سینمای اروپا


زندگی اَدل (آبی گرم‌ترین رنگ هاست) 12

 

la-vie-d-adele Le Temps©

«عجله نکن و کلمات را درست ادا کن»، این را اَدل خطاب به دانش‌آموزش می‌گوید و گویا عبدالطیف کشیشِ کارگردان خطاب به خودش. هم‌چون فیلم‌های پیشینش، زندگیِ اَدل هم یک فیلم پرحوصله است، پرجزییات. خوردن و آشامیدن و معاشقه‌های پرطول‌وتفصیل در نماهای درشت. این آخری، خوراکی بود برای مناقشه‌های فراوان درباره‌ی فیلم.

به من بگو چه می‌خوری تا بگویم کیستی

اَدل گوشی‌ست پذیرای هرنوع موسیقی – به‌جز هارد راک، راکِ «سخت» – آن‌طورکه در اتوبوس به توما می‌گوید. دهانی‌ست گشوده به هر «چیزِ» قابل خوردن. «همه‌چیز می‌خورم. حتا وقتی گرسنه نباشم هم می‌خورم». به‌جز صدف دریایی، به‌خاطر پوسته‌اش که «سخت» است. این‌را در پارک رو به اِما می‌گوید. در کافه، اولین ملاقات پس از جدایی، انگشتان اِما را با همان ولعی به دهان می‌برد که رشته‌های اسپاگتی را. آن صحنه‌های طولانیِ هم‌آغوشی‌اش با اِما، جولانگاه دیگری‌ست برای دهانِ سیری‌ناپذیرش.

آنچه خورده می‌شود، و آداب حول‌وحوش آن، دستگاهی‌ست برای اندازه‌گیریِ آدم‌ها و رابطه‌های‌شان. رابطه‌ی اَدل و دوست‌پسرش، توما، که گویا اولین تجربه‌ی عشقی اوست، فَست‌فودی‌ست. اولین قرار عاشقانه با گاز زدنِ پرشتابِ ساندویچ‌ها همراهی می‌شود. اولین نگاه‌ها و اولین کلمات به‌سرعت به اولین (و البته آخرین) هم‌آغوشی با او می‌انجامد. اِما، دختر مو آبی، نرم‌نرمک و به‌لطف قضاوقدر (دفعه‌ی اول در خیابان و دومین دفعه در بار) در نگاه‌رسِ اَدل قرار می‌گیرد. او از خانواده‌ی صدف‌های دریایی‌ست، با لیموی تازه – آدابِ امتحان کردنِ تازه بودن غذا – شراب سفید و تابلوهای نقاشیِ روی دیوار. پدرِ غایب: هنرشناس؛ میراثش برای اِما: خودساختگی، ثابت‌قدمی و غرور خدشه‌ناپذیر، چه در انتخاب گرایش جنسی‌اش چه در انتخاب حرفه‌ی نه‌چندان مطمئنش برای امرار معاش – والدین اَدل این‌را تذکر می‌دهند. در طرف دیگر، اَدل از خانواده‌ی اسپاگتی‌ست – به قول اِما: ساده ولی [با مکث] خیلی خوب! – با شراب قرمز و وِزوِز تلویزیون موقع صرف غذا. پدر اَدل: معتقد به لزوم داشتن یک شغل «واقعی». بالاخره اَدل غذای دریایی دوست دارد یا نه؟ گفته بود نه، ولی در آن مهمانی کوچک در خانه‌ی مادر اِما، دست به تجربه می‌زند و گویا نظرش عوض می‌شود. می‌خواهد معلم شود، نه آن‌که واقعا دلش بخواهد بلکه هراسش از بی‌ثباتی بازار کار است – مادر اِما این‌را یادآوری می‌کند. به همین منوال، از دوست‌پسرش می‌رسد به اِما و در ادامه، سر و سرّی هم با همکار مذکرش پیدا می‌کند. دلش واقعا چه (ن)می‌خواهد؟

بدن برهنه در آپاراتوس اروتیسم

ونوس سیاه (2010) درباره‌ی بدنِ متفاوت سارا بارتمنِ آفریقایی بود و بهره‌کشی‌هایی که او به این‌خاطر در اروپا متحمل شد: نگاه‌های کنجکاو در نمایش‌های عمومی، زل زدن‌های لذت‌طلبانه‌ی مشتریانِ روسپی‌خانه و موشکافی‌های کمّیِ دانشمندان آکادمی. در مهمانیِ افتتاحِ رستورانِ اِسلیمَن در کوس‌کوس و کفال (2007) چطور می‌شود مهمان‌ها را سرگرم و حواس‌شان را از تاخیر در سِرو غذا پرت کرد؟ ریم، دخترخوانده‌ی اِسلیمن، با رقص شکم – بدون برنامه‌ریزی قبلی – پا به صحنه می‌گذارد. آیا آن صحنه‌های مفصل اروتیک در زندگیِ اَدل همان کاری را با تماشاگر می‌کنند که رقص شکمِ ریم با آن فرانسوی‌های غُرغُروی رستورانِ اِسلیمَن؟ آن‌چه واضح است، جدّوجهد کشیش است برای افزودن و «کنترل» همه‌ی جزئیات. دوربین، چسبیده به صورت‌ها و اندام‌هاست و کوچکترین جزئیات و تکانه‌ها را ثبت می‌کند – کاری که اِما، به‌گفته‌ی خودش، حین اولین پرتره‌اش از اَدل به آن مشغول است. آفتاب از شکاف میان صورت‌های به‌هم نزدیک شده‌ی اَدل و اِما موقع بوسه در پارک به دوربین می‌تابد. گشت‌وگذارشان در موزه و سیاحت بدن‌های برهنه‌ی زنانه، پیش‌درآمدی‌ست بر اولین بوسه‌ی عاشقانه و اولین عشق‌بازی‌شان. هر هم‌آغوشی با غایتِ وسواس در نور و رنگ، به یک مراسم آیینی می‌ماند و بناست ارجاعی به «زیباییِ» سیال در همان موزه باشد.

پخته و نپخته

سرژ دَنه نوشته‌اش درباره‌ی سینمای فرانسه را – با ارجاع به آشپزی سرآمدِ فرانسوی‌ها – این‌طور می‌نامد: پخته و نپخته. بحث می‌کند که سینماگران فرانسوی از مِلی‌یس تا به‌حال (1980)، چیزهایی را کنار هم و در عین‌حال جدای از هم قرار داده‌اند که سینماگران کشورهای دیگر یا کنار هم گذاشته‌اند یا جدا از هم: مستند/داستان، موادومصالح نتراشیده/ موادومصالح کدگذاری شده، از روی تصادف بودن/رو به هدف بودن، یک کلام: پخته/نپخته. با این حساب، حالا که غذا در زندگیِ اَدل موضوعی اساسی‌ست، می‌شود گفت با فیلمی روبروییم که زیادی پخته شده است. عبدالطیف کشیش حضوری بیش‌ازحد پررنگ در صحنه دارد و اشراف و کنترلش – و البته زاویه‌ی دیدش – را با سرسختی تعمیم می‌دهد. او فیلم را در چهار موومان تنظیم می‌کند و هم‌چون معلمی باوجدان تمام نشانه‌ها و اندرزها را در اختیار – اختیار؟ – بیننده می‌گذارد. در موومان اول، از زبان معلم ادبیات، بحث تقدیر را در برخوردها و ملاقات‌ها پیش می‌کشد تا تلاقیِ اتفاقیِ نگاه اَدل و اِما سرنوشت‌ها را رقم بزند. با جدایی از توما و بعد از یک پاساژ (تظاهرات دانشجویی) به موومان دوم می‌رویم. دوباره یک معلم – این‌بار نوبت خانم‌هاست – از تراژدی می‌گوید، آنتیگونه و جرأت نه گفتن و پشت سر گذاشتن کودکی. اِما هم چاشنی سارتر را اضافه می‌کند و اولویت اگزیستانس را. بالاخره آن «صحنه»ی هفت دقیقه‌ای معروف سر می‌رسد و با یک پاساژ دیگر (تظاهرات همجنس‌گراها) به موومان سوم می‌رسیم. حالا نوبت خانواده‌هاست و تاکید بر دو کلاس مختلف اجتماعی. عشق میان این دو کلاس دوامی خواهد آورد؟ جشن تولد اِما پایان موومان خوشِ سوم است. در آن مهمانی، بگو و بخندِ اِما و لیز و نگاه مضطرب اَدل به آن‌دو خبر از روزهای تلخ می‌دهد. نگران نباشید اگر هنوز این نکته را نگرفته‌اید. یک فرصت دیگر هم در آخرین لحظه‌های موومان سوم هست: اِما – زودتر از حساب‌وکتاب اَدل – وارد قاعدگی شده و قادر به معاشقه نیست. چه توقع دیگری از موومان چهارم دارید غیر از جدایی؟

