فیلم کوارترلی


نوبت شاعری 2

 

شعر، لی چانگ-دونگ، (+)

نوبت شاعری

« فیلم تازه و باشکوه لی چانگ-دونگ[1] برای این کارگردان مسلط کره ای گامی بزرگ به جلوست. هر چند در فیلم های پیشین او شاهد شخصیت های دلهره آور روانی و نارسایی زبان در برقراری ارتباط هستیم، شعر[2]، کنترل احساسات و تاثیرگذاری عمیقی را به نمایش می گذارد. ضربه روحی در فیلمهای پیشین منجر به درد کشیدن در انزوا می شود، درحالی که  شعر، دریک همراهی غریب و روحی، تسلایی را با خود دارد…

شعر، با جسد یک دختر مدرسه ای به نام اگنس[3] شروع می شود که به سمت پایین دست رودخانه شناور است. وقتی مادر بهت زده شاهد بیرون آوردن دخترک از آمبولانس است، زن مسنی در حال عبور از آنجا دیده می شود که میجا[4] نام دارد ( با بازی خیره کننده یون جانگ هی[5]) . کمی بعد پی می بریم که نوه تحت سرپرستی پیرزن، یکی از چند پسری است که به دفعات، اگنس را در چند ماه منتهی به خودکشی، مورد تجاوز قرار داده اند.

پدران بقیه پسرها در رستورانی دور هم جمع شده اند تا وضعیت را برای میجا توضیح دهند و از او بخواهند تا سهمش را از وجه المصالحه بپردازد، پولی که اگر مادر دخترک قبول کند، موضوع  تجاوز مخفی نگه داشته می شود. میجا در پاسخ به این پیشنهاد ناروا، سکوت می کند، سکوتی که بسیار متفاوت است با ناتوانی شخصیت های فیلم های دیگر لی در بیان احساسشان. یعنی او به جای تلاش محتوم به شکست در برقراری ارتباط، خیلی ساده از آن سر باز می زند؛ از رستوران بیرون می رود و در حالی که محو تماشای گلها شده است، نکته هایی را در دفترچه اش یادداشت می کند؛ نه از آن جهت که مخالف چیزهایی است که شنیده است ( او چند بار با نوه اش به خاطر کاری که کرده رو در رو می شود و از او می خواهد تا به تقصیرش اذعان کند ) بلکه همانطور که در پایان شعر مشخص می شود، او برای گرامیداشت یاد اگنس احساس وظیفه می کند، چیزی که در تناقض با این سرپوش گذاشتن قرار می گیرد.

میجا مدام برای کلاس شعری که در آن شرکت دارد یادداشت بر می دارد. لی در این فیلم، محیط هنری او را با کمی چاشنی طنز به تصویر می کشد: در یک شب شعر، شرکت کننده ای شوخی های مستهجن می کند، در حالیکه دیگری اذعان می کند “من طوری شعر سرودم که انگار پروانه ای در حال پرواز بودم”، شاعر معروفی که انگار کمی هم مست است اعلام می کند که شعر، سزاوار مردن است»[6].

داستان فرعی در برابر داستان اصلی[7]

