سینما: آفرینندهی حقیقتِ جهان معاصر 8
گفتگو با اَلن بَدیو
ترجمه: مسعود منصوری
* چاپ شده در دوماهنامه «الف»، شماره 5، نوروز 1391
مقدمهی مترجم: اَلن بَدیو از مهمترین فیلسوفان زنده است که سینما، فقط یکی از موضوعات کارِ فکری اوست. حاصل بیش از نیم قرن نوشتن او دربارهی سینما (از1957 تا 2010)، در کتابی به نام «سینما[1]» گردآوری و چاپ شده است. شاید بهترین تعریف از رویکرد او به هنرهفتم را در مقدمهی همین کتاب، نوشته ی آنتوان دوبِک[2] بتوان خواند :« او دربارهی سینما به مثابهی “آفریننده ی حقیقتِ جهان معاصر” ایده پردازی می کند، دربارهی فیلم همچون “شکل حساسی از حقیقت جهان”. فیلمها میاندیشند و این به عهدهی فیلسوف است که آنها را ببیند و این اندیشه را به نگارش درآورد». بَدیو دانشجویی بیست ساله بود که اولین نوشتهاش در بارهی سینما با عنوان «فرهنگ سینمایی»، چاپ شد. در فرانسهی دههی پنجاه، سینماتک پاریس میعادگاه طیفِ متنوعی بود از جوانانی پرشور: از یک طرف کایهایهایی مثل ریوِت، تروفو، گدار و در طرف دیگر، فلسفهدوستانی مثل دُلوز، رانسیِر، ژنت و البته اَلن بدیو. او از آن روزها تاکنون، در مجلههای مختلف از سینما سخن گفته است و بهویژه کوشیده است تا تحلیلی تاریخی و انتقادی از سینمای فرانسه ارائه دهد. به مناسبت انتشار کتاب «سینما»، مجلهی کایه دو سینما در ژانویهی 2011، به گفتگو با اَلن بَدیو نشست که ترجمهی آن را با اندکی اختصار، پیش رو دارید. غیر از توضیحاتی که به نظرم مفید آمد، در ترجمهی واژههای کلیدی این فیلسوف هم کوشیدهام به قدر کافی در پانوشت توضیح دهم، که در این کار مدیون راهنماییها و پیشنهادهای دوست بزرگوارم، صالح نجفی بودهام.
. با نوشتههای شما در آرت دو سینما[3] [هنرسینما] آشنا بودیم ولی نمی دانستیم که اینقدر زود، یعنی از دههی پنجاه، شروع به نوشتن کردهاید. در گفتگو با آنتوان دو بِک[4] میگویید که به گروه سازمان یافتهی سینه فیل[5] ها تعلق نداشتید. آن دوره، کایه دو سینما میخواندید؟
تا جایی که به خاطر دارم گهگاه کایه میخواندم. مدرسهی سینمایی من، سینماتک بود، در خیابان اولْم[6]، کنار اِکول نرمال سوپریور[7]، که تقریبا هر روز به آن سر میزدم. سالهای 58-1957 بود و تازه به پاریس آمده بودم. من بیشتر خودم را همسایهی کایه میدانستم تا یک خوانندهی جدی آن. مثلا یادم می آید که دستهبندی کایه از فیلمهای بدِ سینمای فرانسه را حفظ کرده بودم، یا چیزهای بحث برانگیز دیگری که بر سر آنها با کایهایها اشتراک داشتم. رابطهی من با سینما همیشه کاملا آزاد و گاهی هم از روی هوس بوده است. پس هیچوقت یک خوانندهی وفادار نبودهام، حتا مطمئن نیستم به مجلههایی که در آنها مینوشتم هم وفادار بوده باشم. این موضوع برای من اهمیت زیادی دارد. رابطهی من با سینما خیلی مستحکم و وجودی اما توام با آنارشی و بسیار سازمان نیافته بوده است. من به سینما رفتن ادامه دادهام فقط چون دلم خواسته است.
. این مشخصهی نسلی شماست؟
در آن دوره برای خیلی از ما، سینما به عنوان یک هنر کشف شد. کاملا بهجا و لازم بود تا برای دفاع از اهمیت سینما و جایگاه روشنفکرانهی والای آن مبارزه شود. بله، من در آن [مبارزه] شرکت داشتم، دقیقا. آن را مثل یک شِبْه مبارزه به خاطر دارم، یک شور جوانی که خیلی قدرتمند بود.
. کتاب شما با نوشتهای از سال 1957 شروع میشود: «فرهنگ سینمایی»، که مانیفستیست از نوعِ مقالهی تروفو: «گرایش معینی در سینمای فرانسه» که سه سال پیش از آن چاپ شده بود.
من آن را با شگفتی خواندم، کاملا فراموشش کرده بودم. در آن نوشته نوعی اطمینان با حالتی از تعصب وجود دارد. چیزی که آنجا «فرهنگ» خوانده شده و امروز دیگر آن را به این معنا به کار نمی برم، در واقع دفاعیهای است بر این عقیده که سینما همترازِ هنرهای دیگر است.
. در آن نوشته، دغدغهی تلاش برای حضور انسان هم به چشم میخورد، چیزی که در ادامه آن را «دیدار[8]» میخوانید. این ایده چطور از منظر تئوری شکل گرفت؟
چند نکته از آن مانیفست همچنان وجود دارد که اگر چه کاملا بدون تغییر نبوده است اما تا حدی آدم را یاد تعریف برگسون از یک فیلسوف می اندازد: اینکه فیلسوف در طول زندگیاش فقط صاحب «یک» ایده است. من هم شاید بعد از این همه سال، فقط یک ایده در باب سینما داشته باشم. آن نوشته نقطهی آغازی است که هر چه در ادامه آمده، بسط و تغییر شکل نکاتی از آن بوده که از آغاز حضور داشته است و میشود آن را به دو شکل طرح کرد. اول این که سینما مثل یک شاهد عمل می کند. نه به معنای گزارش بودن یا کپی بودن آن، بلکه آن نوع گواه که از ژرفای عظیم زیباییشناسیک برخوردار است. هنر به مثابه شاهد مطلقِ جهانِ معاصر، ایدهای است که از همان اول وجود داشته است. نکتهی دوم مفهوم تجلی[9] در سینماست. سینما نه فقط به عنوان چیزی قابل رویت، بلکه نوعی حضور که با حضور داشتنِ دنیای واقعی یکی نیست. سینما به مثابهی برساختن تفکری که فضیلت و ویژگیاش از نوع تجلی است. به حضور درآوردن چیزی که در دنیای واقعی، کاملا حاضر نیست، چیزی که متوجهاش نیستیم یا برایمان قابل رویت نیست. انگار سینما چیزها را از آنچه هستند میگیرد و به شیوهای کاملا بدیع، حضورشان را میآفریند. من گاهی این ویژگی را لطف[10] مینامم. خودم از دیدن این که در نوشتههای سینماییام تا این حد واژه های شهودی، و نه مذهبی، وجود داشته است جا خوردهام. موضوع با مسالهی حضور انسان شروع شد. آن دوره، من اومانیستِ سارتری و یک اگزیستانسیالیست بودم. به همین خاطر در آن نوشته تقلایی هست علیه سینمایی که در آن انسانْ غایب، تحقیر شده و بیاهمیت است.