زندگی اَدل نه یک فیلم بد، که فیلمی متوسط است. با وجود آن‌همه هیاهو، حتا در قیاس با چند فیلم امسالِ سینمای فرانسه هم متوسط و محافظه‌کار به‌نظر می‌رسد – قبول دارم که صفت آخری در نظر اول مناسبِ فیلمی با این سوژه و این صحنه‌ها نیست. به‌طور مثال نگاه کنید به غریبه‌ی دریاچه که خود مجال و نوشته‌ی دیگری می‌طلبد. سرژ دنه در همان نوشته از گدار نقل می‌کند که «سینمای متوسط آمریکا به‌غایت بالاتر از سینمای متوسط فرانسه است». البته با نکته‌سنجیِ خاص خودش به او این‌طور پاسخ می‌دهد: «سینمای غیرمتوسط فرانسه هم معمولا بالاتر از سینمای غیرمتوسط آمریکاست».


ایستادن دو سوی یک فیلم دو سویه 2

 

LA-VIE-D-ADELEinside movies©

تماشاگران فرانسوی و فرانسه‌زبان‌ها فیلم را پسندیدند. در میان منتقدان، حتا درون کایه که آن‌را سومین فیلم سال اعلام کرد، دو دستگی‌ها فراوان بود. استفان دُلُرمِ سردبیر، دو ستاره به فیلم داد و در ده فیلم سالش جایی برای آن در نظر نگرفت: «از شما چه پنهان، فیلمِ کشیش ما را دوپاره کرد. شاید به این خاطر که خود فیلم دوپاره است. دو فصل بیش از آن‌که هم‌چون دو اپیزود عرضه شوند، به دو مرحله از یک نمایش می‌مانند…». او این دوپارگی میان لیریسم و ناتورالیسم را مشکل اساسیِ فرانسوی‌ها می‌داند و برای چاره‌جویی به سینماگری فلاش‌بک می‌زند که «ملعونِ جاودانه»ی سینمای فرانسه است: ژان گرِمیون. «اما فصل سومی هم هست، آن‌چیزی که ژان گرِمیون رئالیسمِ احساسات می‌نامد». انگلیسی‌زبان‌ها هم از این دودستگی بی‌نصیب نماندند. سایت اند ساند همراه کایه بود: رده‌ی سوم در میان ده فیلم سال. حتا جاناتان رُزنبامِ کهنه‌کار هم به فیلم روی خوش نشان داد و از استانداردهای دوگانه‌ای که صحنه‌های این فیلم را پورنوگرافی تعبیر می‌کنند گلایه کرد (+). از آن‌سو، یکی از تندوتیزترین نقدها را مارک پِرَنسان در گزارشش از کن برای سینمااسکوپ (+) علیه زندگی اَدل نوشت. خانم دارگِس هم در گزارشش برای نیویورک تایمز (+) از دیدی زنانه، فیلم را زیر سوال برد. در روزهای آینده به زندگی اَدل بر خواهیم گشت…


دیوارهای تنهایی 4

 

دیوارهای تنهایی؛

در جستجوی معماری به مثابه وسیله بیان تنهایی در سینمای آنتونیونی

نوشته‌ی: امید رفیعیان

 

این یادداشت پیش از این در مجله‌ی نقطه سر خط، نشریه‌ی دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف، شماره ۲۵، اردبیهشت ۹۲ منتشر شده است. ممنونم از دوست بزرگوارم امید رفیعیان که با مهربانی نوشته‌اش را برای بازنشر در حرفه، معمار در اختیار من گذاشت.

 

شب، میکل‌آنجلو آنتونیونی، 1961

 

مفهوم «تنهایی» آنقدر وسیع است که پیش از هر چیز، بررسی آن در سطوح کلی، ناممکن می‌نماید. کافی‌ست نگاهی به قفسه‌های کتابخانه‌تان بیندازید و جست‌وجویی در سطح عناوین انجام دهید تا متوجه بسامد بالای به کار رفتن واژه‌ی «تنهایی» شوید. مشابها اگر نگاهی به عنوان آلبوم‌های موسیقی، پرتره‌ها، عکس‌ها و … نیز بیندازید، احتمالا این پرسش برای شما شکل خواهد گرفت که چطور مفهومی می‌تواند قرن‌ها ذهن هنرمندان را به خود معطوف کند. و در نهایت اگر از سطح عناوین گذر کرده و به درونِ آثار راه یابید، در خواهید یافت که مفهوم «تنهایی» آنچنان گریبانگیر هنرمندان بوده و هست، که در تاریخ هنر، هر کس به سهم خویش، تلاشی مبنی بر «به هنر آمیختن» این مفهوم انجام داده است.

تاریخ سینما نیز از این قاعده مستثنی نیست. کمتر سینمادوستی‌ست که پیچیدن وهم‌انگیز صدای چارلز فاستر کین را در قصر زانادو به یاد نیاورد. اورسون ولز در آن فیلم، با استفاده از نورپردازی و زوایای دوربین، توانسته بود یکی از حیرت‌انگیزترین تصاویر تنهایی را به نمایش گذارد. از دوران مدرن با اهمیت یافتن هر چه بیشتر مفهوم «تنهایی»، کارگردانان بسیاری با استفاده از وسایل بیانی مختلف سینما، تلاش کردند وجوه تازه‌تری از این مفهوم را به نمایش گذارند. به عنوان نمونه بسیاری با استفاده از موسیقی و پدید آوردن یک ترکیب شنیداری-دیداری ناب، توانستند به این مهم دست یابند و بسیاری دیگر با استفاده از طراحی و ترکیب‌بندی صحنه، یا استفاده از دیالوگ و مونولوگ.

پیشنهاد میکلانجلو آنتونیونی در این زمینه، معماری بود. در آثار آنتونیونی، ساختمان‌ها و شهر، کارکردی دوگانه می‌یابند؛ هم مکانی برای وقوع اتفاقات هستند و هم خود به طور مستقل نقش بازی می‌کنند و کارکردی بیانگر دارند. او که خود دانش‌آموخته‌ی معماری بود، با استفاده‌ی موجزانه و پرظرافت از معماری و در تقابل قرار دادن بافت معماری مدرن با پیشامدرن، بیش از هر چیز، توانست جایگاه انسان مدرن را ترسیم کند، و با این کار استفاده از معماری در سینما را، اعتبار بیشتری بخشید.

برای آنتونیونی، آنچه در وهله‌ی اول اهمیت داشت، تصویر سینمایی‌ بود. به گفته‌ی تونینو گوئرا، فیلمنامه‌نویس آثار او، «آنتونیونی آشکارا می‌خواهد در واژه‌ها آنچه را ادبی‌ست نابود کند و به آنها به منزله‌ی نشانه‌هایی سینمایی ارزش بخشد».[1] با چنین رویکردی‌ست که اشیا و مکان‌ها نقش پررنگی در تصاویر او یابند، و بر همین اساس می‌توان گفته‌اش را دریافت که حدود نیم ساعت قبل از فیلمبرداری هر سکانسی، به تدارک دیدن جزییات مکان آن می‌پرداخته است.[2] آنتونیونی با استفاده‌ی برجسته از معماری در آثارش، به قدری فضای سینمایی دقیقی ساخته، که بعید است بعد از سال‌ها نیز، تصاویر سینمایی او از یاد ما محو شوند؛ حتی اگر فیلم‌هایش را دوست نداشته باشیم.

«تنهایی» در مباحث مختلف معانی متفاوتی به خود می‌گیرد. در حقیقت، هر فرد تعریف خاص خود را از «تنهایی» دارد. آنچه معادل با «تنهایی»، در سینمای آنتونیونی مطرح می‌شود مفاهیم «از خود بیگانگی» و «انزوا» است. انسان‌هایی که در تعارض دنیای مدرن با اخلاقیات پیشین نمی‌توانند موضعی مشخص اتخاذ کنند و بطور کلی در موضع خویش نسبت به جهان پیرامونشان به ثبات نرسیده‌اند؛ انسان‌هایی که به نوعی ناتوان از برقراری ارتباط با همدیگر هستند و نمی‌توانند خود را بیان کنند؛ و در نهایت انسان‌هایی که گویی روحی در درونشان، آنها را از دنیای پیرامون جدا می‌کند.