تا اینجا ظاهرا داستان اصلی را که پیش برنده فیلم است شناخته ایم: همدستی والدین برای سرپوش گذاشتن بر تجاوز پسرهایشان به دختر همدرسه ای، که منجر به خودکشی دخترک شده است. همین داستان اصلی دو کنش غیر قابل پیش بینی را از میجا نشان می دهد. او وقتی خود را برای تهیه سهمش از پول حق السکوت در بن بست می بیند، به خواسته نامشروع پیرمرد نیمه علیل تن می دهد. در حالیکه قبلا دیده ایم که به این درخواست به شدت اعتراض کرده و شغل پرستاری از پیرمرد را با وجود نیاز مالی، ترک کرده است. اما کنش دوم وقتی است که میجا به سراغ پیرمرد می رود و پول مورد نیازش را از او اخاذی می کند. تا اینجا تلاش میجا برای شعر گفتن با همه اتفاقات مربوط به آن، تنها داستانی فرعی و با جزییات، در کنار داستان اصلی است. اما بعد از اینکه ووک[8]، نوه متخلف میجا، توسط پلیس برده می شود و ظاهرا هدف داستان اصلی به نتیجه نمی رسد، لی با ادامه دادن داستان فرعی، شوک غافلگیری را در قالب شعری به نام ترانه اگنس وارد می کند. شعری که بالاخره میجا موفق به سرودنش شده است. این قطعه معنای جدیدی به یکی از صحنه های قبلی در کلاس شعر می دهد که در آن، میجا درحال تعریف خاطره بازی با خواهر بزرگترش برای دیگران است : زمانی که سه چهار ساله بوده و شعاعی از نور از لابلای پرده، اتاقشان را روشن می کرده است. او در حین یادآوری کودکی به گریه می افتد اما اندوهش بر خلاف دیگر فیلمهای لی، مانع سخن گفتنش نمی شود. میجا در حالیکه زمان گذشته و حال را درهم می آمیزد می گوید:« حالا می تونم نصف صورت خواهرم رو ببینم. نصف دیگه توی سایه ست. فکر کنم لباس خوشگلی تنم کرده. داره می گه: میجا بیا اینجا، بیا اینجا. دستاشو بهم می زنه. دارم تاتی تاتی می رم طرفش. با اینکه خیلی کوچیک بودم اما وقتی از من می خواست برم پیشش می دونستم که عاشقمه. خیلی حس خوبی داشتم ».

برخورد سرخوشانه فیلم با موضوع شعر سرودن، در نهایت به تراژدی عمیقی تبدیل می شود. میجا در انتها ناپدید می شود و تنها صدایش باقی می ماند که آن هم در میانه خواندن شعر ترانه اگنس، به صدای آن دختر تبدیل می شود. این شعر و تصاویری که آن را همراهی می کند، سفر دخترک را به سمت پل روی رودخانه به تصویر می کشد. خاطره کودکی نقل شده در کلاس شعر، به جریان می افتد. میجا در جایگاه خواهرش قرار می گیرد و اگنس را تا رودخانه سیاه زمان و مرگ همراهی می کند.

یادآوری در برابر فراموشی

« دراماتیزه ترین طرح فیلم شعر مبتنی است بر امکان تولید فراموشی. موتیف های زیادی در فیلمنامه وجود دارد که از همین تعلیق [به تعویق انداختن یادآوری] سرچشمه می گیرند. بیماری آلزایمر میجا با دشواری در به خاطرآوردن نام اشیای روزمره بروز می کند. او در گفتگو با پزشک، خاطرنشان می کند که نامها مهمتر از فعلها هستند. پدرها تلاش می کنند اوضاع را [از طریق تولید فراموشی]  به گونه ای سر و سامان دهند که تجاوز گروهی، خوشنامی مدرسه را تباه نکند و برای بچه ها سابقه کیفری بوجود نیاید. نمونه ای دیگر، صحنه ای ست که بانوی پیر زمانی که به حومه شهر می رود تا با مادر دخترک مذاکره کند، زیبایی گلها و دشت باعث می شود تا کارش را فراموش کند. موقع برگشتن یادش می افتد، حالت چهره اش این را نشان می دهد ولی دیگر به نظرش برای دوباره برگشتن دیر شده است.»[9]

قطب دیگر فیلم یادآوری است. «رابطه تنگاتنگی بین شعر گفتن و تعلیق در نامیدن چیزها وجود دارد. در واقع شعر چیزی نیست جز دوباره نامیدن هر چیز برای بازیابی بی واسطه آن. بدون شک نامها، چیزها را تعریف و شکل مشخصی را برایشان می سازند.»[10] این تعریف از شعر، بسیار به آرای فرمالیستهای روسی نزدیک است؛ آنجا که نقش شعر را آشنایی زدایی از اشیای روزمره می دانند.[11] یعنی شعر با نامیدن هر چیز، آن را از خو گرفتگی روزمره ما خارج می کند. در اولین جلسه کلاس شعر هم، استاد به عنوان اولین درس به هنرجویان گوشزد می کند که آنها برخلاف تصورشان تا به حال هیچ وقت یک سیب را ندیده اند و برای شعر گفتن باید دیدن را یاد بگیرند. در نتیجه روزمرگی از طریق خوگرفتگی با  فراموشی پیوند دارد و شعر با دوباره دیدن، آفریننده ی یادآوری است. تلاش میجا برای به یادآوردن نام چیزها، برای شعر گفتن و از همه مهمتر برای بزرگداشت[12] یاد اگنس با این قطب دوم داستان مرتبط است.