اما ورای زمینهی فلسفی، این ایده به تدریج شکل گرفت که سینما شاهدی است بر معاصر بودن و قادر است تا چیزهای غایب از درک ما در واقعیت، را حاضر کند. میشود گفت که سینما دیدنی کردن بخش نادیدنیِ جهان را به عهده دارد. فکر میکنم همین ایده است که گسترش یافته، وضوح پیدا کرده و دستخوشِ تحول شده است.
. سینما جهان را به گونهای سیال قابل رویت میکند، «دیدار»، کالبد بخشیدن نیست.
درست است، کالبد دادن نیست. سینما جهان را بر حسب اتفاق، قابل رویت می کند. حتا شاید حاضر کردن جهان در بخش ارادیِ سینما اتفاق نیفتد. امکان دارد که سینما این کار را به طور گذرا انجام دهد یا با ژرفایی استثنایی در نقاط اتصالِ آنچه نشان میدهد، جهان را حاضر کند. شاید اساسِ سینما بر تمامیت فیلم نباشد. البته بضی فیلمها در تمامیت و در تولید و تدوین، عظیم هستند. اما شاید من نسبت به چیزهایی حساس هستم که ناگهان و کاملا بینظیر، قابل مشاهده میشوند. ما هرگز نمیتوانیم نتیجه بگیریم که آیا این موضوع با حسابوکتاب بوده یا تصادفی در فیلم اتفاق افتاده است. یا شاید حتا گاهی بدون اطلاع کارگردان و جریان تولید بوده است. به همین دلیل است که به طور مثال امکان لحظههای لطف حتا در فیلمهای بد هم وجود دارد. من کاملا به آن اعتقاد دارم. یک فیلم بد، یعنی فیلمی که در حالت کلیاش خیلی کم به نادیدنیها میپردازد و بعد در یک لحظهی مشخص، به هر حال چیزی اتفاق میافتد. این موضوع کاملا غیر ممکن نیست حتا اگر در کفِ تواناییهای سینما قرار داشته باشیم.
. آیا مثالهایی از این لحظههای لطف در فیلمهای بد سراغ دارید؟
فیلمی دهه شصتی از ژوزه بِنازِرَف[11] را به خاطر میآورم که الان عنوانش یادم نیست. یک فیلمِ خیلی طولانی که حتا با استانداردهای بِنازِرَف هم نسبتا خسته کننده بود، اما ژرفایی استثنایی داشت. فکر کنم در یک نمای پُر کننده بود، یک نمای شبانه، که حضورِ امرِ زنانه در آن ناگهان به اوج میرسید و همراه با یک آهنگِ کاملا معمولیِ بلوز با ترومپت، آشکار میشد. از دستِ کارگردان در رفته بود، حتا امکان دارد که ناشی از بیتوجهی بوده باشد. اما وقتی این کار فوق العاده است که فیلمساز عامدانه به دنبال آن باشد و ردیابی اش کند. مثال بارز آن، به طور یقین صحنهی پایانی فیلم سفر به ایتالیا ی روسلینی است. آنجا فیلمساز در جستجوی آفرینش چیزیست در سینما، که میخواهد یک لحظه ی لطف، یک معجزه به مفهوم کاملا روحانیِ آن را نشان دهد. آنجا میبینیم که چطور روسلینی این ایده را پی میگیرد که چیزهایی باید نشان داده شود که خارج از منطقِ رایج فیلمسازیست. در واقع آن نما، نمایی کاملا معمولیست که از آن انتظارِ اتفاق افتادن یا نشان دادن چیزی را داریم، اما ظاهرا در تصویری که نشان داده میشود، آن چیز به هیچ وجه دیدنی نیست. آن چیز، همان است که «دیدار» می خوانمش، لحظهای ملکوتی در سینما.
. مفهوم سینما به مثابه شاهدِ جهان معاصر، نقشی اساسی در کتاب شما دارد. دو نوشته هم درباره ی معاصر بودنْ هستند که به برشهایی از تاریخ میمانند: یکی دربارهی دومین مدرنیتهی سینمایی و دیگری، در سال 1999، درباب سینمای معاصر. چرا به نظر شما سینما با معاصر بودن گره خورده است؟ آیا امروز هم میتوانیم از سینما برشهایی تاریخی داشته باشیم؟
درست است، من گاهبهگاه دوست دارم تاریخ را کمی تصادفی برش بزنم، تا فرضیهای را آزمایش کنم. به طور مثال، این فرضیه که حتا در فیلمهای با اهمیت، نئوکلاسیسیسم بر آوانگاردیسم برتری دارد. یا این که فلان ژانر، الگویی برای بقیه ژانرها به نظر میرسد. چیزی که بهویژه امروزه برایم جالب است، تجربههای ساخت فیلم، با قواعد مستندهای تحقیقی است، مثلا واردشدگان[12] (ساختهی کلودین بوری[13] و پاتریس شانیار[14]، دربارهی خانوادههایی که تقاضای پناهندگی دارند) یا کمیساریا[15] (ساختهی ایلان کلیپر[16] و ویرژیل وِرنیه[17]) که تازه اکران شده است.
. شما ده سال پیش یک دسته بندی [از فیلم ها] ارائه کردید بر اساس جنسیت، جلوههای ویژه، خشونت و همینطور اَنتیمیسمِ[18] زن و شوهری یا مِلوسوسیالِ طبقهی کارگر، این دستهبندی هنوز هم وجود دارد. این موضوع هیچگاه پیش از آن مورد توجه منتقدان قرار نگرفته بود، به خصوص اَنتیمیسمِ زن و شوهری و مِلوسوسیال، که به عنوان شاخصههای سینمای مولفِ فرانسه پذیرفته شدهاند.
درست است. این دستهبندی بدون پرسشِ تازهای ادامه پیدا کرده است. موج نوییها علیه [سینمای] کیفیتِ فرانسه[19] شورش کردند اما در این میان، موضوع مهمی وجود دارد. آیا دورهی فوق العادهی موج نو، با بسط دادن و مدرن کردنِ [سینمای] کیفیت فرانسه و با دور کردن آن از تئاتر، خودْ باعث مقاوم شدنِ آن نشد؟ اگر نگاهی به سینمای فرانسه بیندازیم، حتا سالهای درخشانِ 1930 تا 1950، کاملا پیداست که [این سینما] از تلاقی یک نوع درامِ اجتماعی با داستان زن و شوهری شکل گرفتهاست، حتا در فیلمهای کارنه مثل روز بر می آید و بچههای بهشت. امروز دیگر نمیشود مثل کارنه فیلم ساخت، اما در برههی تازهای از نظر اجتماعی و سینمایی قرار داریم که همچنان سینمای فرانسه را به سمت همان وجودِ دوگانه پیش میبرد: نشان دادن سرنوشت اجتماعی و پیوند زدن آن با احساساتگرایی، سکسوالیته وعشق. تا جایی که میتوانیم بپرسیم: آیا [با پیدایش موج نو]، دادههای جاودانهی سینمای فرانسه، جان تازهای نگرفتند؟ من همیشه فکر میکنم که به خصوص نزد تروفو، این طنینِ [سینمای کیفیت] از بین نرفته بود. وقتی میگوییم شکافی بوجود آمده است، یا یک انقلاب، همواره با چیزی که از آن گسستهایم در پیوندیم.
