فکرد کردم بروم در سینمای دورتر و روی پردهی بزرگتر ببینم، و با جمعیت بیشتر در پشت سرم، و من مثل همیشه با کمترین فاصلهی ممکن با پرده. بر که میگشتم از خودم میپرسیدم نکند سال پیرمردهاست امسال؟ چند هفته قبل از آن، با «کافه سوسایتیِ» وودی آلن خوش بودم. از «او»ی پل ورهوفن هم مدام خبرهای خوش به گوش میرسید. و یکهو از خاطرم گذشت که این پیرمرد هم مثل دوتای قبلی در سومین دههی قرن بیستم بهدنیا آمده. فیلم از همان اولین تصویرش مرا گرفته بود. یک هواپیمای مسافری بزرگ بود با نشان «یو.اس. ایرویز» که هر دو موتورش آتش گرفته بود و داشت روی شهر سقوط میکرد. هر دو موتور از کار افتاده بود و جماعتی به نیستی میرفت. و میدانیم که چیزی به انتخابات دوقطبیِ سرنوشتساز آمریکا باقی نمانده. سینما چطور میتواند تا این اندازه معاصر باشد و دلمشغولِ زادگاهش باشد و همزمان به نقد ستیزهجویانهی آن کمر ببندد؟ «سالیِ» ایستوود چنین فیلمیست. صحبتم خوب و بد بودنِ فینفسهی فیلم نیست – که اگر این باشد هم، آشکارا بالاتر از دو فیلم پیشینِ مؤلفش است. صحبتم رابطهی فیلم با خاستگاهش است، و مشخصا کشاندن دنیای پیرامونِ بلافصل فیلم به درون آپاراتوس آن است که مرا بهوجد میآورد. اینبار هم، مثل فیلم پیشین، یک داستان واقعیِ دیگر در کار است – اینبار ماجرای فرود اضطراریِ یک هواپیمای آمریکایی در رودخانه. یک ترومای آمریکایی دیگر (اینجا: هواپیما و نیویورک) فراخوانده میشود. یک مسألهی آمریکایی دیگر (بوروکراسی، پول، بیمه) حاضر میشود. و چرخهی دوّارِ کابوسها و تصویرها و شبیهسازیها و رجوع مدام به امر واقع، آپاراتوس فیلم را بهراه میاندازد.