شعر به روایت شاعر[13]

در فیلم شما یک دوگانگی وجود دارد. از یک طرف جستجوی زیبایی و شعر و از طرف دیگر تجاوز و خودکشی دختر جوان. این جدایی و اتصال دو خط داستانی فیلم چطور عمل می کند؟

به نظر من، این ایده ی کلیدی فیلم است. از فیلمنامه تا مراحل پس از تولید، لازم دانستم تا تعادل بین این دو قطب را برقرار کنم، چون موضوع خیلی مهمی بود. البته تردید هم داشتم چون از خودم می پرسیدم آیا تماشاچیان آن را خواهند پذیرفت؟ درپایان، بعضی ها آن را قبول کردند و بعضی ها هم مردد بودند. به هر حال ضروری بود که این ایده را حفظ کنم. زندگی هم مثل شعر، همزیستی رنگ های متنوع است. ما، هم در گلها، دریا، مناظر و طبیعت دنبال زیبایی می گردیم و هم در پلیدی ها. سینما هم جدای از این نیست، در یک فیلم، عناصر سینمایی ناب و جنبه های ادبی وجود دارد. همزیستی [عناصر] از پیش ناسازگار، تمام هم وغم من است.

چطور به ایده بیماری آلزایمر رسیدید؟ این زن در همان زمانی دنبال کلمات می گردد که دارد فراموششان می کند. وقتی او به دیدن مادر دخترک می رود، منصرف شدنش از صحبت اصلی به خاطر فراموشی است یا تعمدی است؟

این اولین سکانسی بود که نوشتم و در فیلم بسیار با اهمیت است. توضیح آن باز باقی می ماند. ممکن است او دلیل ملاقات را به خاطر بیماری اش فراموش کرده باشد یا شاید هم تاثیر زیبایی طبیعت با گلها و زردآلوهاست. این ابهام برایم مهم بود. شعر بعضی وقت ها آنقدر زیباست که واقعیت را از یاد ما می برد. ایده آلزایمر وقتی در اتاق هتلی در ژاپن بودم به ذهنم رسید. داشتم برنامه ای تلویزیونی را نگاه می کردم که برای اشخاص مبتلا به بی خوابی بود، با تصاویری از طبیعت و موزیکی که حس مدیتیشن ایجاد می کرد. یک لحظه همه چیز با هم به ذهنم رسید: ایده عنوان فیلم «شعر»، اینکه فیلم می بایست پرسشهایی را درباره شعر طرح کند، داستان زنی با این سن وسال که مبتلا به آلزایمر است، به تنهایی نوه اش را بزرگ می کند و برای اولین بار در زندگی اش می خواهد شعر بگوید در حالیکه دارد حافظه اش را از دست می دهد. این بیماری اشاره واضحی به مرگ است؛ ما به فکر ارتباط آدمهایی که می روند و آنهایی که می مانند می افتیم. بر اساس همین ایده، فیلم با تصویری از رودخانه، شروع و تمام می شود. آب جاری که سرچشمه زندگی است ولی ما جسد هم می بینیم که اشاره ای به مرگ است.

در طول فیلم تعاریف مختلفی را از شعر می بینیم که ظاهرا می شود آن را در این تعریف خلاصه کرد: خوب دیدن و خوب نگاه کردن. این یک تعریف کیتسی است [ جان کیتس[14]، شاعر انگلیسی رومانتیک قرن نوزدهم میلادی ]: « حقیقت همان زیبایی است، زیبایی همان حقیقت است.» که به سینما هم ارجاع می دهد.