اگر به خواسته‌ی خود آنتونیونی، «صحرای سرخ(۱۹۶۴)» را هم به حساب آوریم و بگوییم چهارگانه‌ی «از خود بیگانگی»[3]، باید بگوییم استفاده‌ی او از معماری در این آثار، بیشتر معطوف مضمون «تنهایی»ست. در معماری آنتونیونی، «به طور مشخص، دیوارها تواناییِ(یا ناتوانی) کاراکترهایش را در برقراری ارتباط با یکدیگر نمایش می‌دهند. برای آنتونیونی،  دیوارهای خالی -چه بتنی، آجری و سنگی- معمولا حاکی از احساساتی خاموش، نوعی ناتوانی در بیان خود و ارتباط با دیگران، استعاراتی برای روح جداافتاده هستند».[4] همانگونه که خود او اشاره می‌کند، در زبان تصویری او بسیار متفاوت است جمله‌ای در برابر پس‌زمینه‌ی «دیوار» ادا شود یا در برابر پس‌زمینه‌ی شهری.[5]

استفاده‌ی آنتونیونی از معماری، در سطوح وسیعتر، اشکال متعددی به خود می‌گیرد. او درهای شیشه‌ای به کار رفته در معماری مدرن را، با موقعیت دوربین خود همراه می‌کند و به نوعی، وجودِ فواصل و جدافتادگیِ انسان‌ها را برای بیننده‌اش موکد می‌سازد. او دیگر ارکان سینمایی را نیز برای القای این احساسات به خدمت می‌گیرد. در یکی از سکانس‌های فیلم «کسوف(۱۹۶۲)»، ویتوریا داخل یک آپارتمان با دیواره‌ي شیشه‌ای می‌شود، دوربین او را از پشت شیشه در قاب می‌گیرد و به همین خاطر صدای پاشنه‌های کفش او بر سنگ کف آپارتمان از پشت شیشه مستهلک می‌شود. در حقیقت این نما، با به کارگیری عنصر صدا، به شکلی بر همان حس فاصله تاکید می‌کند.

بطور کلی، استفاده‌ی آنتونیونی از معماری، در کنار قاب‌بندی‌های اوست که معنا می‌یابد. او شخصیت‌هایش را با یک ساختمان، به طرزی در یک قاب قرار می‌دهد که بطور حسی، بتواند منظور خویش را القا کند. آنچه مد نظر موضوع مقاله‌ی ماست، بیشتر حالاتی‌ست که او یکی از شخصیت‌هایش را به گونه‌ای تک‌افتاده و تحقیرشده، برابر ساختمانی، در یک نما می‌گیرد. اگر به چهارگانه‌ی «از خود بیگانگی» نگاه کنیم، بسامد استفاده از راه‌های تنگ و خفه‌شده، ما را طبیعتا به دریافتی از این نوع نماها وا می‌دارد: در اینگونه نماها آنتونیونی مسیر حرکت شخصیتش را با ساختمان‌ها مواجه می‌کند و آن را آنقدر باریک نشان می‌دهد که گویی تنها مسیر پیش روی شخصیت است. در قاب‌های آنتونیونی گاه راه پیش روی شخصیت، آنقدر خفه‌شده است که تنها برای گام برداشتنی یک‌نفره ساخته شده است. بطور مشابه، او ستون‌ها و پنجره‌های نماهای داخلی را در کنار دیوارها، به شکلی در یک قاب می‌گیرد که انگار شخصیتش، ورای آنها راه به جایی ندارد.

به نظر می‌رسد «تنهایی» مفهوم آن‌چنان بی‌مرزی باشد که نوشتن یادداشتی کلی درباره‌ی «تنهایی در سینما» از اساس ناممکن باشد ولی به غیر از آن، نوشتن در مورد جزیی‌تری مثل «بررسی استفاده‌ی آنتونیونی از معماری به مثابه وسیله‌ی بیانی تنهایی» نیز، اگر از مرز توصیف گذشته و پا به عرصه‌ی تحلیل گذارد، باز هم نیازمند حجم و دانش تخصصی بالاتر است؛ به همین روست که نگارنده ترجیح می‌دهد قسمت پایانی نوشته را با نگاهی به سکانس «پرسه‌زدن» لیدیا در فیلم «شب(۱۹۶۱)»، به پایان برساند؛ سکانسی که به عقیده‌ی بسیاری، یکی از بهترین نمونه‌های پرسه‌زدن سینمایی تاریخ است و می‌تواند خطوط «تنهایی» شخصیت خویش را در دل شهر به تصویر بکشد.

شروع این سکانس، با مراسم بزرگداشت جووانی، همسر لیدیا همراه است. لیدیا که احساس می‌کند عشق میانشان رو به زوال گذاشته و در حال محو شدن است، از ساختمان مراسم بیرون می‌آید و پرسه‌ای بی‌هدف را در شهر آغاز می‌کند. در لحظات ابتدایی، شلوغیِ شهر، اولین چیزی‌ست که جلب توجه می‌کند. آنتونیونی با برجسته کردن صدای ماشین‌ها و مردم، و همچنین استفاده از حرکت خفه‌ی دوربین، که گویی مسیری برای حرکت ندارد، این احساس را تشدید می‌کند. در تمامی این نماها، دیوارهای صاف و سیمانی حجم بالایی از تصویر را گرفته‌اند. او در مسیرش به خرابه‌ای می‌رسد و کودکی را در حال گریستن می‌بیند. سعی در آرام کردن او می‌کند اما سریع ناامید می‌شود و کودک را رها می‌کند و به گشت و گذارش در آن خرابه ادامه می‌دهد. دوربین نمای دیواری بی‌استقامت درون این خرابه را می‌گیرد که رنگ‌های آن کنده شده، دست لیدیا آرام وارد کادر شده و تکه‌ای از این رنگ نازک روی دیوار را به آرامی می‌کَند. قدرت تصویر در این نما به حدی تکان‌دهنده است که آلبرتو موراویا، نویسنده‌ی مشهور ایتالیایی، آن را گویاترین لحظه‌ی فیلم می‌داند، چرا که «پرسوناژ لیدیا، در این مقطع با اضطرابی بی‌هویت و بی‌تاریخچه رو به رو می‌شود و آنتونیونی برای بیان آن تصویری کامل پیدا کرده است».[6]

زمانی که لیدیا از خرابه خارج می‌شود، وقفه‌ای در این سکانس ایجاد می‌شود و به مدت چند دقیقه شاهد جووانی هستیم که به آپارتمانش وارد می‌شود و به دنبال لیدیا می‌گردد. بعد دوباره پرسه‌ی لیدیا از سر گرفته می‌شود. در اولین نما، لیدیا را به گونه‌ای تحقیرشده، در گوشه‌ی سمت چپ و پایین قابی می‌بینیم که همه‌ی آن را ساختمانی چند طبقه پر کرده و انگار ساختمان بر روی لیدیای تنها، خم شده است. بعید است در هیچ اثر سینمایی دیگری، نمایی به این ایجاز، تنهایی و سرگشتگی شخصیت درون فیلم را تصویر کرده باشد. لیدیا پس از سرگردانی میان ساختمان‌های بلند اطراف، مسیر خود را ادامه می‌دهد و وارد خیابانی می‌شود که در آن پیرزنی تنها، مشغول خوردن غذایی از درون یک ظرف است. توجه لیدیا جلب می‌شود اما راهش را ادامه می‌دهد. نمای بعدی از بالای یک ساختمان بلند تیلت می‌کند و لیدیا را کنار ستونی به تصویر می‌کشد. باز هم آنتونیونی چنان نامتعارف قاب‌بندی می‌کند که احساس می‌کنیم لیدیا زیر فشار آن ساختمان بلند است و او نیست که بر ستون تکیه کرده، بلکه ستون است که خم شده و بر او تکیه زده است.