. بر خلاف دُلوز، شما در نوشتهای در سال 1990 میگویید که سینمای خوب میتواند از تصویرسازی[20] زاده شود. یعنی تصویر[21] در تقابل با تصویرسازی نیست، حتا میتواند از آن پدید بیاید.
فکر میکنم هنوز هم این موضوع اتفاق میافتد. به طور مثال، ژانرْ یک تصویرسازی است و حتا در درجهی اول یک ایدئولوژیِ تصویر شده است. وقتی کسی فیلم وسترن میسازد، تصویرسازی را به نفع تصویر کنار نمیگذارد، بلکه به گونهای آنرا بهکار میبرد تا «دیدار» امکان پذیر شود. بیشک باید ناخالص بودن ابزارِ کارِ سینما را پذیرفت. بخش قابل ملاحظهای از کار، پالایش کردن است. فیلم همواره جدا کردن آشغالهاست، یک زبالهدانیست. زبالهدانیهای خیلی پیچیدهای وجود دارد که تفکیک در آنها، با نهایتِ مهارت انجام میشود. فیلمهای خیلی بدی هم هستند که چیز خاصی را جدا نمیکنند. فکر میکنم که این عملیاتِ معکوس و کمکننده را وقتی میتوانیم درک کنیم که نقطهی آغازِ مشترک را تصویرسازی قرار دهیم. تازگیها دوباره فیلمِ یکی از پالایندگان حرفهای، یعنی برِسون را دیدهام و کاملا تحت تاثیر قرار گرفتهام: ناگهان بالتازار، فیلمی که قبلا هم به نظرم فوق العاده آمده بود. چیزی که مرا تحت تاثیر قرار میدهد این است که بخشی از مصالح فیلم، شباهت خیره کنندهای دارد با آنچه در فیلم های نُوآرِ فرانسویِ همدورهاش، کاملا معمولی به نظر میآید. چیزهایی مثل نحوهی پرداخت تصویر، استفادهی حزن انگیز از سیاه و سفید و همهی آن تصویرسازیِ پوپولیستیِ زیرین فیلم، مثل بدنهای بینوا و آدمهای نیمهآواره. بعد میبینیم که عملیاتی انجام میشود که آن [مصالحِ معمولی] را تسلیم خود میکند. به نظر من باید کاملا این واقعیت را پذیرفت و به آن اذعان کرد که سینما از مصالح معاصر، از بازارِ چیزهای قابل رویت، حرکتش را شروع میکند و با آن سر و کله میزند؛ امروز بیشتر از همیشه. آیا با تصویرسازیِ مجازی و ماهیتِ احتمالا مصنوعی آن، همهی اینها تغییر میکند؟ به گمانم تصویرسازیِ مجازی و ابزارهای تکنولوژیک و مدرن آن، عصر سینماییِ جدیدی را رقم میزنند که باز شبیه به دوران استودیو خواهد بود، یعنی دورهای که همه چیز در داخل، در یک گوشه و با ابزارهای ساختگی درست میشد. دورانِ هوای آزاد، مثل دوران امپرسیونیستها در نقاشیست وقتی که سه پایه را بیرون میگذاشتیم. ما دریک پُمپیِریسمِ[22] در حال گذار خواهیم بود که هر چند در تولید، خیره کننده است اما به پیدایش دوبارهی سینمای مصنوعی منجر میشود. بعد از یک دورهی طولانیِ لومیر، دوباره به عصر مِلییِس بازخواهیم گشت.
. آواتار را دیدهاید؟
بله. مثل یک کودک، انتظار داشتم بیشتر مرا جذب کند. در واقع مصالحِ ایدئولوژیکِ آن زیادی عامیانه بود. فیلم به سمت دنیایی میرود که بسیار مصنوعی، مجهز و افسانهای است. بیش از آنکه به عنوان یک فیلم برایم جالب باشد، علامتْ بودنش توجهم را جلب کرد. شاید سینمایی که برتری پیدا میکند، دوباره سینمای تکنیکی، مونتاژ، تولید و چیزهای مصنوعی باشد. سینمایی که بیشتر به سینمای پیش از این پنجاه سال نزدیک است. اما با این حال گرایشی که صحبتش کردیم را ادامه خواهد داد: تبدیلِ ناگزیرِ سینما به شاهدی که دوربینش را در مرکزِعصبیِ جامعه میکارد، تا آنچه در حال وقوع است را به آدمها نشان دهد. اگر بخواهیم برشی [از این سینما] بزنیم، از یک طرف شاهد افسانهپردازیِ بیش از پیش پیچیده، ساختگی و جداشده از مصالح هستیم و از سوی دیگر، بر عکس، شاهد سینمایی هستیم که در جستجوی مرتبهی نازلی از شاهد بودن است. این سینما در حالی که به دورِ خودش حلقه زده، نقبی موضعی به معاصر بودن میزند.
. دوباره به کتاب و تحولات نوشتههایتان برگردیم. شما جایگاه خاصی برای گدار قائل هستید. انگار که شما دو نفر، مسیر کاملا مشابهی را طی کردهاید، مسیری که از سینمای به شدت سیاسی (گدار در فیلم زن چینی به یکی از نوشته های شما اشاره میکند) به پرسشی کاملا متفکرانهتر دربارهی خودِ سینما منجر میشود (شما در فیلم سوسیالیسم دارید دربارهی هوسرل یک کنفرانس بدون شنونده میدهید).
فکر میکنم همینطور باشد. ما از نظر نسلی، به هم نزدیکیم و حوادث تاریخی مشترکی را از سر گذراندهایم. نقطهی شروعِ از نفس افتاده هم، اگزیستانسیالیسم با رگههایی از نیهیلیسم است[23] که به نوعی رمانتیسم مدرن تعلق دارد. پس در ابتدا شاهد یک اومانیسمِ لجام گسیخته در کرانههای تراژدی هستیم، و بعد سیاستزدگی و می 68 اتفاق افتاد. در ادامه، دورهی گذارِ دههی هشتاد را داریم، دورهای با اهمیت برای گدار که جمعبندیِ دو دوره ی پیشین آغاز میشود. اما چطور میشود همزمان هم دغدغهی سوبژکتیویته [دورهی اول] را حفظ کرد و هم به سینمای سیاسی [دورهی دوم] پرداخت؟ [با فیلمِ] پَسیون[24] ، بله درست است. بعد از آن، او وارد مکاشفهای طولانی در بارهی سینما میشود.