درست است که ما در این فیلم مدام از شعر حرف می زنیم ولی می شود سینما را جایگزین آن کرد، این ایده اولیه من بود. این یک تفسیر کاملا نسبی است، ولی وقتی یکی از شخصیت های فیلم می گوید دیگر شعر برای کسی اهمیت نخواهد داشت، خیلی از برداشت مشابه من درباره سینما که به نظر من در حال احتضار است دور نیست، به خصوص در کره. کاملا واضح است که فیلم هایی مثل آواتار[15] بیش از پیش برنده بازی اند. فیلمهایی که من برای مدتهای زیادی دوستشان داشته ام و همینطور فیلمهایی که خودم دلم می خواسته بسازم، در حال محو شدن هستند.

 

 

* این مطلب در شماره 3 «الف» چاپ شده است.

 

 


[1] Lee Chang-dong

[2] Poetry

[3] Agnes

[4] Mija

[5] Yun Jung-hee

[6] Rob White,  Into The Past, “Film Quarterly” (University of California Press), Vol. 64, No. 4, Summer 2011, pps 4-5

[7] این بخش مبتنی است بر نوشته اشاره شده قبلی

[8] Wook

[9] Alain Masson, Poetry (Si), “POSITIF” REVUE MENSUELLE DE CINÉMA, No. 595, septembre 2010, pps 21-23

[10] Ibid

[11] Lee T. Lemon & Marion J. Reis, Russian Formalist Criticism   Four Essays, University of Nebraska Press, 1965

[12] Remembrance

[13] بخش کوتاهی از گفتگو با لی چانگ-دونگ در جشنواره کن 2010

Michel Ciment et Hubert Niogret, Entretien avec Lee Chang-ding, “POSITIF” REVUE MENSUELLE DE CINÉMA, No. 595, septembre 2010, pps 25-27

[14] John Keats

[15]Avatar


«واگنر» به روایت «مالیک»

(منبع تصویر)

 

فیلم «درخت زندگی» آخرین ساخته ترنس مالیک را به سختی می توان در یک چارچوب خاص تعریف کرد یا حتا خلاصه ی داستانش را بازگفت. از یک طرف با یک اتوبیوگرافی روبرو هستیم: زمان و محل وقوع داستان منطبق است بر زندگی فیلمساز. برادرِ علاقمند به موسیقی و به طور ویژه گیتار، قرینه ی برادر کوچک مالیک است که نابغه ی گیتار کلاسیک و شاگرد آندره سگویا بود و با مرگی مشکوک به خودکشی جان باخت. از طرف دیگر این فیلم سفری است به سرآغاز حیات که در ادامه ی دغدغه های کارگردان و یادآور پروژه اش با شرکت پارامونت است در ساخت فیلم کیو (Q). موضوع «سینمای هایدگری» که در فیلم های پیشین مالیک از جمله «خط قرمز باریک» وجود داشت[1]، در این فیلم هم به وضوح قابل پیگیری است که خود می تواند موضوع کتابی مفصل باشد. اما آنچه در این نوشته می خواهم به آن اشاره ی کوتاهی داشته باشم، مفهومی است از ریچارد واگنر، آهنگساز آلمانی قرن نوزدهم، که می تواند دریچه ی دیگری به دریافت این فیلم باز کند. در نوشته ی دیوید استریت (استاد فیلم دانشگاه کلمبیا) درباره ی فیلم «درخت زندگی» می خوانیم:

یکی از قوی ترین برداشت های من از درخت زندگی این است که تا به حال هیچ فیلمسازی نتوانسته تا این حد به مفهوم صحیح Gesamtkunstwerk نزدیک شود، یک اثر هنری که تمام شاخه های هنر را به طور مساوی و در تعامل با هم به کار می گیرد. البته این یک مفهوم ریچارد واگنر ی است، کسی که در درجه ی نخست آهنگساز بود و برخلاف ایده آلش برای برابری رشته های هنری، موسیقی در شاهکارهایش جایگاه نخست در بین مساوی ها را داشت. تصویر، همین جایگاه ویژه را در سینما دارد. مالیک با ارکستراسیونِ واگنریِ قابها و ترکیب بندی ها به همراه زبان و دیالوگ شاعرانه، اجراهای کلامی و حرکتی، موسیقی، لباس، معماری و دکور، به ایده آل Gesamtkunstwerk نزدیک می شود. […] به این نکته اشاره می کنم که اگر تصویرسازی های پویا ارزشمند ترین جنبه ی [فیلم] باشد، موسیقیِ با شکوه آن با فاصله کمی در جای دوم قرار می گیرد. موسیقی اصلی فیلم ساخته ی  الکساندر دسپلت، کاندیدای مورد نظر من به عنوان بهترین آهنگساز فیلم حالِ حاضر است. بقیه موزیک فیلم، طیف متنوعی از کارهای دیوید هاکیس، آرسنیج یوانویچ و زبیگنیو پریسنر را در بر می گیرد و کلاسیک هایی مثل گوستاو ماهلر، هکتور برلیوز و گوستاو هولست را شامل می شود. گلچین گیرایی از میهن من ساخته بتریش اسمتانا با آن ریتم سرزنده هم اضافه می شود. […] این اجزا نمونه هایی هستند که ثابت می کند «درخت زندگی» دست کمی از اپراهای واگنر ندارد، در حالیکه موسیقی واگنر در این فیلم غایب است. به یاد داشته باشیم که «دنیای جدید» با «طلای راین» واگنر شروع می شود[2]

اصطلاح آلمانی Gesamtkunstwerk که ترکیبی است از معانی جامع بودن و کار هنری، اغلب در زبانهای دیگر به همین شکل زبان اصلی اش نوشته می شود[3]. قرن نوزدهم، دوره ی پدیدآمدن این مفهوم، دوره ی تغییرات بزرگ در اروپاست. علم جای پایش را به عنوان تنها «بازنمایی» رسمی از هستی محکم کرده و شاخه های مختلف آن هر روز به اجزای کوچک تر و تخصصی تری تقسیم می شوند. به تعبیر واگنر «شناخت رایج از طبیعت در فیزیک و شیمی حل شده، هنر در علم و زیبایی شناسی و اسطوره در تاریخ نگاری»[4]. این تخصصی شدن فزاینده ی شناختِ آدمی، از سوی واگنر با جستجوی وحدت گم شده و در قالب Gesamtkunstwerk پاسخ داده می شود. او در جستجوی هنری ارگانیک بود که بر خلاف علم، خود را از هستی جدا نکند و از زندگی، جدایی ناپذیر باشد. این ارگانیک بودن به نظر او نتیجه با هم کار کردن هنر بود تا جدا بودن هر شاخه ی هنری، موضوعی که در اپرا به آن می پرداخت. برای واگنر هنر بر خلاف علم نشات گرفته از زندگی بود و می بایست همه ی حس ها را مخاطب قرار می داد.[5]

و «درخت زندگی» فیلمی است که همه ی حس ها را مخاطب قرار می دهد.


[1] به عنوان نمونه می توان به این کتاب رجوع کرد:

Furstenau, Marc and Leslie MacEvoy (2003) ‘Terrence Malick’s Heideggerian Cinema: War

and the Question of Being in The Thin Red Line,’ in The Cinema of Terrence Malick:

Poetic Visions of America, ed. Hannah Patterson. London: Wallflower Press.

یا در بین متن های در دسترس تر می شود به این نوشته (اینجا) اشاره کرد

[2] Strerrit, David (2011). ‘Days of heaven and Waco: Terrence Malick’s the Tree of Life ’, Film Quarterly, Vol. 65, No. 1, p. 56

[3] گاهی هم به انگلیسی Total work of art و به فرانسوی l’Oeuvre d’art totaleترجمه می شود

[4] نقل قول از کتاب «اپرا و درام» واگنر، بر گرفته از منبع شماره پنج

[5] Lamontagne, Véronique (2006). ‘Échos wagnériens : musique et organicité… ‘. Montréal, Université de Montréal

 