در تمام مدتِ این سکانس طولانی که با معیارهای سینمای کلاسیک، سکانسی کاملا مرده است، آنتونیونی سعی می‌کند با زبان تصویر و استفاده از وسایلی چون معماری، کاراکتر لیدیا و موقعیت درونی او را تصویر کند. لیدیا در مسیر خود، با انسان‌ها برخورد می‌کند اما در برقراری ارتباط با آنها ناتوان است. او مضطرب و پریشان، با درد عشقی که میان او و جووانی محو شده، گام بر می‌دارد، و این آنتونیونی است که او را در قاب‌هایی یگانه، با ساختمان‌ها، دیوارها و ستون‌ها چنان می‌آمیزد، که گویی هنرمندانه‌ترین شکلِ بیانِ حس و حال اوست.


[1] سینمای جدایی[فیلم‌های میکل‌آنجلو آنتونیونی]، امید روشن‌ضمیر، نشر نیلا، ص۷۵

[2] The Architecture of Vision: Writings and Interviews on Cinema, Michelangelo Antonioni, p27

[3] The Architecture of Vision: Writings and Interviews on Cinema, Michelangelo Antonioni, p202

[4] Architecture and Film, Mark Lamster, p205

[5] The Architecture of Vision: Writings and Interviews on Cinema, Michelangelo Antonioni, p28

[6] سینمای جدایی[فیلم‌های میکل‌آنجلو آنتونیونی]، امید روشن‌ضمیر، نشر نیلا، ص۶۷


سزار باید بمیرد 3

 

سزار باید بمیرد، پائولو و ویتوریو تاویانی، 2012 (منبع تصویر)

 

سزار باید بمیرد، نه تنها قابل تحمل که در لحظه‌هایی حتا دوست‌داشتنی و دل‌نشین بود به‌خصوص آن‌جاها که بازیگران/مجرمان مرز درام و زندگی را عبورکردنی نشان می‌دادند. شاید هم آن‌همه فیلمِ گُنده‌سوژه‌یِ اندرزگویِ منم‌منم‌کنِ سالِ گذشته، این تجربه‌ی نیمچه‌مستندِ برادران تاویانی را پیشِ چشمْ ساده و صمیمی کرده بود. یک زندان، یک نمایش (جولیوس سزارِ شکسپیر)، یک مشت زندانی؛ این از داستان فیلم. نه قرار بود مرثیه‌سرایی کنیم بر از دست رفتنِ انسانیت، خواه در برابر هیولای جنگ (به کردارِ در مهِ لوزنیتسا)، خواه در برابر بربریتِ دین (به شیوه‌ی آن‌سوی تپه‌های مونجیو)؛ نه این‌که از ژانگولربازی و شلنگ‌تخته انداختن به سبکِ ریگاداس در پس از تاریکی، نور خبری بود. «پس از آشنایی با هنر، این سلول برایم زندان شده»، چیزی کم‌وبیش شبیه به این را آخرهای فیلم از زبان یکی از زندانی‌ها می‌شنویم. یعنی هنر همان نیروی شگفت‌انگیزی‌ست که آروزیش را داریم؟ خب چرا کمی خوش‌بینی نه؟

 

 


پسری با دوچرخه و چند فیلم هنریِ دیگرِ این روزها 5

 

اگرچه «این روزها»یی که در عنوان یادداشت جاناتان رُزنبام آمده به حدود یک سال و نیمِ پیش بر می‌گردد، اما دلم می‌خواست با ترجمه‌ی آن به عنوان اولین مطلب این وبلاگ در سال جدید، کم‌وبیش انعکاسی به گوش برسد از آنچه در یک سال گذشته به آن فکر کرده‌ام و سعی داشته‌ام اینجا منعکس کنم.


پسری با دوچرخه، لوک و ژان پی‌یر داردن، 2011 ، منبع تصویر: گاردین

 

تازگی‌ها در این فکرم که بخش مهمی از آنچه در فیلمسازیِ تجاریِ معاصر، نفرت‌انگیزتر از همه به نظرم می‌رسد را می‌شود در یک گرایشِ واحد خلاصه کرد: فیلم‌های بازارپسندی که به عنوان فیلم‌های هنریِ «جدی» اسم درمی‌کنند. مسلما دو مثالِ بسیار قدیمیِ این گرایش در سینمای ناطق، یعنی ام از لانگ و صورت‌زخمیِ هاکس، هر دو جزو بهترین فیلم‌هایی‌اند که تابه‌حال ساخته شده و به هیچ‌کدام‌شان نمی‌شود انگ زد که لی‌لی به لالایِ عیب‌جویی‌های ریاکارانه‌ی تماشاگران گذاشته‌اند و به آن ارج‌وقرب داده‌اند. اما از فیلم‌های پدرخوانده به این‌طرف، انگار هنری‌نما بودن  در تک‌وتای بی‌امان بوده تا برای امیالِ پست‌ترِ تماشاگر توجیه‌سرخود باشد. از سرِ کلبی‌مسلکی، فساد را گریزناپذیر، هر روزه و تا مغز استخوان تلقی کردن (مثل آواتار، تجربه‌ی دوست‌دختر، شیوع)، خشونتِ افسارگسیخته را همچون تابعی از اخلاقِ ظاهرفریب و ریاکارانه دانستن (یا از آن بدتر، آنرا تابعی از «حساسیت» فرض کردن، مثل درایو یا مصائب مسیح)، ساختارهای زمانیِ شگردی ( مثل تارانتینو، ممنتو، بابل) و روانشناختی‌کردنِ خالی از شعور که بناست به نوعی به گونه‌های مختلفِ بی‌نزاکتی و زنندگی ادای احترام کند (از خودخشنودی‌ها و خشونت‌های جنسیت‌گرایِ مک‌کوئین در شرم گرفته تا اعتباربخشیِ مشکوک و جاریِ فون تریه به افسردگیِ خودش به مثابه‌ی ابزاری کاربردی که با آن بتوان از پسِ بلایای پر زرق‌وبرق و قساوت‌های خودساخته‌اش برآمد)، و حتا نوعی اسکارپسندی که قادر است یک فعالِ لیبرال (وودی هرلسون) را در نقش بزن‌بهادری نژادپرست جا بزند (رَمپارت) تا نشان‌مان دهد این دنیای مدرن تا چه اندازه بناست «پیچیده» باشد.

پسری با دوچرخه صاحب شرح مخصوص به خودش از پیچیدگیِ این دنیای مدرن است، اما روایت‌گشاییِ ساده‌اش چنان دستاورد استادانه‌ای دارد که زمانِ موجزِ 87 دقیقه‌ای‌اش مجال کافی برای برجسته کردن و به‌رخ کشیدن آن نمی‌دهد. با اینکه این فیلم در نهایت به قالب تریلری جنایی در نوع خود تغییر شکل می‌دهد – از آنها که شوک‌آوریِ خشونتش به شیوه‌ی خودش همه‌جوره به درایو می‌ماند – ولی انصافا دانه پاشیدن‌های فیلم‌هنری مآبانه‌اش در کمترین حدِ ممکن است. اگر بگذریم از آن استراتژیِ غیرضروری و مایوس‌کننده‌ی کار – از محکم‌کاری – عیب نمی‌کند در تزریقِ پاساژهای کوتاهِ پنجمین کنسرتوی پیانوی بتهوون در فواصلی متناوب و به قصد غنا بخشیدن به حس ثقلی که خودش پیشاپیش مثل روز روشن است، حکایت برادران داردن از پسر 11ساله‌ای که یاد می‌گیرد چطور حریفِ رها شدن از سوی تنها سرپرستش شود، مطلقا عاری است از احساسات‌گرایی، خودخشنودی و زبان‌بازی. فیلم حتا قدری به خودش زحمت نمی‌دهد تا قهرمانش را تو-دل-برو کند. اما درباره‌ی داستان‌گویی، که هم سرراست و هم متنوع است، من آنرا لایق بغل دستِ لانگ و هاکس نشستن می‌دانم تا همسایه‌ی هر یک از این سینماهنری‌های لاف‌زنِ فوق‌الذکر بودن. این تنها فیلمی‌ست که تا الان در جشنواره‌ی بین‌المللی فیلم شیکاگو تماشا کرده‌ام  و یکی از بهترین فیلم‌هایی‌ست که در طول امسال دیده‌ام و بیراه نیست اگر بگویم بهترین کارِ داردن‌ها از رُزتا به بعد است.

