ اما سرعت زیاد در رفت و آمد بین آدم ها در این فیلم، زمان لازم برای شکل گرفتن و رسوب تدریجیِ شخصیت ها در ذهن مخاطب را به دست نمی دهد. می خواهم بگویم که شاید وسواسِ بیش از اندازه ی کارگردان، به زیادی گویی منجر شده است : تعدد شخصیت ها، طولانی بودن مونولوگ ها، کش پیدا کردن موزیک متن که تلاش خستگی ناپذیری هم برای گرفتن اشک بیننده می کند و … اما مشکل اصلی جای دیگری است. حتا از شر آن مونولوگ های گل درشت که برای اداکنندگانش هم به نظر نامفهوم می رسد، می شود با قطع باند صدا راحت شد! (هفتمین بار که فیلم را دیدم آن را امتحان کردم). برای بیان آن چه به نظرم اساسی ترین مشکل فیلم است، می خواهم از خود فیلم کمک بگیرم. در هر فیلم چیزی هست، نیرویی شاید، که جهانِ آن را به حرکت در می آورد و کلیت آن را ضمانت می کند. چیزی که همه ی فراز و فرودها و پیچ و تاب ها را به هم می دوزد و از آن بافتی یکدست و یکپارچه می سازد. این نیرو در این فیلم را می خواهم به آن پیکان سیاه تعبیر کنم که قرار است شخصیت ها را به هم و به صحنه ی پایانی فیلم برساند. اما این پیکان، تکلیف ما را در همان اولین پلان روشن می کند : کاپوتش بالاست، راننده اش هم گاه در ادامه ما را (برای قضای حاجت؟) تنها می گذارد. مرتضی نیک، باید به دنبال آن نیروی گم شده ی فیلمش باشد.

دلم نمی خواهد آن فاتحه ی پایانی را فاتحه ای برای یک فیلم از دست رفته تعبیر کنم، فیلمی که می توانست در بیاید و هم قدِ تصویرهای فراموش نشدنی اش بشود. دلم می خواهد از همین الان برای فیلم بعدیِ گروه، لحظه شماری کنم.

 

 

*این بخشی از نوشته ی سرژ دنی، منتقد فقید فرانسوی، درباره ی آندره بازَن است به تاریخ 1983. متن کامل آن را برای دومین شماره ی ماهنامه ی سینما – چشم، چاپ لندن، ترجمه کرده ام.