فیلم «درخت زندگی» آخرین ساخته ترنس مالیک را به سختی می توان در یک چارچوب خاص تعریف کرد یا حتا خلاصه ی داستانش را بازگفت. از یک طرف با یک اتوبیوگرافی روبرو هستیم: زمان و محل وقوع داستان که منطبق است بر زندگی فیلمساز. برادر علاقمند به موسیقی و به طور ویژه گیتار، قرینه ی برادر کوچک مالیک است که نابغه ی گیتار کلاسیک و شاگرد آندره سگویا بود و با مرگی مشکوک به خودکشی جان باخت. از طرف دیگر این فیلم سفری است به سرآغاز حیات که در ادامه ی دغدغه های کارگردان و یادآور پروژه اش با شرکت پارامونت است در ساخت فیلم کیو []. موضوع «سینمای هایدگری» که در فیلم های پیشین مالیک از جمله «خط قرمز باریک» وجود داشت[1]، در این فیلم هم به وضوح قابل پیگیری است که خود می تواند موضوع کتابی مفصل باشد. اما آنچه در این نوشته می خواهم به آن اشاره ی کوتاهی داشته باشم، مفهومی است از ریچارد واگنر، آهنگساز آلمانی قرن نوزدهم، که می تواند دریچه ی دیگری به دریافت این فیلم باز کند. در نوشته ی دیوید استریت (استاد فیلم دانشگاه کلمبیا) درباره ی فیلم «درخت زندگی» می خوانیم:

یکی از قوی ترین برداشت های من از درخت زندگی این است که تا به حال هیچ فیلمسازی نتوانسته تا این حد به مفهوم صحیح نزدیک شود، یک اثر هنری که تمام شاخه های هنر را به طور مساوی و در تعامل با هم به کار می گیرد. البته این یک مفهوم ریچارد واگنر ی است، کسی که در درجه ی نخست آهنگساز بود و برخلاف ایده آلش برای برابری رشته های هنری، موسیقی در شاهکارهایش جایگاه نخست در بین مساوی ها را داشت. تصویر، همین جایگاه ویژه را در سینما دارد. مالیک با ارکستراسیون واگنری قابها و ترکیب بندی ها به همراه زبان و دیالوگ شاعرانه، اجراهای کلامی و حرکتی، موسیقی، لباس، معماری و دکور، به ایده آل نزدیک می شود. […] به این نکته اشاره می کنم که اگر تصویرسازی های پویا ارزشمند ترین جنبه ی [فیلم] باشد، موسیقیِ با شکوه آن با فاصله کمی در جای دوم قرار می گیرد. موسیقی اصلی فیلم ساخته ی الکساندر دسپلت، کاندیدای مورد نظر من به عنوان بهترین آهنگساز فیلم حالِ حاضر است. بقیه موزیک فیلم، طیف متنوعی از کارهای دیوید هاکیس، آرسنیج یوانویچ و زبیگنیو پریسنر را در بر می گیرد و کلاسیک هایی مثل گوستاو ماهلر، هکتور برلیوز و گوستاو هولست را شامل می شود. گلچین گیرایی از میهن من ساخته بتریش اسمتانا با آن ریتم سرزنده هم اضافه می شود. […] این اجزا نمونه هایی هستند که ثابت می کند «درخت زندگی» دست کمی از اپراهای واگنر ندارد، در حالیکه موسیقی واگنر در این فیلم غایب است. به یاد داشته باشیم که «دنیای جدید» با «طلای راین» واگنر شروع می شود[2]

اصطلاح آلمانی که ترکیبی است از معانی جامع بودن و کار هنری، اغلب در زبانهای دیگر به همین شکل زبان اصلی اش نوشته می شود[3]. قرن نوزدهم، دوره ی پدیدآمدن این مفهوم، دوره ی تغییرات بزرگ در اروپاست. علم جای پایش را به عنوان تنها «بازنمایی» رسمی از هستی محکم کرده و شاخه های مختلف آن هر روز به اجزای کوچک تر و تخصصی تری تقسیم می شوند. به تعبیر واگنر «شناخت رایج از طبیعت در فیزیک و شیمی حل شده، هنر در علم و زیبایی شناسی و اسطوره در تاریخ نگاری»[4]. این تخصصی شدن فزاینده ی شناخت آدمی، از سوی واگنر با جستجوی وحدت گم شده و در قالب پاسخ داده می شود. او در جستجوی هنری ارگانیک بود که بر خلاف علم، خود را از هستی جدا نکند و از زندگی، جدایی ناپذیر باشد. این ارگانیک بودن به نظر او نتیجه با هم کار کردن هنر بود تا جدا بودن هر شاخه ی هنری، موضوعی که در اپرا به آن می پرداخت. برای واگنر هنر بر خلاف علم نشات گرفته از زندگی بود و می بایست همه حس ها را مخاطب قرار می داد.[5]

و «درخت زندگی» فیلمی است که همه حس ها را مخاطب قرار می دهد.