 

 


تابو – پیش‌درآمد: نوستالژی / ملانکولی 8

 

تابو، میگل گومِس، 2012

Cahiers du Cinéma©

 

میگل گومِس در پاسخ به درخواستِ سالِ پیشِ کایه برای معرفی فیلم‌های در راهِ 2012، این‌طور شروع  می‌کند: « تابو بازسازیِ فیلمی از مورنائو نیست». لئوس کاراکس صحبت‌های مجریِ درحالِ توصیفِ هولی موتورز به عنوان فیلمی دربابِ سینما (+) را این‌گونه قطع می‌کند: «این فیلم درباره‌ی سینما نیست».

تابو فیلمی‌ست در دو پرده با یک پیش‌درآمد. سیاه و سفید. پرده‌ی اول: بهشتِ گمشده، پرده‌ی دوم: بهشت، که آشکارا به سینمای نخستین پهلو می‌زند. نیمه صامت. بازیگران بدون صدا، محیط با صدا. فیلمِ 16 میلیمتری. موزامبیکِ نیم قرنِ پیش. آفریقای جادویی. پیش‌درآمد به مکاشفه‌ای خواب‌زده می‌ماند در ادبیاتِ رُمانتیکِ قرنِ هجدهمی.

نوستالژی یا ملانکولی؟

نه «فرزند زمان خویشتنِ» خوش‌باورانه، نه در هپروتِ گذشته ماندنِ ساده‌دلانه. تابوی گومِس، تجربه‌ای‌ست دست‌اول و شخصی در وارسیِ گوشت‌وپوستِ سینما برای خلق لحظه‌هایی که به این سادگی به‌چنگ آوردنی نیست: عشق، عشقِ کور، تنها یکی از آنهاست. کارِ گومِس به سلامت از خطر سقوط در نوستالژیِ سینماییِ سانتی‌مانتال – که گاه تحتِ لوای ادای دین پنهان می‌شود – گذر می‌کند تا به یکی از به‌یاد ماندنی‌ترین‌های امسال بدل شود، یکی از شخصی‌ترین‌ها، صادقانه‌ترین‌ها. شاهد؟ کافی‌ست لحظه‌ای فیلمِ برنده‌ی اسکار سال پیش را به‌خاطر  آوریم – روزهای زیادی از اسکارِ امسال هم سپری نشده! – آرتیست نمونه‌ای کم‌نظیر از برانگیختنِ کاسب‌کارانه‌ی حس نوستالژیک بود. نامه‌ای جعلی و ناشیانه اما خوانده شده: عاشقانه، به سینما. در شریان‌های  تابو یک ملانکولیِ روشن‌بینانه در جریان است. همان حزنِ شورانگیزی که هولی موتورز را هم درمی‌نوردد. نوعی دلشوره نسبت به وضعیت فعلیِ سینما، به آینده، به آنچه این جریان‌های جایزه‌بگیر در کُنه‌شان کم دارند. آنچه در تماشاگر و سینماگرِ نخستین موج می‌زد: تر و تازه بودن، جوان بودن، جوان ماندن، و البته چیزی که به‌راحتی به‌معیار درنمی‌آید: صداقت. به‌گمانم یکی از کم‌مهری‌ها و کم‌سلیقگی‌ها در حقِ هولی موتورز و تابو، این دو فیلمِ مهمِ سال، تمجید از سویه‌های پست‌مدرن و ارجاعات سینمایی‌شان باشد!

در قالبِ پرونده‌های کوچکی که برای این دو فیلم بزرگ در دستِ تهیه دارم، باز هم به سراغ‌شان خواهیم رفت.

 


امسال چه فیلم‌هایی را انتظار می‌کشید؟ 15

 

وداع با زبان، ژان لوک گدار، 2013

Cahiers du Cinéma©

GodarDDD، این شیطنت کایه است با اسم گدار و تکرار D برای یادآوری ورود او به عرصه‌ی 3D !

 

 

رجاله‌ها، کلر دُنی، 2013

کلر دُنی و ونسان لَندون سر صحنه‌ی فیلم

Cahiers du Cinéma©

 

 

کَمی کلودل، 1915 ، برونو دومُن، 2013

نمایی از اتاق تدوین فیلم

Cahiers du Cinéma©

 

 

 

 

 


مذمت‌هایی «کایه»ای نثار یک «عشق» – 1 6

 

عشق، میشائیل هانکه

 

استفان دُلُرم، کایه دو سینما، نوامبر 2012

ترجمه: مسعود منصوری

 

فشارِ سطحیِ دست. صورت زنی سالخورده با نگاهی مات، احاطه‌شده در دو دستِ یک مرد. آن فشارِ سطحی همچنان هست، کمی بالا، تقریبا روی بناگوش. کافی‌ست کمی درنگ کرد و آنچه مرد از این صورت می‌خواهد را  به پرسش کشید. آن دست‌ها مالِ ژان – لویی ترَنتینیان است و این صورت از آنِ امانوئل ریوا، روی پوسترِ عشقِ میشائیل هانکه. همه‌چیز حکایت از آن دارد که مرد دل‌نگرانِ زن است، اما قاب‌بندی و آن صورتِ لای منگنه[ی دست‌ها] با نگاهِ بی‌حسش، پیشاپیش و تلویحا از میلِ محتوم به مرگ می‌گوید.

اکرانِ عشق موج عظیمی [از استقبال] را وعده می‌دهد، هم میان مردم و هم بین منتقدان. افزون بر این، قدرتِ چنین عنوانی دهشتناک است: چطور می‌توان دربرابرش سر تعظیم فرود نیاورد؟ فیلمی که باید «این دونفر» یا «سالخوردگان» نامیده می‌شد، زیر سایه‌ی ارجاع به ترانه‌ی تلخِ برِل و به‌ضربِ دگنک بدل شد به «عشق». آیا فرقی در ماهیتِ آن می‌کند؟ از پشت این ابرازِ «عشق»، خواستی برای تکان دادنِ تماشاگر هم سرک می‌کشد. هانکه به اقرار خودش تابه‌حال کاری جز هدایتِ تماشاگران نکرده. [این‌بار فقط] موضوعِ آزمایش عوض شده، موش‌های آزمایشگاهی و پروتوکل هم همین‌طور (پرطمطراق و جدی شده) اما نتیجه همان است.

اکران عشق فرصتی به‌دست داد برای پیش کشیدن مسأله‌ای که مدام فکر و ذهنِ این مجله را مشغولِ خود کرده: درماندن در درکِ این‌که چطور از فیلم‌هایی با چنین انسان‌‌بیزاریِ غیرقابل تحملی دفاع می‌شود و چگونه حتا اومانیستی ارزشگذاری‌شان می‌کنند. شیوه‌ی کار کم‌وبیش مثل هم است: اُبژکتیویته‌ی کاذبی که از سرپوش گذاشتن بر دستکاریِ تمام‌عیار [توسط کارگردان] عاجز است. این فیلم‌ها هوار می‌کشند که تماشاگر را در انتخاب آزاد می‌گذارند درحالی‌که به احساسات او، بی‌آنکه روحش خبردار شود،  خط و ربط می‌دهند. انگار که بر حسب اتفاق، این اخبارِ حوادث و ناهنجاری‌های جامعه است که آن راه‌ و رسمِ آلوده‌به‌زهر را تحت لوای خود می‌گیرد.

در فیلمِ به جنون رسیده، ژواکیم لافُس به‌هیچ‌وجه موضع نمی‌گیرد: تماشاگری بیرون می‌آید و می‌گوید که این یک فیلمِ بزرگِ فمینیستی‌ست («زنها من عاشق‌تان هستم»)، آن یکی می‌گوید اعلامِ جرمی‌ست علیه ستم‌های استعمار، دیگری آنرا اعترافی می‌یابد بر وحشتِ مادر بودن. در واقع فیلم مواظب است تا دست به انتخاب نزند. این را حساب‌وکتابِ بی‌شرمانه بنامیم یا ناتوانی؟ واقعیت این است که فیلم، نانِ فروشِ درماندگی و خوارشمردن را می‌خورد. این‌روزها در سینما (البته نه فقط در سینما)  لذت‌جوییِ بیمارگونه‌ای در خوارشمردن هست که بی‌دلیل تبدیل شده به موتیفِ ورآمده‌ی همه‌چیز. سوپراستارِ زَویه ژیانولی، فیلمِ نفرت‌انگیز دیگری‌ست که هیچ حرفی برای گفتن ندارد به‌جز لگدمال کردنِ بی‌علتِ مردی که برای دفاع از خودش، تنها «چرا منِ؟» عاجزانه‌ای در آستین دارد (پاسخ: باید بدنی یافت که محملی باشد برای خوارشمردن!). انسانیت به دو جبهه تقلیل پیدا کرده: بی‌شرم‌هایی که گلیم‌شان را از آب بیرون می‌کشند و «فلک‌زده‌هایی» درب‌وداغان اما کاملا باب میل. برای تماشاگر هم کاری جز چشم فروبستن و جریحه‌دار شدن [احساساتش] باقی نمی‌ماند. پوسترِ بعد از لوسیا کارِ میشل فرانکو، با افتخار دختری را عَلَم می‌کند که دارد یک سیلی آبدار می‌خورد، از آنها که امانوئل ریوای بیچاره مجبور است به‌نامِ اقتدارِ هنریِ استاد هانکه نوش جان کند. اگرچه همه می‌دانیم که این سیلی، چه در آن فیلم چه این، نثار تماشاگر می‌شود.

