که با تو گفته است راز جهان را؟
چه زمزمه میکنی با خود
سَر که در درونِ تو میکنم هربار؟
شب که میرسد از راه،
پیر که میشود آدم،
پشتِ فریادهای شُرشُرِ آب
و لابهلای مه غلیظ و نفسگیرِ حمّام
سخت است باورِ اینکه آن تصویرِ در آینه از آنَت نیست.
چرا به خیال کسی نمیرسد
که از امتداد موربِ این چاه
راه زیادی به انتها نمانده است؟
سلام آقا مسعود، نمي دونستم شعر هم ميگيد؟ زيبا بود. چيزي شبيه حديث نفس
سلام بر تو محمدرضای عزیز! ممنون از نظر لطفت.
راه زیادی به انتها نمانده است آیا؟