[1] به عنوان نمونه می توان به این کتاب رجوع کرد:

Furstenau, Marc and Leslie MacEvoy (2003) ‘Terrence Malick’s Heideggerian Cinema: War

and the Question of Being in The Thin Red Line,’ in The Cinema of Terrence Malick:

Poetic Visions of America, ed. Hannah Patterson. London: Wallflower Press.

یا در بین متن های در دسترس تر می شود به این نوشته (اینجا) اشاره کرد

[2] Strerrit, David (2011). ‘Days of heaven and Waco: Terrence Malick’s the Tree of Life ’, Film Quarterly, Vol. 65, No. 1, p. 56.

[3] گاهی هم به انگلیسی و به فرانسوی ترجمه می شود

[4] نقل قول از کتاب «اپرا و درام» واگنر، بر گرفته از منبع شماره پنج

[5] Lamontagne, Véronique (2006). ‘Échos wagnériens : musique et organicité… ‘. Montréal, Université de Montréal.


آغوش های گسسته 2

آغوشهای گسسته، پدرو آلمودوار، 2009، (منبع تصویر)

 

«آغوشهای گسسته[1]» نتوانست روزهای خوب «همه چیز درباره مادرم[2]» و «با او حرف بزن[3]» را برای «پدرو آلمودوار[4]» تکرار کند، با این وجود نمی توان به همین راحتی هم از کنار این فیلم گذشت . داستان فیلم درباره نویسنده – کارگردانی است به نام «متئو بلانکو[5]» (لوئیس هومار[6]) که در اثر تصادف اتومبیل در جزایر قناری بینایی اش را از دست داده است، تصادفی که منجر به مرگ بازیگر نقش اول و معشوقه اش «لنا[7]» (پنه لوپه کروز[8]) شده است. فیلم در سال 2008 شروع می شود ولی مدام با زمان 1994 یعنی زمان وقوع تصادف، در حرکتی رفت و برگشتی است. لنا با مرد ثروتمند و مسنی به نام «ارنستو مارتل[9]» (خوزه لوئیس گومز[10]) زندگی می کند اما وقتی برای بازی در فیلم متئو پذیرفته می شود، مثلث عشقی ارنستولنامتئو، شکل می گیرد و …

 

لنا و ارنستو، (منبع تصویر)

 

اولین چیزی که در این فیلم جلب توجه می کند قاب های خوبی است که با هنرنمایی «رودریگو پریتو[11]» پدید آمده است، به خصوص در نماهایی که دکورهایی مثل تابلو های نقاشی (خانه ارنستو)، ملافه ها (ویلای ارنستو) و … اکسپرسیون میزانسن را افزایش می دهند. آغوشهای گسسته، فیلمی است درباره سینما و بویژه تدوین. این تم را می توان به نوعی پیوند دهنده دو روایت موازی فیلم هم دانست؛ در روایت گذشته، وقتی «جودیت گراسیا[12]» (بلانکا پورتیلو[13])، مدیر تولید متئو، به رابطه او با  لنا پی می برد، راشها را در اختیار ارنستو می گذارد تا او با عرضه فیلم با تدوین بدترین برداشت ها، از متئو انتقام بگیرد. در روایت حال، متئو تصمیم می گیرد تا با وجود نابینایی، این فیلم را دوباره تدوین کند.

