مثل اسبی بودم که پیشاپیش وقوع فاجعه را حس کرده باشد. دیده ای چه طور حدقه هاش از هم می درند و خوفی را که در کاسه ی سرش پیچیده باد می کند توی منخرین لرزانش؟ دیده ای چه طور شیهه می کشد و سم می کوبد به زمین؟ نه، من هم ندیده ام. ولی اگر اسبی بودم هراس خود را این طور بر ملا می کردم. (کسی چه می داند؟ کنیز بسیار است کدو هم بسیار! شاید روزی مادری از مادران من چهارپایه ای گذاشته باشد زیر شکم چارپایی تا در آن کنج خلوت و نمناک طویله کاهگلی و در آن تاریک و روشنای آغشته به بوی علف و سرگین نظفه مرا بگیرد و در لفافی از حسرت و تمنا بپیچاند.)…
رضا قاسمی، همنوایی شبانه ارکستر چوبها، انتشارات نیلوفر، چاپ هشتم1387
دندانهایم را به هم میفشرم و نعره کشان دور اتاق میچرخم؛ دست هایم را جمع کردم تا هر چه بیشتر شبیهش شوم! انگار صدای مامان است که از آشپزخانه می آید: هادی جان، تو گودزیلا نیستی!!!
…و حالا کو صدای مامان…
میخواهم بگویدم کدامم…
ممنون از وب تون.
ممنون از تو محمد هادی عزیز.