کشف سینماگران تازه و جوان، یا گمنام و مهجور، و معرفی آنان به دیگر سینمادوستان، مثل کشف نو-درختی سبز در ظلمات جنگلی دوردست است. پر است از ماجراجویی و هیجان. اما باز-کشفِ سینماگرانِ نامآشنا و پرآوازه، بهخصوص آنان، که کشفشده و تمامشده میپنداشتیمشان، به کشف دوبارهی یک درختِ کهنسال در خیابانی پُرازدحام میماند. هر صبح از کنارش رفتهایم و هر بعدازظهر از زیر سایهاش برگشتهایم بیآنکه کنارش درنگ کنیم و سر بالا بگیریم و تلألو نور را روی برگهای سبز و زردش ببینیم. کلینت ایستوود برای من، آن درخت کهنسال است. درختِ خیابان پرُازدحام است. انبوهی از مردمان، او را میشناسند و بهخاطر میآورند. با او زندگی کردهاند و از او خاطره دارند. و همین شاید، برای ماجراجویانی که جز به سرزمینهای دور از دسترس و کمرفتوآمد رضایت نمیدهند، یک عیب باشد. ولی به گمان من، اهمیت هر سینماگر و تعداد تماشاگرانش (چه دستچینشده و خاص باشند، چه انبوه) دو مقولهی مجزا از هم است.
نوشتههایی که قرار است بیاید، نه قالب مشخصی خواهد داشت و نه زبان ثابتی. گاه به دلنوشته و خاطره میماند. گاه نقلقول است، گاه یک ایده، یک تصویر، یک قاب، یک ویدئو، خلاصه هر چیزی که کوتاه باشد و در حوصلهی اینجا بگنجد.
منتظريم بيصبرانه.
ارادت محمدرضا.