این بخشیست از ترجمهام از یادداشت فیلیپ گراندریو بر سکانس پایانیِ «آینه»ی تارکوفسکی / بزودی در «فیلمخانه»
چشمانم را میبندم. هیچچیز حضور ندارد. اندیشه رشتهرشته میشود، از هم میپاشد، در خود میپیچد. از این شاخه به آن شاخه میشود. سرِ پا نمیماند. چشمانم را میبندم. هم تاریک است و هم سخت نورانی، مثل نوری که از شدتِ خودش به خاموشی برود. انگار چشمهایم روشنیهایی را میبیند که نیست. خاطراتم را میکاوم. هیچچیز نمیبینم. یک فریاد. اما هنوز هیچ نمیبینم. تا مدتها در ظلماتِ پلکهای بستهام میمانم. به انتهای «آینه»ی تارکوفسکی فکر میکنم. این همان فریادیست که بهیاد آوردم: «هاهاهاها…». این همان روشناییِ روزیست که در گندمزار به تاریکی میگراید. آسمانِ زرد و خاکستری، و درختها، و دوربین که از کودک فاصله میگیرد و با عقبعقب رفتن به درون جنگل رخنه میکند، و فیلم که به انتها میرسد. تصویری نمیبینم. آنچه هست، تنها حس روشنای آسمان است، و گرگومیشِ تابستانی، و نور که کمرنگ میشود اما تمام نمیشود، و شب که پاورچینپاورچین سرمیرسد. این نور و این فریاد لحظهای پیشینتر را در من زنده میکند. لحظهای در کودکیام با آن مراتع و جنگلها، رنگ آسمان، رودخانه، دست او روی شانهام و گیسوان پُرپشتِ قهوهایرنگِ او و گیسوان خوشعطر او، و همهی اینها که تا همین امروز در تیرگیِ تنم دَوران میکنند.
سپاس جناب منصوری عزیز.
ارادت احسان، و خوشحالم از دیدنت 🙂
یادداشتِ اصلیْ کجا منتشر شده؟
هنوز منتشر نشده محمد. بزودی در فیلمخانه 🙂
البته منظورم متن اصلی بود؛ متن فرانسه.
در كايه محمد جان.
عالي
شماره جدیدِ فیلمخانه منتشر نشده هنوز؟
همين هفته قرار هست منتشر بشه محمد عزيز.