فکر میکنم که من هم همین راه را رفتهام، در رابطهام با سینما هم همینطور. من گدار هستم: او فیلم میسازد و من پشت سر میدوم. اختلاف ما از این ناشی میشود که او یک هنرمند است و من یک شاهد هستم. من در نظریهی تمام شدنِ سینما و اتصالش به قرن بیستم، با او اشتراک ندارم. به نظر من سینما هنوز دارای منابع است و به مرگِ سینما اعتقاد ندارم. اختلاف دیگر این است که نظریهی سینمای گدار اساسا یک نظریهی اُنتولوژیِ تصویر است. تصویر چیست؟ برای گدار، ترکیبِ عناصریست که از منظر ادراکِ متعارف، کنار هم نمینشینند و در خودِ تصویر است که جفت و جور میشوند، به گونهای که [تصویر] به یک میانبُر دست مییابد. برای گدار، یک تصویرِ واقعی، تصویریست که در یک ناهمگونی، میانبُری را به چنگ میآورد. یک سرباز روسی و یک سرباز آلمانی را در موقعیتی میبینیم که با عدم تجانس به هم متصل میشوند. بنابراین به نظرم این [موقعیت] چیزی نیست جز یک نوع تصویر و نه یک تعریف عمومی. از طرف دیگر، «دیدار» وقتی بوجود میآید که سینما، بر عکس [نظر گدار]، یک هماهنگی را کشف میکند که قابل نشان دادن نیست، یعنی عناصر داخلیِ تصویر نه تنها متناقض و ناهمگن نیستند، بلکه میتوان هماهنگی ذاتی آنها را کشف کرد.
راهِ گدار و راهِ من مشترک است با این تفاوت که به نتایج یکسان نمیانجامد. شاید به این دلیل که تجربههای سیاسی ما کاملا یکسان نبوده و تاثیر مشابهی روی او و من نداشته است. به نظر من، تعهدِ گُداری همیشه هم رادیکال و هم دارای رگههای غیرقابل تقلیلی از نیهیلیسم بوده است. این را میشود در [فیلم] همه چیز روبراه است[25] یا در فیلمهای رادیکالتر دورهی سیاسیاش دید. در نتیجه، من فکر میکنم این دورهی تعهد، امکان جمعبندیِ کنایی [کارهای او را] زیر سوال نمیبَرد؛ یعنی چیزی که به اعتقاد من اصل ثابت کارهای اوست و اگر بخواهم حق مطلب را ادا کنم باید آن را یک کشف و شهود بنامم. یک حقیقت مطلق، یک آسمان بلندِ آبی، این ایده که هیچ خیری در دنیا وجود ندارد مگر کودکان و جانوران. این ایدهی تماتیک، همیشه در کارهای او حضور داشته است، اما در کارهای من نه. به همین خاطر هم تعهد من کمتر کنایی و بیشتر التزامی[26] است.
. اگر چه به ایدهی مرگ سینما اعتقاد ندارید، اما در سیر تحول نوشتههای شما این موضوع حس میشود که سینما شاید در نقطهی اوج خود نیست.
این موضوعِ دیگری است. به نظر من سینما هنوز همهی توانش را به نمایش نگذاشته است. شاید هم این ذخیرهای برای آینده باشد. سینما کارهای بزرگی کرده است ولی من همیشه کمی ناامید بودهام که کارهای بزرگتری میتوانسته انجام دهد. البته این موضوع طبیعی است، درست به این میماند که هر هنر دیگری را در یک قرنِ اولِ پیدایش آن قضاوت کنیم. اگر به همهی تواناییهایش دست مییافت، جای تعجب بود. میشود هم فرضیهی گُداریِ تاریخِ پُرشتاب را پذیرفت، یعنی سینمایی که با تمام سرعت از یک سو به سوی دیگرِ طیف هنریِ قابل تصورش، در نوسان است. البته من اعتقادی به این فرضیه ندارم. هر چقدر هم که تکنیکْ مدرن باشد، به نظر من ممکن نیست بتواند از همهی امکانات سینما پرده بردارد. چیزی که به سرعت اتفاق افتاد، روی این نکته تاکید می کنم، انباشتگیِ شتابانِ پارامترهای تازه بود. اول در استودیوی سیاه و سفید و صامت بودیم، بعد وارد رنگ شدیم، بعد هم ابعاد بزرگ تصویر و پس از آن، تجهیزات دیجیتالی را داریم. با وجود افزایش پیوستهی امکانات، به نظر من تفکرِهنری هنوز همپای فراوانیِ پارامترها، امکانات و تکنیکِ موجود، نیست و این کاملا طبیعی است. وقتی در اوج کمالگراییِ تکنیکی باشیم و آن را ابزاری قابل ملاحظه بدانیم، دچار وسوسهی هنر پومپیه میشویم. به یک معنا، اوج تکنیک در نقاشیِ رنگ و روغن، به هنر پومپیه در قرن نوزدهم منجر شد. اما بلافاصله بعد از آن و در نقطهی مقابل، فقرِ تکنیکی و انتزاعگرایی بیش از حد شکل گرفت. برای سینما هم همین اتفاق افتاده است و بازهم خواهد افتاد. یک ریتم [رفت و برگشتی] وجود دارد بین گسترشِ تکنیکی و تولید چشمگیر (تعصبِ گریفیث) و فقر [تکنیکیِ] سینمای رها شده در حالت معمولی و همترازِ واقعیت (روسلینی).
برای نمونه، رنگ را مثال بزنیم که خیلی کم روی آن تسلط وجود دارد. البته در بعضی از فیلم ها رنگ اهمیت دارد اما همچنان حتا در بهترین فیلمها، مورد پرسشی قاطع قرار نگرفته است. کاملا میشود دید که رنگ، از دست دررفته است. رنگ وجود دارد فقط چون آنجا بوده است. مثل نقاشی نیست، که نقاش باید ضربهای به قلم مویش بزند تا رنگ وجود داشته باشد. در سینما، چیزهای زیادی هست که وجود دارند فقط چون آنجا بودهاند، به همین سادگی. اگرچه بخشی [از سینما] تحت کنترل ماست، اما کنترلی که برایش ابداعاتی اساسی پدید بیاید به آینده موکول شده است. یا شاید هم به یک تقلیل گراییِ وحشتناک، مثل کارهای مالویچ[27] برگردیم. در واقع من نظر گدار را کاملا وارونه میبینم: سینما شاید هنوز در ابتدای کارش است و راهی طولانی در پیش رو دارد. من سینما را با تراژدی یونانی مقایسه میکنم که آن هم در ابتدای کارش، کارهایی فوق العاده بوجود آورد، مثل کارهای سوفوکلس یا اَیسخولوس. بعد از امپراتوری روم، زمان زیادی لازم بود تا تئاتر دوباره برگردد، اما ادامه پیدا کرد و هنوز وجود دارد.
