عشق، میشائیل هانکه
استفان دُلُرم، کایه دو سینما، نوامبر 2012
ترجمه: مسعود منصوری
فشارِ سطحیِ دست. صورت زنی سالخورده با نگاهی مات، احاطهشده در دو دستِ یک مرد. آن فشارِ سطحی همچنان هست، کمی بالا، تقریبا روی بناگوش. کافیست کمی درنگ کرد و آنچه مرد از این صورت میخواهد را به پرسش کشید. آن دستها مالِ ژان – لویی ترَنتینیان است و این صورت از آنِ امانوئل ریوا، روی پوسترِ عشقِ میشائیل هانکه. همهچیز حکایت از آن دارد که مرد دلنگرانِ زن است، اما قاببندی و آن صورتِ لای منگنه[ی دستها] با نگاهِ بیحسش، پیشاپیش و تلویحا از میلِ محتوم به مرگ میگوید.
اکرانِ عشق موج عظیمی [از استقبال] را وعده میدهد، هم میان مردم و هم بین منتقدان. افزون بر این، قدرتِ چنین عنوانی دهشتناک است: چطور میتوان دربرابرش سر تعظیم فرود نیاورد؟ فیلمی که باید «این دونفر» یا «سالخوردگان» نامیده میشد، زیر سایهی ارجاع به ترانهی تلخِ برِل و بهضربِ دگنک بدل شد به «عشق». آیا فرقی در ماهیتِ آن میکند؟ از پشت این ابرازِ «عشق»، خواستی برای تکان دادنِ تماشاگر هم سرک میکشد. هانکه به اقرار خودش تابهحال کاری جز هدایتِ تماشاگران نکرده. [اینبار فقط] موضوعِ آزمایش عوض شده، موشهای آزمایشگاهی و پروتوکل هم همینطور (پرطمطراق و جدی شده) اما نتیجه همان است.
اکران عشق فرصتی بهدست داد برای پیش کشیدن مسألهای که مدام فکر و ذهنِ این مجله را مشغولِ خود کرده: درماندن در درکِ اینکه چطور از فیلمهایی با چنین انسانبیزاریِ غیرقابل تحملی دفاع میشود و چگونه حتا اومانیستی ارزشگذاریشان میکنند. شیوهی کار کموبیش مثل هم است: اُبژکتیویتهی کاذبی که از سرپوش گذاشتن بر دستکاریِ تمامعیار [توسط کارگردان] عاجز است. این فیلمها هوار میکشند که تماشاگر را در انتخاب آزاد میگذارند درحالیکه به احساسات او، بیآنکه روحش خبردار شود، خط و ربط میدهند. انگار که بر حسب اتفاق، این اخبارِ حوادث و ناهنجاریهای جامعه است که آن راه و رسمِ آلودهبهزهر را تحت لوای خود میگیرد.
در فیلمِ به جنون رسیده، ژواکیم لافُس بههیچوجه موضع نمیگیرد: تماشاگری بیرون میآید و میگوید که این یک فیلمِ بزرگِ فمینیستیست («زنها من عاشقتان هستم»)، آن یکی میگوید اعلامِ جرمیست علیه ستمهای استعمار، دیگری آنرا اعترافی مییابد بر وحشتِ مادر بودن. در واقع فیلم مواظب است تا دست به انتخاب نزند. این را حسابوکتابِ بیشرمانه بنامیم یا ناتوانی؟ واقعیت این است که فیلم، نانِ فروشِ درماندگی و خوارشمردن را میخورد. اینروزها در سینما (البته نه فقط در سینما) لذتجوییِ بیمارگونهای در خوارشمردن هست که بیدلیل تبدیل شده به موتیفِ ورآمدهی همهچیز. سوپراستارِ زَویه ژیانولی، فیلمِ نفرتانگیز دیگریست که هیچ حرفی برای گفتن ندارد بهجز لگدمال کردنِ بیعلتِ مردی که برای دفاع از خودش، تنها «چرا منِ؟» عاجزانهای در آستین دارد (پاسخ: باید بدنی یافت که محملی باشد برای خوارشمردن!). انسانیت به دو جبهه تقلیل پیدا کرده: بیشرمهایی که گلیمشان را از آب بیرون میکشند و «فلکزدههایی» دربوداغان اما کاملا باب میل. برای تماشاگر هم کاری جز چشم فروبستن و جریحهدار شدن [احساساتش] باقی نمیماند. پوسترِ بعد از لوسیا کارِ میشل فرانکو، با افتخار دختری را عَلَم میکند که دارد یک سیلی آبدار میخورد، از آنها که امانوئل ریوای بیچاره مجبور است بهنامِ اقتدارِ هنریِ استاد هانکه نوش جان کند. اگرچه همه میدانیم که این سیلی، چه در آن فیلم چه این، نثار تماشاگر میشود.