یک نوشدارو: ورنر هرتزوگ. به‌قعرِ جهنم همان روزی اکران شد که عشق. هر دو سینماگر زاده‌ی مونیخ‌اند، در یک سال: 1942. هر دو نفر سر به ناسازگاریِ رادیکال گذاشتند. هرتزوگ بی‌حساب‌وکتاب در رُمانتیسمِ آلمانی غوطه‌ور شد، هانکه تمام‌قد پشتِ نوعی پیوریتانسیمِ آزمایشگاهی ایستاد (ترس بیمارگونه‌اش از کیچ: احساسات = احساسات‌گرایی = کیچ). هرتزوگ در به‌قعرِ جهنم نبوغِ مستندسازی‌اش را به اثبات می‌رساند؛ به این دلیلِ ساده که او آنجا حاضر است، در موقعیت‌هایی غم‌بار، به اتفاق مخاطبانش و در رابطه‌ای سراسر اطمینان با آنها. او [موقعیت‌ها] را نظاره می‌کند و به آنها ادای احترام می‌کند. آدرنو می‌گوید: «تبدیل کردنِ انسان به حشره، همان میزانی از انرژی نیاز دارد که شاید با آن بتوان انسان را به انسان بدل کرد». این به‌قعرِ جهنم است که باید صدایش می‌کردیم: «عشق».

 

به‌قعرِ جهنم، ورنر هرتزوگ

 

* در همین رابطه بخوانید: مذمت‌هایی «کایه»ای نثار یک «عشق» – 2

 

 

 


از زنگار و استخوان 16

 

از زنگار و استخوان، ژاک اُدریار، 2012

تازه از سینما برگشته­‌ام و به­‌تجربه آموخته­‌ام که این لحظه­‌ها، هیچ مناسبِ نوشتن نیست؛ یعنی هنوز آن ذراتی که فیلم توانسته از زمین بلند کند – که این خودش شاید اولین توقع از فیلم باشد – هنوز در هوا معلق است و نمی‌دانی چه سروشکلی می­‌گیرد وقتی دوباره بر زمین بنشیند. فرصت بیشتری می­‌طلبد تا پی­‌ببرم چرا آن قدرت نیمه­‌ی اول فیلم در نیمه­‌ی دوم فروکش می­‌کند و البته همین فرصت­‌های بیشتر – کمی خواندن، کمی فکرکردن و شاید دوباره دیدن – گاه موضع آدم را زیر و رو می­‌کند. هرچه هست، آن آفتاب دلپذیر و خیره­ کننده­‌ی گردش­‌های علی (یا اَلی؟) و استفانی هنوز چشمانم را به گرمی می‌­زند. حدیث پاها: پاهایی که می‌­رقصند، که می­‌جنگند، که خورده می­‌شوند، که عشق­‌بازی می­‌کنند. دست­‌ها: که حریف را درهم می­‌کوبند، که برمی­‌آشوبند، که روی لایه­‌ی یخیِ دریاچه متلاشی می­‌شوند…

 


گفتگو با لارس فون تری‌یه 11

 

ملانکولیا، لارس فون تری‌یه، 2011 (منبع تصویر)

 

لذت مالیخولیا[1]

استفان دلورم، مجله «کایه دو سینما»، شماره­ی 669 ، ژوییه و اوت 2011

ترجمه: مسعود منصوری

 

*چاپ شده در اولین شماره­ی فصلنامه­ی فیلمخانه

 

 

در کنفرانس خبری فیلم، خود را این­طور توصیف می­کنید: «ما مالیخولیایی­ها…»

بله، من خودم را مالیخولیایی می­دانم، همه همین­طورند البته با درجات متفاوت. جالب است که هنر مورد علاقه­ی من که آن را هنر ناب می­دانم یعنی موسیقی­های جَز، گاسپل و بلوز با مالیخولیا مرتبط است، چیزی که به یک زمینِ حاصلخیز می­ماند. من یک دوره افسردگی را پشت سر گذاشتم و به نظرم مالیخولیا نیروی مثبت افسردگی است، مالیخولیا هدیه­ی افسردگی­ست. اما فکر می­کنم در این فیلم به اندازه­ی کافی در مالیخولیا عمیق نشدم.

خیلی عمیق نشدید؟ شما نهیلیسمِ مالیخولیا را نشان می­دهید. این تیره­ترین فیلم شماست.

کارِ دشواری­ست چون تا حالا خیلی در استفاده از رمانتیسم زیاده­روی شده است. امیدوارم این نظرِ شما برآمده از چیزی که در فیلم می­بینید باشد ولی می­ترسم که… این فیلم خیلی هم ساده باشد. الان دارم فیلم دیگری می­نویسم که خیلی درهم و­برهم است، با یک دنیا چیزهای هم­زمان، تقریبا بدون خط روایی، بامزه می­شود.

به نظر شما ملانکولیا چه چیز کم دارد؟

نمی­دانم. این یک حس است. احساس می­کنم که فیلمِ بی­حالی­ست. وقتی تماشایش می­کنم دوستش دارم ولی… گفتنش برای من دشوارست چون وقتی فیلمی را تمام می­کنیم، تا انتها رفته­ایم و از دستش خلاص شده­ایم. هر چند می­دانم کسانی که ارتباط محکمی با مالیخولیا دارند و آن را درونشان حس می­کنند، فیلم را دوست خواهند داشت. مهم هم همین است.

به نظرتان ملانکولیا با فیلم­های قبلی­تان فرق دارد؟

بله، این فیلم به یک فیلمِ واقعی شبیه­ترست. فیلمی که هر کس دیگری هم می­توانست آن را بسازد.

این ایده­ی بامزه ای­ست… می­گویید که این فیلم ساده است. ولی ملانکولیا هم ساده و هم کامل است، می­خواهد همه چیز را ویران کند.

بله، من باید راهی برای نشان دادن این ویرانی پیدا می­کردم و همین­طور همه­ی لذتی که در این ویرانی هست. جاستین این سیاره را صدا می­زند، آن را فرا می­خواند. لذتی در مصیبت وجود دارد. این یکی از داده­های مالیخولیاست: لذت در رنج. همه­چیز را به این­طرف و آن­طرف کشاندن و ویران کردن، وسوسه­انگیز است. تام کریستنسن، شاعر دانمارکی، مصرعی دارد با این مضمون : « ما میلی داریم به غرق شدن، به کشتار و به مرگی خشن ». من آن را کاملا درک می­کنم.

پس خیلی دانمارکی­ست؟

بله! دانمارک کشور کِسِل کننده­ای­ست. باید اتفاقی بیفتد! مبتلا به مالیخولیا میل به فاجعه دارد و لذتی در این فاجعه هست. یکی از معالجان می­گفت که مالیخولیایی­ها در هنگام بروز فاجعه بسیار منطقی رفتار می­کنند چون آن را قبلا به دفعات تجربه کرده­اند و به آن عادت دارند.