. بعد از نوشتههایی که دربارهی کمدی و فکاهی در سینما داشتید انتظار داشتیم که فیلمی در همان قالب بسازید. از طرف دیگر در تئاتر، تترالوژیِ احمد (احمد زبل، احمد فیلسوف، احمد خشمگین میشود، کدو تنبلها) را هم روی صحنه برده بودید. اما درحال حاضر دارید روی پروژهی ساخت فیلم از زندگی افلاطون کار میکنید، به جای آن که بخواهید آن را برای تئاتر آماده کنید.
این هم همان تجربه است. دغدغهی من پیبردن به این است که آیا فلسفه محکوم به نوشتن است یا این که میتواند طور دیگری هم خودش را ابراز کند. برای مثال آیا میتوانیم یک فلسفهی فکاهی داشته باشیم؟ یک فیلمِ فلسفی چطور؟ رابطهی فلسفه و سینما خیلی پیچیده است. اول فکر کردم آیا میشود فیلمی ساخت که مسالهاش فلسفه باشد؟ نه یک فیلم آموزشی آنطور که روسلینی با فیلمهایی دربارهی پاسکال، سقراط و… آزمایش کرد، و نه یک درس فلسفه در سینما. پس چه کار میشود کرد؟ به هرحال باید به آن بخش از سینما توجه کرد که تواناییاش را نشان داده است: زندگینامه، نمایشهای تاریخی و جهانِ یونانی. با خودم فکر کردم که میشود آن را در رفتوآمد بین دنیای قدیم و دنیای معاصر تعریف کرد. چون یکی از ویژگیهای فلسفه این است که اگر چه در بازهای دوهزار ساله گسترده شده، اما در واقع تقریبا به یک دورهی واحد مربوط میشود. میتوان این را در سینما هم نشان داد، با حرکتِ بین دنیای امروز و دنیای افلاطون. به شروع شدن فیلم با خیابان افلاطون در ناحیهی پانزدهم پاریس فکر کردهام، خیابان کوچک و محقری که به پاتوق مهاجرها منتهی میشود. آنجا گردهمایی آفریقاییها را میبینیم که دارند دربارهی افلاطون بحث میکنند. افلاطون به همان شیوه مورد بحث است که مثلا اجارهبها. شروع فیلم را این طور تصور کردهام، شبیه به اُدیپِ شهریار پازولینی.
. افلاطون در دنیای معاصر زندگی نخواهد کرد؟
نه، او در دنیای خودش میماند. نشان داده میشود چطور میتوانیم از دنیای خودمان وجود او را در دنیایی تاریخی نظاره کنیم. کمی تخیلی است ولی بهرحال به نوعی ما معاصر او هم هستیم، از این نظر که میتوانیم از خود بپرسیم آیا ما وارثان دموکراسی آتنی هستیم یا نه؟ در زندگی افلاطون افسانههای زیادی هست و سینما میتواند به راحتی بین افسانه و واقعیت حرکت کند. میشود اسارت افلاطون به دست دزدهای دریایی را نشان داد، در افسانهها آمده که امکان دارد او به دست دزدهای دریایی الجزایری در سیسیل به بردگی گمارده شده باشد. میتوانیم با ارجاعی به تصویرِ دوران باستان در سینما، کمی هم فیلمِ تاریخی ببینیم. چون تصویرِ غالب از دوران باستان، توسط فیلمها بوجود آمده است: مدل دامنها، جنگها، مسابقات ارابهرانی و… به دلیلی که قبلا دربارهاش صحبت کردیم، زندگی افلاطون باید از دل همین تصویرسازی در بیاید. نمیخواهیم با این تصویرسازی بجنگیم، بلکه برعکس، آن را میپذیریم و عنصری را در این تصویرسازی و در دنیای معاصر قرار میدهیم که میتواند به آسانی جریان پیدا کند: متن.
. میخواهید فیلم را خودتان بسازید؟
در حال حاضر سعی می کنم فیلمنامهی آن را آماده کنم، بعد به ساختش هم فکر خواهم کرد. آن موقع با مشکل دیگری مواجه خواهیم شد. در سینما، حتا برای کارهایی که بزرگ نیستند هم، همیشه پول زیادی لازم است. با مبلغ کم هم میشود ساخت ولی نمیخواهم یک فیلم فقیرانه بسازم. چون زیاد به لوسآنجلس رفتهام، روابطی با غولهای آنجا دارم. برای همین گاهی فکر میکنم نقش افلاطون را به براد پیت بدهم. البته این یک شوخیست که به رابطهی عمیق من با سینما، بر میگردد. من اعتقاد ندارم که باید بخشی از سینما را برای ارج نهادنْ مجزا کرد، بزرگش داشت و بخش دیگر را تحقیر کرد. در نهایت چیزهایی خود را جدا میکنند و با گذشت زمانِ تولیدشان، ناپدید نمیشوند. ولی ما استانداردهای ثابت کافی نداریم تا بتوانیم با قطعیت بگوییم چه چیز والاست و چه چیز بیارزش است. به همین دلیل ممکن است در انتها فیلمی هالیوودی دربارهی زندگی افلاطون بسازم. البته با کمی خرت و پرت و یک دوربینِ کوچک هم میتوان این فیلم را ساخت. در واقع ابعاد صنعتی سینما برای من یک موضوع قطعیست نه یک امر بیارزش. سینما همین است، از همان اول کاری بوده که سرمایه لازم داشته است.
. در انتهای کتاب، میگویید سینما به ما میآموزد که به فلسفه امیدوار باشیم.
من به آن اعتقاد دارم. سینما هنر سرسختیست که میگوید دنیا هر طور که باشد، هیچگاه خالی از ایده نیست. میشود چیزهایی از این دنیا بیرون کشید که با معنا باشد. نه این که دنیا دارای معنا باشد، ولی همیشه گزیدهای [با معنا] از هر موقعیتی ممکن است. چه این موقعیت در روستایی هندی باشد، چه مربوط به طبقهی نجیبزادهی ژاپنِ قرون وسطایی یا زوج بورژوایی در پاریسِ امروز باشد. این موقعیتها هر چه که باشند، موضوعی جهانی را طرح میکنند که میتواند مورد توجه همه قرار بگیرد. سینما این کار را بیوقفه انجام میدهد، حتا در دورانِ نه چندان درخشانش. پس دلیلی برای پا پس گذاشتن وجود ندارد. فلسفه هم همین کار را به روش خودش انجام میدهد، میکوشد تا بخشی را از تجربهی انسانی بیرون بکشد که بُردی جهانی داشته باشد. سینما نمیتواند به طور کامل در وضعیت انتقادی و نیهیلیستی قرار بگیرد، بلکه مجبور است تا چیزهایی را هم تایید کند. چون باید مصالح معاصرش را همان طور که هست، انتخاب کند.
. در ایدهی «دیدار» که از واژهنامهای مذهبی میآید، نوعی ایدهی انفعال وجود دارد. چطور آن را با نوشتههای سینماییتان در دههی هفتاد مرتبط میکنید که امکان واقعیت را تایید میکرد و شاید بتوان گفت که ساختنِ آن واقعیت را هم بر میانگیخت.