یک نوشدارو: ورنر هرتزوگ. بهقعرِ جهنم همان روزی اکران شد که عشق. هر دو سینماگر زادهی مونیخاند، در یک سال: 1942. هر دو نفر سر به ناسازگاریِ رادیکال گذاشتند. هرتزوگ بیحسابوکتاب در رُمانتیسمِ آلمانی غوطهور شد، هانکه تمامقد پشتِ نوعی پیوریتانسیمِ آزمایشگاهی ایستاد (ترس بیمارگونهاش از کیچ: احساسات = احساساتگرایی = کیچ). هرتزوگ در بهقعرِ جهنم نبوغِ مستندسازیاش را به اثبات میرساند؛ به این دلیلِ ساده که او آنجا حاضر است، در موقعیتهایی غمبار، به اتفاق مخاطبانش و در رابطهای سراسر اطمینان با آنها. او [موقعیتها] را نظاره میکند و به آنها ادای احترام میکند. آدرنو میگوید: «تبدیل کردنِ انسان به حشره، همان میزانی از انرژی نیاز دارد که شاید با آن بتوان انسان را به انسان بدل کرد». این بهقعرِ جهنم است که باید صدایش میکردیم: «عشق».
بهقعرِ جهنم، ورنر هرتزوگ
* در همین رابطه بخوانید: مذمتهایی «کایه»ای نثار یک «عشق» – 2
سلام مسعود جان، خسته نباشي، نثر استفان دلورم يه جورايي ادبيه. اتفاقا مطلب کوتاهي از دلورم براي آقا وحيد ترجمه کردم که ظاهرا خوشش اومده. راستي اون مطلبي رو که قبلا بهت گفته بودم از کايه دو سينما درباره فيلم عشق پيدا کردم ، به ماهنامه فيلم پيشنهاد دادم و براشون فرستادم. البته ظاهرا در نماي درشت شماره اسفند قراره رو اين فيلم کار کنن اما آقاي مهرابي گفت احتمالا در سايت مجله اونو منتشر مي کنه. برام جالبه که ژان فيليپ تسه هم نقدي منفي ارائه ميده از اين فيلم. انگار همه هماهنگ بودن واسه کوبيدن اين فيلم. به هر حال اگه اين مطلب توي مجله يا سايتش چاپ شد بهت خبر ميدم که يه نگاهي بهش بندازي و نظرت رو بهم بگي. ميدوني که نظرت خيلي برام مهمه. پايدار باشي عزيز
سلام محمدرضای عزیز و ممنون از مهربانیات. اجازه بده کامنت محبتآمیزت را از آخر به اول جواب بدهم. مشتاق خواندن ترجمهات از فیلیپ تسه هستم و از الان خودم را برای یادگیری از کسی که توان ترجمهی رانسیر را داشته آماده کردهام. امیدوارم این ترجمه در هر جا که مخاطبِ جدیاش را داشته باشد چاپ شود. راستش را بخواهی من حالا دیگر خوشبینیِ سابق را نسبت به تاثیرگذاریِ تکترجمههای گلچین شده از منابع مختلف که بنا به موضوع یا پروندهی نشریات ترجمه و چاپ میشوند، ندارم. حالا بیشتر به این نتیجه رسیدهام که کارِ پرثمرتر – و به همان اندازه زمانبرتر، حوصلهبرتر و کلافهکنندهتر بهخصوص برای کسی که کار و زندگیاش چیز دیگریست – برنامهریزیِ دراز مدت برای معرفیِ جامعترِ جریانها و صداهای امروزین