وقت «فیلمخانه» است. شمارهی تابستان دارد میرسد. برای من، یکی از دوستداشتنیترین شمارهها تا اینجاست. اینبار هم، فرصت اکتشافهای شگرف بود (آرزو میکنم برای خواننده هم همینطور باشد). دلیلش این است که «فیلمخانه» مجمع سپیدمویانِ استخوانخُردکرده نیست، منظومهی جوانهای در راه تجربه است – سینهفیلی به مثابه جوانیِ بیپایان. پس هر موضوع جمعبستِ تجارب انباشتهشدهی اهالی مجله نیست، بلکه دری به دنیاهای تازهی آنان است. هر پرونده سرک کشیدن به گوشهوکنارِ گذشتهوحالِ این سینمای بدون مرز است – سینهفیلی به مثابه شهروندیِ جهان. دو متنی که برای «پنجرهی عقبیِ» شمارهی تابستان کار کردهام، دو روزنه به روشناهاییست که تا همین دو-سه سال پیش تنها نامی از آنها شنیده بودم و نشانی از آنها دیده بودم. بخشی از بزرگداشت ژان گرمیون در «کایه دو سینما» را برای معرفی این سینماگر بزرگِ فرانسوی ترجمه کردهام. این متن، یک معرفی اجمالی از او با اشارهای به مهمترین فیلمهایش است. گرمیون بیتردید از کلاسیکهاییست که جایگاه واقعیاش شاید تازه در حال کشف باشد. در همان پروندهی کایه (2013)، از اینکه بالاخره مرور کارهای او در داخل و خارج فرانسه بهراه افتاده، اظهار خوشحالی میشود. چه خوب میشود اگر امکان دیدن فیلمهای او در ایران هم پیش بیاید. اما نوشتهی دیگر: برای معرفی نخستین منتقدی که سینماگر شد مقالهای نوشتهام. رفتن از نقد فیلم به ساخت آن، رسمیست که در فرانسه با او آغاز شد و پس از ژان اِپشتین و رُنه کِلر به موجنوییها رسید. اگر روزی پاریس رفتید به منطقهی 7 بروید و به خانهی شمارهی 5 در خیابان Beaune سری بزنید. انجمن منتقدان فرانسه پلاکی روی نمای آن نصب کرده: « اینجا، در 22 مارس 1924، لویی دُلوک نویسنده و مؤلف فیلم مرد». این درست که پیش از دُلوک هم نقد سینمایی در فرانسه نوشته میشد، اما او بود که در طول زندگیِ بسیار کوتاهش تأثیری شگرف بر نقّادی گذاشت و آنرا در ریلی تازه انداخت. چند نشریهی سینمایی تأسیس کرد، فیلم ساخت و پارادایمِ نقّادی را جابجا کرد. اما دیدن این فیلمهای سیاهوسفید چه عایدی دارد؟ خواندن نقدها و مقالههای دُلوک و اپشتین چه برای امروز ما دارد؟ به گمان من، بیش از آنکه ما به کلاسیکها نگاه کنیم، آنها به ما نگاه میکنند. اگر نگاه کردن را با فعل فرانسویِ regarder با معنای دوگانهاش به خاطر آوریم میتوان گفت کلاسیکها هم به ما نگاه میکنند (معنای اول) و هم به ما ارتباط دارند (معنای دوم). توضیح میدهم. بیایید سینما را به اولین تصویری که از خود نشان داد تشبیه کنیم: یک قطار در حرکت. عدهای به حق یا ناحق این قطار را میرانند. عدهی دیگری در واگنهای لوکس و درجه یک نشستهاند و غرق تماشای مناظری هستند که از پشت پنجره میگذرد و لحظهبهلحظه تازه میشود. یک واگن بدون سقف را هم در انتها تصور کنیم که بیشتر به کارِ گذاشتنِ بار میآید. سینهفیلها مسافران قاچاقِ این آخرین واگناند. ناخوانده و غیرخودیاند. گوشتاگوش پشت به جهت حرکت قطار نشستهاند و به راهِ رفته نگاه میکنند. بدون آنکه در گذشته بمانند، چشم به گذشته دوختهاند (این ایدهی حرکت به جلو و رو کردن به گذشته عاریتی است). گذشته برای آنها همواره حاضر و پیش چشم است. سینهفیلها قدرت تغییر مسیر این قطار پرشتاب را ندارند. اینرا خود میدانند. اما بهتر از همهی سرنشینانِ رسمی میتوانند مختصات مکان در هر لحظه از حرکت را ارزیابی کنند چون راه برایشان در کلیّتش پدیدار میشود نه در قابهای زودگذری که در پنجرهی واگنهای لوکس شکل میگیرد. آگاهی از این کلیّت، جسارت اعتراض میدهد؛ اعتراض به مسیرهای اشتباه امروز. این اعتراض ضرورتش را نه از نتیجهی ناممکن (تغییر مسیر) که از حضور همیشگیِ تاریخ از ابتدا تا این لحظه میگیرد. پیشِ چشم داشتنِ این تمامیّت، یک دستاورد محتوم دیگر هم دارد: به چالش کشیدن معیارها و پارادایمهای امروز. دوباره دیدن راه. برجستهکردنِ مناظر نادیده گرفته شده و جنگلهای پنهان شده. «درخت رنوار و درختچهی کارنه جنگل چریکهای سینمای فرانسه را پنهان کرده: گرمیون، گرِویل و بسیاری دیگر از سینماگران اصیل را». چه با این گفته در پروندهی گرمیونِ کایه (که شاید در فرصتی دیگر ترجمه شود) همنظر باشیم چه نباشیم، موضوع مهمتر تغییر مستمرّ نگاه است. پا را از این فراتر بگذارم: تازه کردنِ مداومِ «سلیقه». سلیقه نه به معنای «اینرا دوست دارم چون دوست دارم». سلیقه به معنای فرا رفتن از ابژکتیویسمِ کور در ارزیابی فیلمها. سلیقه به معنای پیوند خوردن با روح سینما، با ذات آن، با سرچشمهاش، از طریق چشمانداز پیوستهای که پشت سر پهن شده است نه پیش رو.
عکس: لویی دُلوک و اِو فرانسیس (همسر، بازیگر و الهامبخش دلوک)
با سلام و درود خدمت شما آقای منصوری
بدون شک شما یکی از فرهیختگان استان هستید
مثل همیشه عالی و پر بار
به امید موفقیت های روز افزون شما
سلام بر شما و سپاس از محبتتان.