به نظر من آنها در تضاد کامل با هم نیستند. اگر به آنچه که میتواند برانگیختن در سینما باشد فکر کنیم، باید ببینیم ابزار سینما چیست. ابزار سینما به کار بستن چیزیست که نتیجهاش این برانگیختن، به حرکت درآوردن و گشودن امکانهاست. مشکل اینجاست که این موضوع فقط در بازنمایی یا نشان دادن و شرح دادن نیست، بلکه عنصری غافلگیر کننده لازم است که به همان ایدهی «دیدار» بر میگردد. در دورهی مبارزه[28]، ایدههای از پیش تعیین شدهای از آنچه باید در فیلم اتفاق بیفتد، وجود داشت. برخلاف آنچه فکر میکنیم، در آن دوره بحث بر سر فیلمها طولانی و خسته کننده بود. تصمیم گیری بر سر این که یک فیلمْ مترقی[29] هست یا نه، ماجرایی بود. سعی میشد دیده شود که چه اتفاقاتی با یک فیلم رخ میدهد و صرفا به آنچه فیلم میگفت یا تظاهر به گفتن میکرد، بسنده نمیشد. به همین خاطر اغلب، اتفاق نظری وجود نداشت. یادم میآید یک فیلمِ مستند دربارهی اعتصاب کارگران در آمریکا، همهی شاخصههای مترقی بودن را داشت. ولی بحث بر سر آن همچنان شدید بود چون [آن شاخصهها] کافی به نظر نمیرسید. باید [آن شاخصه ها] در میزانسن و نحوهی فیلمبرداری از کارگران هم خود را نشان میداد.
. برگردیم به نوشتههای شما دربارهی سیمای طبقهی کارگر و ملوسوسیال در کارهای گِدیگیان[30] که فیلم بعدیش بیچارگان[31] نام دارد. آ نژل و تونی[32]، فیلمِ آلکس دُلاپورت[33]، ژانویه [2011] اکران میشود که عنوانش تصادفی به نظر نمیرسد. این فیلم نشان میدهد که این مدل هنوز کار میکند و امروز هم میشود دربارهاش نقد نوشت.
کاملا موافقم. یک سیمای کلی و بهویژه فرانسوی از فیلم چپ وجود دارد که هنوز شامل تزریق سانتیمانتالیسم به یک طبقهی اجتماعیست. ترجیحا با بازیگرانِ سرسخت و حال وهوای یک شهرک حومه ای که میشود همهی اجزایش را برشمرد.
. کافیست در پاریسکوپ[34] سه خط از خلاصهی یک فیلمِ ملوسوسیال فرانسوی را بخوانیم: « در شهرکی کوچک در حومه، معلمی درمانده، زنش را از دست میدهد…»
بله، این یک تولید ملیست. ملوسانتیمانتال با پایههای اجتماعی، یک فرمول مستحکم است که در دههی سی متولد شد، با فیلمهای روز بر میآید یا گروه کاملِ[35] دوویویه[36]. [این فرمول] البته با تاریخ فرانسه گره خورده است و به طور مشخصتر با تاریخ چپ در فرانسه. امروز هم میشود فیلمهایی ساخت بر اساس مبارزه برای بازنشستگی، به طور یقین این فیلمها هم بهزودی خواهند آمد.
مدل جاودانهی فرانسوی: ملودرامِ سوسیال با زوج قهرمان از طبقهی پرولتاریا. از بالا به پایین: روز بر میآید، مارسل کارنه (1939)؛ ماریوس و ژانِت، روبِر گِدیگیان (1997)؛ آنژل و تونی، آلکس دُلاپورت (2010).
. شما خیلی به اتاقی در شهر[37] [1982]، فیلمِ دُمی[38]، سخت میگیرید.
اصلا فیلم را دوست نداشتم، اما به طور کلی از کارهای دُمی بدم نمیآید. او کارهای جذابی مثل کمدی فرانسوی را امتحان کرده است. اما این فیلم به نظر من یک آواز کودکانهی چپ است بدون آن که قوام لازم را داشته باشد. آن دوره ما در مخالفت با این نوع فیلمها بودیم. در دوران بین دو جنگ جهانی، یک رمان سانتیمانتالِ سوسیال در فرانسه نوشته شد که منبع این نوع فیلمهاست. البته فیلم نوآرِ فرانسه هم در همان بستر قرار دارد. من در اصطلاحات فلسفی خودم به آن «استعلای فرانسوی» میگویم که سیمای کلی هنر در فرانسه است و به سینما محدود نمیشود. میشود آنرا در رمان، یا حتا بعد از آزادسازی [فرانسه] در نقاشی هم دید، با نقاشانی که دور و برِ حزب کمونیست بودند. این رشته سرِ درازی دارد که همیشه تعریف کنندهی هنرِ با کیفیت و بلند پرواز بوده است و ربطی به کارهای سطح پایین و معمولی نداشته است. در ضمن، این جریان از آگاهیِ والای ترقیخواهی هم تغذیه کرده است. مشکل فرانسه این است که نتوانسته است به طور رادیکال و جدی، در نسبتِ سیاست و جامعه کندوکاو کند. این مشکلِ اساسیِ تاریخ فرانسه است، مشکلِ حزب کمونیست آن هم هست: مساله، میزان وفاداری به شوروی و استالینیسم نبوده است، بلکه ناتوانی [حزب کمونیست] در ابداع دکترینهای جدید در ارتباط با رابطهی سیاست و جامعه بوده است. تنها کاری که شده تلفیق کمی سندیکالیسم و کمی انتخابات پارلمانی آنهم در مقیاس حومه ای – استانی است. بخشی از سینمای فرانسه همسو با پ.س.اِف [حزب کمونیست فرانسه] بوده است که سینماگران بزرگی هم در میان آنها دیده میشود، مثل رنوآر در شهر از آنِ ماست و مارسِیْ یِز[39].
. چطور در سینمای فرانسه این مَفْصلبندیِ سیاست و جامعه، غایب است؟
ویژگیِ ترقیخواهانهی نظریهی سیاسی که این فیلمها از آن دفاع میکنند، کاملا به دلالتهای اجتماعی متصل است. یعنی این چیزی که به ما نشان داده میشود، مسیرِ شخصیِ آدمهای شجاعیست که ریشه در جامعهای پوپولیستی دارند. نظریه این است که اعتبارِ ترقی خواهانهی یک سیاست، به ابعاد اجتماعی آن است. ابعاد اجتماعی به عنوان ضامن و خاستگاه واقعیِ ترقیخواهی، در فیلم جریان مییابد. درحالیکه این [نسبت] کاملا بیاساس است. به خوبی میدانیم که ابعاد مردمی میتواند ضامن هر چیزی دیگر مثلا پوپولیسمِ ارتجاعی هم باشد. مسائل سیاسی را نمی توان به مسائل اجتماعی فروکاست. این مسائل ناشی از مشکلات سازماندهی و جهت گیری است. این سوتفاهم، ناشی از خاستگاه چپ انقلابی فرانسه است که موضعی آنارشی – سندیکایی دارد. پ.س.اِف، آنارشیسمِ منضبطِ فرانسه است که ریشه های ناپیدایش به جنبش قدرتمند کارگریِ پوپولیستی و سندیکایی بر میگردد.