در حوزهی نقد فیلم است. پیشتر کمی سربسته با تو صحبت کرده بودم. از آن زاویه اگر نگاه کنیم و کایه را همچون جریانی تاریخی و در یک کلیت نگاه کنیم، اتفاقا اگر در برابر این فیلم سکوت میکرد، باید تعجب میکردیم. اما درمورد نثر دُلُرم؛ تجربهی کوتاه من از کایه و پوزیتیف و پرسوجو از دوستانِ فرانسویزبانِ فرانسویتبار به من ثابت کرده که پیچیدگیِ این نوشتهها گاه از تراز متعارف و رایج زبانِ نوشتار بالا میزند. سمتوسوی ادبی فقط مختص دُلُرم نیست و همین کار ترجمه را پیچیدهتر و دشوارتر میکند. بگذار مثالی بیاورم: برای همین یادداشت کوتاه، من با 4 – 5 نفر از دوستانی که گفتم مشورت کردم، تا اینکه درنهایت یکنفرشان توانست پس از مدتی تامل، به سوال من دربارهی معنای یکی از اصطلاحهایی که در این یادداشت به آن برخورده بودم، جواب قانعکنندهای بدهد. او تاکید کرد که این اصطلاح امروزه دیگر رایج نیست. حالا برگرداندن آن به زبان مقصد که دیگر جای خود دارد. باز هم گپ خواهیم زد. ارادت
مسعود عزيز، ممنون از اين کامنت کامل، دقيق و البته پربار. تعارف را کنار ميگذارم! يکي از لذتبخشترين لحظات زندگيام شده سر زدن به وبلاگ تو. بحث خوبي را مطرح کردي. اتفاقا در صحبتي که با وحيد عزيز داشتم به همين نکته اشاره کردم که کساني مثل شما دو نفر نگاه قابل احترامي به سينما داريد و من چون بسيار تازهکارم در اين زمينه، خيلي دوست دارم بيشتر بياموزم. با نظرت درباره ترجمههاي گلچيني کاملا موافقم، اما حق بده که فعلا بايد همينطور ترجمه کنم تا ببينم نگاهي که تا به امروز به مقوله سينما داشتهام،نگاهي قابل دفاع هست يا نه. اتفاقا در همين راستا، اخيرا باخبر شدم که رانسير کتابي درباره سينماي بلا تار نوشته. هنوز آشنايي چنداني با بلا تار ندارم،اما فکر ميکنم با توجه به توصيههايي که داشتي، بد نيست آن را تهيه و مطالعه کنم. راستي درباره رانسير هم خيلي به نظرم اغراق کردي، هر چند واقعا ترجمه نفرت از دموکراسي واقعا دشوار در عين حال تجربه شيريني بود و ميدانم که اين ترجمه ايرادهاي زيادي دارد. اميدوارم روزي بتوانم نسخهاي از آن را به دستت برسانم. مسعود عزيز تلاش ميکنم مطلب جان کاساوتيس را زودتر برايت بفرستم تا نگاه موشکافانهاي به ترجمهام داشته باشي و نظرات سازندهات را برايم بفرستي. در ضمن اگر فکر ميکني اينجا جايي براي طرح برخي از مسائل نيست و بهتر است از طريق ايميل با هم در ارتباط باشيم، لطفا بگو. پايدار باشي و برقرار
پایدار باشی محمدرضای عزیز.
مرسی مهندس عزیز…
ارادت ادریس.