 

راه پله آرت نوو، نقش کف، تابلوها، رنگ دیوارهاو… به همراه هنرنمایی رودریگو پریتو، قابهایی به یادماندنی می سازند. (منبع تصویر)

 

ارجاعات بینامتنی[14]

آغوشهای گسسته، دارای ارجاعاتی است به متن های دیگر که با اشاره به برخی از آنها، برگرفته از مجله فیلم کوارترلی، این نوشته را به پایان می برم:[15]

– فیلم «هشت و نیم[16]» ساخته «فلینی[17]»/ آیا فیلمساز می تواند بر فقدان بینایی اش غلبه کند؟ در هشت ونیم، این فقدان به گونه ای دیگر طرح می شود؛ کارگردان پا به سن گذاشته ای که نمی داند چطور باید فیلمش را ادامه دهد.

– فیلم «سفر به ایتالیا[18]» ساخته «روسلینی[19]»/ در یکی از صحنه ها متئو و لنا مشغول تماشای فیلم سفر به ایتالیا از تلویزیون هستند جایی که بازیگران این فیلم  در بازدید از شهر پمپئی، از دیدن یک زوج مرده در آغوش هم متاثر می شوند. لنا در تصادف اتومبیل، در آغوش متئو کشته می شود.

 

لنا و متئو در حال دیدن فیلم سفر به ایتالیا، (منبع تصویر)

 

– فیلم «همشهری کین[20]» ساخته «ولز[21]» / نام مستعاری که متئو انتخاب می کند یعنی «هری کین[22]»، اشاره ای است به شخصیت اصلی فیلم همشهری کین.

– فیلم «چشم چران[23]» ساخته «پاول[24]» / پسر ارنستو، که از طرف پدرش ماموریت دارد تا همه جا از لنا و متئو فیلم بگیرد، یادآور قهرمان فیلم نامبرده شده است.

– سینمای «بونوئل[25]» / آغوشهای گسسته، ارجاعات متعددی به سینمای بونوئل، کارگردان مورد علاقه آلمودار دارد. وقتی  لنا تصمیم می گیرد تا به عنوان دختر تلفنی کار کند، ما را به یاد شخصیت فیلم «زیبای روز[26]» می اندازد. ارنستوی حسود که لنا را از آن راه پله دراماتیک به پایین هل می دهد، به شوهر حسود و راه پله مشابه در فیلم «ال[27]» اشاره دارد که  آلمودوار از آن به عنوان بهترین فیلم درباره جنون حسادت نام می برد. بازی «آنجلا مولینا[28]» ی پر چین و چروک در نقش مادر لنا، رابطه ای کنایی با فیلم «میل مبهم هوس[29]» می سازد.

– اسطوره «ادیپ[30]» / اشاره های متعددی را می توان در داستان فیلم به اسطوره ادیپ پیدا کرد: کوری، یادآوری گذشته، پسری که میل به کشتن پدر دارد، پدری که پسرش را تشخیص نمی دهد، ملاقات مرگبار در تقاطع و …

 

 

 


[1] Broken Embraces

[2] All About My Mother

[3] Talk To Her

[4] Pedro Almodóvar

[5] Mateo Blanco

[6] Lluís Homar

[7] Lena

[8] Penélope Cruz

[9] Ernesto Martel

[10] José Luis Gómez

[11] Rodrigo Prieto

[12] Judit Gracía

[13] Blanca Portillo

[14] Intertextuality

[15] برای توضیحات کاملتر رجوع کنید به:

Marsha Kinder, Restoring Broken Embraces, “Film Quarterly” (University of California Press), Vol. 63, No. 3, pps 28-34

[16] 1/2 8

[17] Federico Fellini

[18] Voyage to Italy

[19] Roberto Rossellini

[20] Citizen Kane

[21] Orson Welles

[22] Harry Cain

[23] Peeping Tom  به کسی اطلاق می شود که مخفیانه دیگران را وقتی در حالات خصوصی شان هستند، نگاه می کند

[24] Michael Powell

[25] Luis Buñuel

[26] Belle de Jour

[27] El

[28] Angela Molina

[29] That Obscure Object of Desire

[30] Oedipal Myth

 

 

 

 

«آغوش های گسسته[1]» هم نتوانست روزهای خوب «همه چیز درباره مادرم[2]» و «با او حرف بزن[3]» را برای «پدرو آلمودووار[4]» به ارمغان بیاورد.


[1] Broken Emraces

[2] All About My Mother

[3] Talk To Her

[4] Pedro Almodóvar