. آیا به نظر شما کمدیهای خرده بورژوایی که رویِ دیگر سینمای فرانسه هستند هم، یک نوع «استعلای فرانسوی»اند؟
کاملا، همان نکتهای که به آن اَنتیمیسمِ فرانسوی میگویم. این داستانها اساسا داستان زوجها یا خانوادهها هستند. درام زن و شوهری و خانوادگی، یعنی ناسالم بودنْ جسمیست نه اجتماعی. اجتماع، موضوع درجه دو است. در وهلهی اول خیلی تئاتری به نظر میرسد. پدیدآورندگان ژانر کمدیِ زن و شوهری، وُدویلیست[40] های اواخر قرن نوزدهم بودند که ریشهی آنها به لابیش[41] و فیدو[42] میرسد. بعد این ژانر کم و بیش ملایم شد یا به سمت فکاهیِ صریح یا کمی جدی بودن پیش رفت. اما به هرحال منشا آن همان [وُدویل] است و تصویرسازی آن محدود و کمی خودْمرکز است.
. شما میگویید که این تصویرسازی وقتی معنا دارد که داستان از مرکزِ خودش، به سمت نقطهای ثابت تغییر مرکز دهد.
[این تصویرسازی] فقط وقتی نیرو میگیرد که یک عنصرِ بیارتباطِ مستقیم با موقعیت زن و شوهری یا خانوادگی، از بیرون وارد شود و تبدیل به نقطهای شود که همه چیز دورِ آن بچرخد. این عنصر میتواند هیچ چیز خاصی نباشد. یک قالب آن را می توان در یک کلاه حصیری از ایتالیا[43] از لابیش دید. اگر [این نمایش] به سمت فکاهیِ تاحدی قابل قبول میرود، برای این است که نقطهای خارجی همهچیز را مَفصلبندی میکند و نمایش را از نارسیسیسمِ معمولیِ آدمهای گرفتار در درام عشقیِ خانوادگی خارج میکند. به کاری که تاتی در تعطیلات آقای اولو[44][1953] میکند نگاه کنید، موضوع تعطیلات که یکی از موضوعات مهم سینمای فرانسه است تبدیل به یک موفقیت میشود چون نقطهای که فیلم به دور آن میچرخد به هیچوجه نقطهی اشتراکها نیست بلکه نقطهی اختلافهاست. اولو یک عنصرِ ناهمگن است که کارش فقط درست کردن دردسر، ناامیدی، جدایی و پارادوکس است، به همین خاطر هم هست که در فیلم کار میکند. اولو تبدیل به نقطهی اتکا میشود، ولی او یک نقطه اتکای ناهنجار است که همه چیز را به هم میریزد. برعکس، اگر به جای او چیز متعادلی شبیه بقیه داشتیم، جالب نبود.
تعطیلات آقای اولو، ژاک تاتی (1953)
. سینمای فرانسه به نظر شما در استعلای فرانسوی گرفتار است، آیا این سینما چیزی را هم ابداع کرده است؟
بله. به نظر من، در درجه ی اول دورهی ابداع این استعلا مثل همیشه، دورهایست که از خودِ استعلا فراتر میرود. وقتی استعلا ظهور میکند، به هرحال نوعی ابداع است و جذاب به نظر میرسد. در سینمای سالهای 30 و 40، عنصری خلاقانه وجود دارد، یعنی پیدایش سیمای طبقهی کارگر که واقعا یک نوآوریست. گذاشتن کارگر در نقش قهرمان فیلم (کاری که کارنه میکند)، کاریست نوآورانه که سینمایی هم هست چون این سینما پدیدآورندهی نوعی سایهروشن و «رئالیسم شاعرانه» است. موفقیتهایی وجود داشت که [این سینما] را به سمت یک کمدیِ تمام عیار کشاند: تاتی. تلاشهایی هم شد تا منطق سانتیمانتالِ نامنسجم آنرا به سمت ریشههای زبانی سوق دهد یعنی به سمت کارهای ماریوو[45] و موسه[46]؛ مثل تلاشهایی که رومر کرد. به نظر میرسید که ما با دادههای غیر قابل تغییری روبرو هستیم ولی رومر با این گفته دست به عملی رادیکال زد: « چه می شود اگر به شیوهای نوشتاری از این [داده ها] عبور کنم؟» که حاصلش سینمایی نوشتاری بود[47]. آدمهای فیلم با زبانی پیچیده و تا آخرین حد ممکن تصنعی حرف میزنند. تصویر هم از این لحن نوشتاری تبعیت میکند. فیلم کم کم به سمت یک پیچیدگی پیش میرود که استعلا آن را پیش بینی نکرده بود.
من اصلا نمیگویم که سینمای فرانسه غیرسازنده بوده یا هیچ دستاورد نوآورانهای نداشته است. اما به نظر من هر چه تا حالا خلق کرده در رابطه با استعلاست، چه با رادیکال کردن آن، چه با نفی آن، خواه با نقد موضعی آن یا با مرکز زدایی آن دور یک نقطهی ثابت. از نفس افتاده هم، چندان از حالت استعلای رومانتیکِ نوآرِ فرانسه دور نیست. اما کاملا مشخص است که چیزی [سینمای فرانسه] را پویا میکند. این پویایی همیشه تا مرز عناصری می رود که لزوما از آن تصویرسازی که استعلا به دست میدهد، فاصله ندارد.
. نظرتان درباره ی فیلم سوسیالیسم چیست؟
کاملا درک میکنم گدار چه کاری میخواسته انجام دهد. هر چند فکر میکنم که نتیجه، مثل خیلی از فیلمهای جدید گدار، کمی مبهم است، نه در رابطه با خودش بلکه در نسبت با آنچه میخواهد بگوید. من دوبار فیلم را دیدم و کمی احساس سردرگمی داشتم. قبل از فیلم، اغلب گدار را میدیدم. چیزی که میخواست بگوید این است که هر آن چه دارای ارزش است، اساسا ناب و مجزاست. تمِ فیلم کشف و شهودیست: نماهای باز، دریا، طبیعت، جانوران و نمای فوق العاده از لاما. این موضوعِ اصلی فیلم است. ولی به نظرم هزارتویی که فیلم در آن قرار دارد کمی خفه کننده است. اگر واقعا موضوع نهایی فیلم دانستنِ این است که نورِ جهان کجاست، فکر می کنم باید فرم ساده ای پیدا کرد که بیننده را تحت تاثیر قرار دهد. درحالیکه به نظر من، بیننده تحت تاثیرِ بر هم ریختگیِ گنگِ این پیچیدگی است. از این نظر بخش دوم فیلم، یعنی قسمت خانوداگی، شاید موفقتر از بخش اول باشد. دیگر اینکه، منطقی نیست آدم وقتی فیلم میسازد عنوانی به آن بدهد که هیچ کس نفهمد یعنی چه. از گدار پرسیدم «سوسیالیسم» یعنی چه، گفت یعنی «بخشندگی»، گفتم پس اسم فیلمت را «بخشندگی» بگذار. البته دیگر موضوع را رها کردم، به هرحال ناخدای کشتی اوست. من کاملا میفهمم که او روی پیچیدگیِ منحصر به خودش، کار کرده است: حجم صداها، روی هم نشستن تصاویر، ارجاعات، برشها و عنوانها. اما به او گفتم که به نظر من باید رژیمِ سادگیِ خودش را هم پیدا کند. او مثل همیشه از زیر بار این حرف در رفت که : «خوب میدانید که ساده ترین چیزها، پیچیده ترینِ آنهاست»، من بازهم او را به حال خودش گذاشتم.