چرا برای نمایش مالیخولیا به رمانتیسم آلمانی متوسل شدید؟

رمانتیسم و مالیخولیا دو چیز کاملا متفاوت­اند. در این فیلم، می­شود از برخورد این دو سخن گفت. نمی­دانم چرا اینجا واگنر خودش را به من تحمیل کرد. می­دانید، فیلم­های من بیش­ازپیش به کاری که بچه­ها در اتاقشان می­کنند شبیه می­شود. وقتی که با سنگ یا صدف نمایشگاه کوچکی درست می­کنند، من بیشتروبیشتر یاد فیلم­های خودم می­افتم به خصوص فیلم بعدی­ام. مثل نمایشگاهی از چیزهای کوچک که می­خواهم به بقیه نشان بدهم. اُپرای واگنر، تریستان و ایزولد، همیشه در قفسه­ی من بود. پروست در جلد اول کتابِ درجستجوی زمان از دست رفته، نمی­دانم دقیقا در کدام بخش آن، می­گوید که پیش­درآمدِ تریستان و ایزولد « نهایتِ اثر هنری »ست. من هم در همین مسیر رفتم، به سمت تصاویر الهام گرفته از رمانتیسم و در سینما، به­طور مشخص، به سمت  ویسکونتی که سرچشمه­ی الهام­هایش بیشتر آلمانی بود تا ایتالیایی. کلِّ فیلم رمانتیک شد و این موضوع برگرفته از مالیخولیا بود، من تمایز مشخصی بین این دو قائل می­شوم. در فیلم­هایم خیلی کم از موسیقی استفاده می­کنم، اما استفاده­ی مداوم از تمِ واگنر شگفت­انگیز بود: چیزی که حس فیزیکی منحصر بفردی ایجاد می­کند. مثل امواجی که به­سوی آدم می­آیند.

فیلم دنیای نو ساخته­ی ترنس مالیک را دیده اید؟ الهام گرفته از رمانتیسم انگلیسی­ست ولی آن هم از طلای راینِ واگنر در پیش­درآمدش استفاده می­کند.

نه. من دو موضوع را موازی هم می­بینم، هم جالب است و هم باید خیلی دقت کرد چون از رمانتیسم بیش­ازحد در جریان غالب سینما استفاده شده. نمی­دانم چرا تا این حد عامه­پسند است.

دکور هم رمانتیک است، با یک خانه­ی اعیانی که ما را یاد شکسپیر می­اندازد. چطور این دکورِ مسطح را انتخاب کردید با فضای بازِ روبروی دریا که آدم فکر می­کند همه­چیز برای ورود سیاره رها شده؟

همه­چیز از فیلم­های دیگر گرفته شده. زمین گلفِ مقابل خانه­ی اعیانی از فیلم شبِ آنتونیونی (1961) آمده، فیلمی که به نظر من فوق العاده­ست. همه­چیز دزدیده شده، ولی خب آثار هنری همینطوری بوجود می­آیند. درست مثل وقتی که آشپزی می­کنیم: یک­کم واگنر، کمی رمانتیسم آلمانی، کمی آنتونیونی، حتی اگر ارتباط مستقیمی نداشته نباشند، این چیزی­ست که دوست دارم.

موضوعِ مشکل برای من این است که وقتی می­خواهم از یک ازدواج خیلی بورژوایی فیلمبرداری کنم، شبیه فیلم­های تجاری هالیوود می­شود. خوشبختانه داستان آن تجاری نیست. من یک تئوری دارم که بر مبنای آن وقتی می­خواهم با چیزی مخالفت کنم، فقط یک جنبه­ی آن را نشان می­دهم. پس تا وقتی­که داستان در جهت دیگری حرکت می­کند، مشکلی نیست اگر ظاهری تجاری داشته باشد.

شما مشخصا با ژانر بازی می­کنید، بخش اول شبیه یک کمدی رمانتیک است و بخش دوم، یک فیلم در ژانر فاجعه.

دقیقا! متوجه هستم. من همیشه این ویژگی را با خودم دارم. این مشخصه از پاپ آرت می­آید، گرفتن چیزی عامه­پسند و بردنش به جایی دیگر. این موضوع در فیلم بعدی، من یک زن هوسباز هستم، هم وجود دارد، با داستان پرآب­ورنگی که آدم را یاد داستایفسکی می­اندازد. خیلی جالب است! خیلی! داستان اروتیکِ زنی­ست از تولد تا پنجاه سالگی.

مشغول خواندن در جستجوی زمان از دست رفته هستم، داستایفسکی هم می­خوانم. فوق العاده­ست که چگونه ادبیات اینقدر کم از خط روایی استفاده می­کند، بخصوص پروست. در طرفِ گرمانت، صفحه ی 324، کشمکشی وجود دارد، دو مهمان برای یک مهمانی شام، اما دویست صفحه بعد می­بینیم که هیچ کشمکشی در کار نیست. خیلی عالی­ست! تازگی­ها فیلم مادر و فاحشه ساخته ی ژان اُستاش را دیده­ام، این فیلم مثالی از همین سبک در سینماست. شاید اشتباه می­کنم، اقرار می­کنم که خیلی فیلم نمی­بینم، ولی انگار این روزها همه­چیز باید از یک خط روایی پیروی کند، بدون انحراف از آن. اما خوب است که از این خط جدا شویم و خیلی جلوتر دوباره آن را باز یابیم. توماس مان می تواند ناگهان به ما بگوید، راستی دو ماهی می­شود که این شخصیتِ مهم داستان مُرده، و خواننده مکث می­کند و از خودش می­پرسد: چی؟! اگر می­توانستیم این چیزهای با ارزش را وارد سینما کنیم، فوق العاده می­شد. فکر کنم بقیه عمرم را روی این موضوع کار کنم. حالا می­خواهم فیلم­های بلند بسازم. وقتی یک فیلم هشت ساعته ساختم، دیگر دست از کار می­کشم و باز هم خواندن را شروع می­کنم، خیلی لذت بخش می­شود!

برای ساخت ملانکولیا از چه کتاب­هایی الهام گرفتید؟

از هیچ کدام! در حین کار بر ملانکولیا خیلی مشروب می­خوردم. بعد دست کشیدم، دیگر امکان پذیر نبود. وقتی چیزی نمی­نوشیم شب ها خیلی طولانی می­شود، برای همین خودم را مشغول خواندن کردم! فیلم بعدی من هم­زمان یک فیلم پورنو و فلسفی با یک دنیا چیزهای بی معنی­ست که برای من نقش یک دفترچه­ی پیش­طرح را دارد. ملانکولیا پاکیزه­ترین فیلم من خواهد بود و فیلم بعدی، درهم برهم ترین.

در حال حاضر دارم با خانم­ها درباره­ی جنسیت­شان مصاحبه می­کنم. خیلی جالب است! تمام­شان با من از خطر و چیزهای مهم در جنسیت صحبت می­کنند، چیزهای خطرناک و ممنوعه. متاسفم از اینکه بیشتر دارم درباره­ی فیلم جدیدم حرف می­زنم، اما الان فکروذهنم آنجاست! چیزی که می­توانم بگویم این است که همه­ی وجودم را برای ملانکولیا گذاشتم. در ارتباطش با رمانتیسم خیلی خوب بود، عالی بود اما شاید زیادی لذت بخش بود.

عجب! پس ملانکولیا یک پیش درآمد بوده!

بله، خوشبختانه!

چگونه میزانسن دو قسمت را از هم متمایز کردید؟ با این­که در یک مکان فیلم برداری شده­اند ولی خیلی با هم فرق می­کنند.

بخش اول باید بیشتر نمادین می­بود در حالی­که بخش دوم باید بیشتر رئالیستی و تئاتری می­شد. برای نمونه در پیش­درآمد، همه­ی آشفتگی­های طبیعی به شیوه­ی نمادین نشان داده می­شود مثلا پرنده­هایی که از آسمان می­افتند. اما در قسمت دوم فقط بازنمایی کمرنگی از این آشوب را داریم: دانه­های برف و پرنده­ای که آواز می­خواند.

می­شود برعکس هم گفت چون بخش اول به سبک «دُگما[2]» با دوربین روی دست فیلمبرداری شده، که تا حدی یادآور فیلم جشن است و بخش دوم، پایانی آخرالزمانی دارد.

توماس وینتربرگ[3] عشقی واقعی به پدرخوانده و شکارچی گوزن دارد پس ممکن است شباهت­هایی وجود داشته باشد. مراسم عروسی به سبک مستند فیلمبرداری شد، درست است، ولی در صحنه­های بیرونی برای این­که صحنه­ی عظیم شبانه را داشته باشیم دوربین خیلی دور از جاستین و گروه آدمها نگه داشته شد، مثل فیلم لبخندهای یک شب تابستانیِ (1955) برگمان. این کار باعث می­شود تا فضا را احساس کنیم.

