این بخشیست از ترجمهام از یادداشت فیلیپ گراندریو بر سکانس پایانیِ «آینه»ی تارکوفسکی / بزودی در «فیلمخانه»
چشمانم را میبندم. هیچچیز حضور ندارد. اندیشه رشتهرشته میشود، از هم میپاشد، در خود میپیچد. از این شاخه به آن شاخه میشود. سرِ پا نمیماند. چشمانم را میبندم. هم تاریک است و هم سخت نورانی، مثل نوری که از شدتِ خودش به خاموشی برود. انگار چشمهایم روشنیهایی را میبیند که نیست. خاطراتم را میکاوم. هیچچیز نمیبینم. یک فریاد. اما هنوز هیچ نمیبینم. تا مدتها در ظلماتِ پلکهای بستهام میمانم. به انتهای «آینه»ی تارکوفسکی فکر میکنم. این همان فریادیست که بهیاد آوردم: «هاهاهاها…». این همان روشناییِ روزیست که در گندمزار به تاریکی میگراید. آسمانِ زرد و خاکستری، و درختها، و دوربین که از کودک فاصله میگیرد و با عقبعقب رفتن به درون جنگل رخنه میکند، و فیلم که به انتها میرسد. تصویری نمیبینم. آنچه هست، تنها حس روشنای آسمان است، و گرگومیشِ تابستانی، و نور که کمرنگ میشود اما تمام نمیشود، و شب که پاورچینپاورچین سرمیرسد. این نور و این فریاد لحظهای پیشینتر را در من زنده میکند. لحظهای در کودکیام با آن مراتع و جنگلها، رنگ آسمان، رودخانه، دست او روی شانهام و گیسوان پُرپشتِ قهوهایرنگِ او و گیسوان خوشعطر او، و همهی اینها که تا همین امروز در تیرگیِ تنم دَوران میکنند.
… عصبیّتِ بیحدِ زندگی تازه گردهمآوردن نیروهاییست با جلوههای متضاد. یک روایت و تصویر-نماهایی با سربرآوردنهای غیرقابل پیشبینی. نورهای متکسّر، تا سرحد نامتمایز شدن. از نزدیک، از بسیار نزدیک، از دوردست. بیحرکت ماندنها، اما نامطمئن، جابجاییهای مهارناشدنی دوربین. صحنههای رویهمافتاده که البته بههم متصل میشوند. علیرغم آشناییّتی که روایت همچون قدرت بازیگران برقرار میکند، پرسوناژها فیگورهایی باقی میمانند مات، همچون حضورهایی کدر، تودههایی در حرکت و بدنها، بله، پیش از هرچیز بدنهایی رازآلود اما قدرتگرفته از درستیِ هولناکِ خشنِ عواطف و تکانههایی که آنها را درمینوردد.
چرا چنین بههم دوختنِ این میزان نیروی متخاصم؟ خیلی ساده برای مقابله با آشوب. دُلوز و گاتاری میگویند: «کمی نظم برای محافظتمان دربرابر آشوب». اما نظمی که بر ستیغ آشوب میایستد و به ملازمتِ حقیقی آن درمیآید، فراسوی کلیشههای پنداری: «ترکیب آشوب است که دید و درک حسی عطا میکند». بدل کردنِ «بیثباتیِ کائوتیک به گونهگونیِ کائویید» از طریق هنر. زندگیِ تازه چنین ترکیبیست از آشوب. فرضیهایست بر یک آشوب که هم در حقیقت جهان و هم در تصویرهای آن، همواره رو به بزرگتر شدن و ملموستر شدن دارد. مجازیّت روبهرشدیست از حقیقت تصویرهایش…
«فیلمها و احساسها»ی فصلنامهی سینما و ادبیات، شمارهی 40، به سراغ فیلیپ گراندریو رفته است. دربارهی این سینماگر دشوارِ فرانسوی کمتر به فارسی خواندهایم. به همین بهانه، نام فرانسویهای مهجور دیگر – در ادبیات سینمایی ما – هم به میان آمد: ریموند بلور، منتقد و نظریهپرداز پرآوازه، و فصلنامهی ترافیک – نشریهای با نظرگاهی تحلیلیتر از کایه و پوزیتیف به سینما، که توسط سرژ دَنه پایهگذاری شد.