بی‌قرار در هالووین 2


 

 

هالووین است. بهانه‌ای برای جشن گرفتن و دورِ هم جمع شدن، برای شاد بودن. همه‌ی شهر صحنه‌ی نمایش شده است. بچه‌ها با صورتک‌ها و لباس‌های عجیب‌وغریب‌شان درِ خانه‌ی غریبه‌ها را می‌زنند تا شکلات نصیب‌شان شود. به هوایی که رو به سردی می‌رود اعتنا نمی‌کنند. به ای.تی فکر می‌کنم. آن غولِ فضاییِ دوست‌داشتنی در ساده‌ترین لباس هالووین. یک ملافه‌ی سفید و دو سوراخ به‌جای چشم‌ها. هالووین به ای.تی کمک کرد تا از جلوی چشمِ مادرِ از-همه-جا-بی‌خبر پا از خانه بیرون بگذارد. وقتی همه‌ی شهر از خانه بیرون آمده بود و در خیابان به نمایش مشغول بود، او توانست با همدستیِ الیوت با «خانه» تماس بگیرد. هالووین برای من یادآورِ یک فیلم معاصر هم هست. یک فیلم از یک کارگردان بزرگ. فیلمی که بسیاری از طرفدارهای دوآتشه‌ی کارگردان را ناامید کرد. برخی به طعنه آن‌را نسخه‌ای از Love Story خواندند. و این از کارگردانی که هشت سال پیش از این فیلم، آن فیلِ چهل‌تکه را هوا کرده بود، بعید بود. این فیلم فرمِ تو-در-توی فیل را ندارد (البته که هر ساختار غیرمعمولی هنر نیست، پیشتر نولان با ممنتو این کلاه را سرمان گذاشته بود. آن‌چه فیل را فیل می‌کند هم صرفا این نیست). این فیلم به‌اندازه‌ی جری، آخرین‌روزها و پارک پارانوئید، به معنای سَبکی کلمه «گاس ون سنت»ی نیست. اما پشت داستانِ به‌ظاهر سانتی‌مانتالش، ادامه‌ی تأمل کارگردان است بر مرگ، و از آن مهم‌تر: بر ترازها (به تعبیر امانوئل بوردو، منتقد فرانسوی، در نقد پارک پارانوئید +). گاس ون سنت یک‌بار دیگر یک ترومای تاریخی آمریکا را احضار می‌کند. در فیل اشاره‌ی گذرایی به جنگ جهانی دوم کرده بود و در پارک پارانوئید به عراق. این‌بار یک کامی‌کازه دوست خیالیِ انوک (نوجوان آمریکایی) می‌شود تا او را از مرگ عزیزانی به مرگ محتومِ عزیز دیگری همراهی کند. این‌بار هم، یک «جای‌دیگر» به «همین‌جا» پیوند می‌خورد…

سینمادوستان در هالووین به دیدن فیلم‌های ترسناک می‌روند. اما من شما را به دیدن بی‌قرارِ گاس ون سنت دعوت می‌کنم. وقتی به صحنه‌ی دویدن انوک (در لباس خلبانِ کامی‌کازه) و آنابل (در لباس دختر گی‌شا) در دل جنگل تاریک رسیدید، مرا هم در سرخوشی‌تان شریک بدانید.


‎پیام بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 ‎افکار در “بی‌قرار در هالووین

  • محمدرضا

    مسعود جان من هم اين فيلم را ديده‌ام و دوستش دارم، اما اعتراف مي‌کنم از ترس متهم شدن به سانتيمانتاليسم‌گرايي شهامت نداشتم آن را جايي بازگو کنم. دوباره آن را مي‌بينم و تو را در اين احساس خوشايند شريک مي‌کنم.