منظورتان چه بود از این­که جاستین جای کتاب­های داخل قفسه را عوض می­کند و تصویرهای فیگوراتیو را به­جای آبستره می­گذارد؟

خواهرش، کِلِر، دوست دارد کتاب­ها را در معرض دید بگذارد، همان­طور که در بعضی از خانه های بورژوایی می­بینیم. جاستین از دست او عصبانی­ست برای همین است که تصاویر آبستره را با تصاویر نشان دهنده­ی احساسش عوض می­کند. اینجا من تابلوهایی که خیلی دوست دارم را گذاشتم از جمله تابلویی از بروگِل[4]، شکارچیان در برف. این تابلو در فیلم محبوب من، سولاریسِ (1972) تارکوفسکی هم هست. هر بار که این فیلم را نگاه می­کنم یا صحنه­هایش را در یوتیوب می بینم، گریه می­کنم. قبلا  آینه را ترجیح می­دادم ولی الان سولاریس را.

تابلوی بروگل در پیش­درآمد هم هست. چرا؟

پیش­درآمد ما را از چیزهای پیشِ­رو با خبر می کند. همه­ی آن­چیزی که جاستین منتظرش است اتفاق می­افتد. این تابلو هم آنجاست، در میانه­ی ویرانی. خاکسترها را می­بینیم که در حال ریختن هستند و این تابلو که در حال سوختن است. همه­ی تصاویرِ پیش­درآمد به­طور مشخص قبل از شروع فیلمبرداری فکر شده بود، این با ارزش­ترین بخشی بود که باید انجام می­دادیم.

این تصاویر خیلی تاثیرگذارند، به هیچ­چیز متعارفی شبیه نیستند.

نمی­دانم. با مارتین اسکورسیزی که پیش درآمد ضدمسیح را دوست داشت صحبت کرده بودم. از او پرسیده بودم: چطور ممکن است در استفاده از حرکت آهسته و تصویر سیاه و سفید اشتباه کنیم؟ فراموش کرده بودم که دارم با کسی حرف می زنم که گاو خشمگین را ساخته است.

درباره ی ملانکولیا نمی­دانم. خیلی روی این پیش درآمد کار کردیم، اما به نظرم تصاویر آن زیادی کنترل شده و مهار شده­اند. باید با شما رو راست باشم! این حرف­هایی که می­زنم به این معنی نیست که فیلمِ بدی­ست، فقط دارم نظرم را درباره­ی آن با شما در میان می­گذارم.

کمتر به این موضوع توجه شده اما فکر کنم در مورد انتخاب درست کِرستن دانست هم نظر باشیم. چطور او را انتخاب کردید؟

کِرستن کارش را خیلی خوب انجام داد، شارلوت [گینزبورگ] هم همینطور. ولی کرستن مرا شگفت زده کرد. چون من فیلم را برای پنه­لوپه کروز نوشته بودم. چندبار هم با هم ملاقات داشتیم، خیلی گشتم تا این که به فکر ملانکولیا افتادم. شاید عجیب باشد ولی من چنین احساسی درباره ی او داشتم. فیلم واقعا بر اساس او شکل گرفته بود. او نتوانست بازی کند و من زمان زیادی برای برگشت نداشتم. یادم افتاد که خیلی وقت پیش پل توماس به من توصیه کرده بود تا با کرستن دانست کار کنم. کرستن خیلی مرا شگفت زده کرد. من به نگاهم نسبت به بازیگران زن اعتماد دارم و رابطه­ی خوبی هم با آنها دارم.

شخصیت­های اصلی شما از شکست امواج (1996) به این سو، زنان هستند؛ وقتی پایان فیلم ضدمسیح را می بینیم آنجا که زن­ها در جنگل به سمت قهرمانِ مَرد (ویلِم دافو) می­روند، می­شود تصور کرد که او خودِ شما هستید…

بله [خنده]. زن­ها مرا تسخیر خواهند کرد. قبل از شروعِ فیلم داگویل، بیورک به نیکول کیدمن نوشته بود که این نقش را قبول نکند چون من «روحش را می­خورم». وقتی من داستانی را می­نویسم، همیشه درباره­ی خودم است و اطرافم شخصیت­های زن هستند. اما درست قبل از شروع فیلم، نقش­ها را بر عکس می­کنم و یک زن، نقش اول می­شود. این کارم به این خاطر است که هیچ مردی بعد گِله نمی­کند که چرا نقش مردها کم اهمیت است ولی تماشاگران زن از من انتقاد خواهند کرد که چرا تصویری کاریکاتوری از زن ها نشان داده­ام.

این تنها دلیلِ تمایل­تان به قهرمانان زن نیست…

البته که نه… انگار در نقشِ زن­ها بهتر می­توانم خودم را نمایش دهم. گاهی خانم­ها به من نامه می­نویسند که چطور ما را اینقدر درست نمایش می­دهید؟ این حرف بی­معنی­ست، من خودم را به جای شخصیت قرار می­دهم، نقش خودم را به یک زن می­دهم تا بازی کند. من هیچ کاری برای ساخت یک شخصیت «زنانه» نمی­کنم. در واقع این نقش­ها «نقشِ زنانه» نیستند، فقط توسط زن­ها بازی می­شوند، به­همین دلیل هم انسانی به نظر می­رسند. چون انسانی به چشم می­آیند زن­ها برایم می­نویسند که آنها را می­شناسند، فقط همین. من هیچ­چیز درباره زن­ها نمی­دانم و هیچ­وقت هم نقش­های «زنانه» ننوشته­ام.

آخرین تصویر ضد مسیح چه حسی برای­تان داشت؟

این فیلمی­ست در ارتباط با  استریندبرگ[5] ، نبردی بین زن و مرد. آخرِ فیلم، به نوعی نقل قولی از تام کریستنسن در شعری دیگری که در چین نوشت هم هست. او خیلی سفر می­کرد و بیشتروبیشتر مجذوب فرهنگ چین می­شد، در پایانِ آن شعر، در چهره­ی چینی­ها غرق می­شود، انگار که جذب شده باشد.

پایان ضد مسیح را جذب شدن می­دانید، همان­طور که در پایانِ ملانکولیا آن سیاره، زمین را به معنای واقعی کلمه جذب می­کند.

بله، این­طور هم می­شود گفت، دقیقا.

آخرِ ملانکولیا، جاستین تاکید می­کند که حیات دیگری در دنیا وجود ندارد.

بله این موضوع مهمی­ست. چون زندگیِ دیگری وجود ندارد این پایان اندوهبارتر می­شود. هیچ­کس غیر از ما وجود ندارد و بعد از ما هم وجود نخواهد داشت.

ایده­ی ارتباط بین فروپاشی مالیخولیایی با سر رسیدن یک سیاره از کجا آمد؟

درباره­ی مالیخولیا تحقیق کردم. در دوران باستان فرض این بود که شخص مالیخولیایی زیاد می­داند، از آینده خبر دارد و دارای شناختی جامع است. درباره­ی ارتباط گردش سیارات و جریان مایعات بدن هم شایعاتی هست. البته مالیخولیا با یک سیاره هم ارتباط دارد: کیوان. من این ایده­ی جذب شدن را هم دوست داشتم، این که سیاره­ای همه­چیز را جذب کند استعاره­ای­ست از مالیخولیا که آدم را در خود غرق می­کند.

ایده­ی «رقص مرگِ» سیاره با زمین را از کجا گرفتید؟ سیاره می­آید، می­رود و دوباره بر می­گردد. آدم را یاد این حرف روباه در ضد مسیح می­اندازد: «آشوب تسلط می یابد». وقتی آشوب مسلط می­شود همه­چیز ممکن است حتی حرکت غیرمنطقی سیاره

این موضوع به خاطر درام­پردازی­ست. این اصطلاح را دوست داشتم: «رقص مرگ». اما با دانشمندان هم صحبت کرده بودم. برای یک سیاره هر چیزی ممکن است، می­خواستم علمی – تخیلی باشد.

پس آشوب سلطه پیدا نمی­کند؟

نه، منطق دارد. بهترین برداشتی که می­شود کرد این است که این چیزها پیشامد است.

 


[1] Delorme, Stéphane (2011). «La douceur de la mélancholie, Entrtien avec Lars Van Trier». dans CAHIERS DU CINÉMA. N. 669. p.37-41           بخش کوتاهی از این گفتگو در ترجمه حذف شده است

[2] Dogmaسبکی که لارس فون تریه و توماس وینتر برگ از پایه گذاران آن بودند

[3] Thomas Vinterberg

[4] Bruegel

[5] Strindberg نویسنده، شاعر و نقاش سوئدی