ضدسینما
نفرت نام دیگر عشق است. در صحبت از سینما، ایندو یک چیزند. اینروزها، که آخرین روزهای سال سینماییِ دوهزار و هفده است، به این فکر میکنم که بدون نفرتورزی نمیتوانیم عاشق باشیم. این حرفها شاید در نگاه اول سادهانگارانه به نظر برسد. خلاف آن ذهنیت آکادمیکی است که از ما میخواهد در تحلیل باید سلیقه و احساسات را پشت در بگذاریم. پس با یک پرسش ساده آغاز کنیم: چرا در مورد سینما مینویسیم؟ اصلا چرا به سینما میرویم؟ پاسخ به این سؤال تعیینکنندهی همهچیز است که سینما را در بر میگیرد اما به آن محدود نمیماند. عکس ضمیمه را ببینید. پسرکی با پدرش آمده سینما. دستان پدر را دور گردن او میبینیم. مادر غایب است – سینما همیشه پاسخ به یک غیاب است. چیزی نمانده فیلم شروع شود. یک دور «سیارهی میمونها» را دیدهاند. پسرک آخر کار کمی گیج شده است. آن مجسمهی آزادی که فرو افتاده یعنی آنها برگشته بودهاند نیویورکی که حالا از انسانیت زدوده شده؟ قرار شده دور دوم هم فیلم را ببینند. این سینما در نیویورک است. سال هزار و نهصد و شصت و هشت. مارتین لوتر کینگ ترور شده. شهرهای آمریکا را شورشهای داخلی تهدید میکند. واشنگتن در شعلههای آتش میسوزد. نیویورک تحت کنترل پلیس است. پدر برای بار دوم ازدواج کرده. مشکلات در زندگی شخصی و حرفهای رو به افزایش است (در تیتراژ هر اپیزود از «مَد مِن»، او مدام از ساختمانی بلند فرو میافتد). مادر پسرک او را به خاطر شیطنتش یک هفته از تلویزیون محروم کرده. این «اندوه» که پسرک از آن یاد میکند اتمسفری است که همه در آن تنفس میکنند. پدر، پسر، و نظافتچی سیاهپوستی که پسرک خطابش به اوست. پس رفتن به سینما از روی اندوه است.
بنای سینهفیلی بر این شالوده استوار است که سینما یک «عهد» است. یک Promesse. اینرا اولین سینهفیلهای فرانسهی پس از جنگ جهانی دوم میگویند. این «عهد» پاسخی است به یک غیاب، به یک اندوه. دنیا از خلال سینما مدام عهدی را با ما تازه میکند. سینما پیش از آنکه موضوع هر تحلیلی باشد، واسطهی این عهد است. دلیلی است بر اینکه دنیا هنوز جای زندگی است. دلیل زندگی است. خیال نداریم تاریخ سینهفیلی را در چند جمله ساده کنیم. برویم سر اصل مطلب. ما فیلم قوی و فیلم ضعیف نداریم. فیلم هنری و فیلم تجاری نداریم. فیلم اروپایی و فیلم آمریکایی نداریم. ما یک سینما داریم، یک ضدسینما. ضدسینما نه ضامن عهد، تمسخر آن است. تخطئهی آن است. اساس ضدسینما بر انسانبیزاری است، بر نفرت از پرسوناژها و بر ضربوشتم و بندهپنداریِ تماشاگر. این ضدسینما هر سال نام عوض میکند، اما هر سال تحسین و تکریم میشود. یک سال نامش میشود «بازیهای مسخره» (هانکه)، یک سال میشود «داگویل» (فونتریه). امسال میشود «کشتن گوزن مقدس» (لانتیموس). عشق به سینما لازمهاش نفرت از ضدسینماست.
در سنّت سینهفیلی، این نفرت یک نفرت کور نیست. همانطور که عشق نیز عشق کور نمیتواند باشد. این نفرت/عشق اسباب تفکّر است. سرچشمهی آن است. سبب میشود ما به پارهای دوگانهانگاریها، که بهخصوص در نقّادی خودمان جا افتاده، به دیدهی تردید نگاه کنیم. در بحث بازنمایی امر شرّ، و مسألهی انتقام یک نوجوان با نیرویی اهریمنی، کدام یک از این دو فیلم پیچیدهتر و غنیتر است: «کریِ» دی پالما که به یک بیمووی میماند، یا «کشتن گوزن مقدّسِ» لانتیموس که نورچشمی جشنوارهی کن است (برندهی بهترین فیلمنامه برای این فیلم)؟ آمریکایی یا اروپایی؟ بیمووی یا فیلم هنری؟ اصلا ملاک پیچیدگی فیلمها چیست؟