[1] Badiou, Alain (2010). CINÉMA. Paris : Nova Édition.
[2] Antoine de Baecque
[3] Art du Cinéma مجلهای که رویکردی تئوریک به سینما دارد و اَلن بَدیو در دههی نود به همراه دُنی لِوی آن را بنیان گذاشت.
[4] Antoine de Baecque این گفتگو در همان کتاب «سینما» چاپ شده است.
[5] Cinéphile
ترکیب دو کلمه یciné و phile که به کسی که عاشق سینما یا به اصطلاح «عشقِ فیلم» است، اطلاق میشود.
[6] Ulm
[7] École normal supérieure محل تحصیل اَلن بَدیو
[8] Visitation
اصطلاحیست در تاریخ مسیحیت که به لحظه دیدار مریم در هنگام بارداری و الیزابت (الیصابات) همسر زکریا اطلاق میشود که او هم یحیی را حامله بوده است. روایت شده که در این ملاقات، یحیی در شکم مادرش به عیسی تعظیم میکند. شاید «زیارت» ترجمه مناسب تری باشد اما از آنجا که بدیو معنایی کاملا متفاوت از زمینهی مذهبیِ این واژه در نظر دارد، از آن پرهیز کردم. در ادامه با مثالی از فیلم روسلینی تا حدی این مفهوم توضیح داده میشود.
[9] Épiphanique
علاوه بر معنای مذهبی آن در مسیحیت (اولین تجلی مسیح) که موضوع بحث نیست، کشف و شهود به معنای عرفانی آن هم مورد اشاره نیست. معنایی که اینجا مورد نظر است را شاید با مثال سیبِ نیوتن بهتر بتوان توضیح داد. یعنی همان طور که سقوط سیب، در یک آن، نیروی جاذبه را بر نیوتن «آشکار» کرد، سینما هم می تواند چیزهایی را «حاضر» کند که نادیده مانده بودند. مثال سیب نیوتن در توضیح epiphany را از این کتاب آوردهام:
Berkun, Scott (2010). The Myths of Innovation. Sebastopol: O’Reilly Media
[10] Grâce
اگر چه این مفهوم در واژهنامهی مذهبی به لطف بی دلیلِ خداوند اطلاق میشود، اما اینجا خارج از زمینهی مذهبیست و اشاره به لحظهی آشکار شدن امر ناپیدا توسط سینما دارد. در مفهوم مذهبیِ آن، «فیض» یا «رحمت» ترجمههای مناسب تری به نظر میرسند.
[11] José Bénazéraf فیلمساز فرانسوی
[12] Arrivants
[13] Claudine Bories
[14] Patrice Chagnard
[15] Commissariat
[16] Ilan Klipper
[17] Virgil Vernier
[18] Intimisme
شاید اینجا ترجمهی مناسب برای اَنتیمیته (Intimité)، «در خلوت بودن» باشد که هم به «خودمانی» بودن و هم به «خصوصی» بودن اشاره دارد. اَنتیمیسم در دو مقطع از تاریخ هنر قابل رد یابیست: یکی در فلاندر و هلند قرن پانزدهم تا هفدهم و دیگری در فرانسهی اواخر قرن نوزدهم. نقاشانی مثل پیِر بونار در اَنتیمیسمِ فرانسوی، مدلهای خود را در فضاهای اندرونی و گاه در حالاتی کاملا خصوصی نقاشی میکردند. شاید به همین جهت هم باشد که آن را در فرهنگ هنرهای تجسمی (مرزبان و حبیب معروف)، «نقاشی صحنههای خانگی» ترجمه کردهاند که از این نظر، «اندرونینمایی» میتواند یکی از ترجمههای مناسب برای آن باشد. در این نوشته آن را بدون ترجمه و مثل اصطلاحات دیگری که از زبان فرانسه وارد واژه نامهی مکاتب هنری ما شده است (مثلا: امپرسیونیسم، اکسپرسیونیسم، رئالیسم و…) آوردهام.
[19] La qualité française سینمای بعد از جنگ جهانی دوم در فرانسه که مبتنی بر برداشتهای تئاتری بود.
[20] Imagerie
[21] Image
[22] Pompiérisme
معمولا از سر تحقیر، به جریان نئوکلاسیسیسم در نقاشی فرانسه در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم گفته می شد.
[23] بَدیو هم در آغاز کار فکریاش، به شدت تحت تاثیر اگزیستانسیالیسم سارتر بود
[24] Passion
با توجه به معانی متنوع آن که از شور و اشتیاق تا رنج کشیدن را شامل میشود و ارجاع مذهبی آن در مسیحیت به احوال مسیح قبل از تصلیب، ترجیح دادم از همان عنوان اصلی آن استفاده کنم.
[25] Tout va bien ساختهی ژان لوک گدار و ژان پییز گورن، محصول 1970 فرانسه و ایتالیا
[26] Captif
[27] Malevitch نقاش و نظریه پرداز روسی اوایل قرن بیستم که تابلوهای مینیمالیستی معروفی مثل مربع سیاه، سفید روی سفید و… دارد.
[28] دوران بعد از اتفاقات می 68
[29] Progressisteاز «ترقیخواهی» استفاده کردهام. به مفهوم سیاسیِ آن و در تضاد با «مرتجع»، در ادامه ی نوشته و در تقابل با «ارتجاع»
[30] Guédiguian فیلمساز چپ فرانسوی
[31] Les Pauvres Gens نام داستانی از داستایوفسکی که به «مردم فقیر» هم ترجمه شده است.
[32] Angèle et Tony
[33] Alix Delaporte
[34] Pariscope هفته نامهی فرهنگی پاریس که برنامهی سینماها، کنسرتها، نمایشها و … را نشان میدهد.
[35] La belle équipe که در انگلیسی به «آنها پنج نفر بودند» ترجمه شده است.
[36] Duvivier
[37] Une chambre en ville (1982)
[38] Jacques Demy
[39] La Marseillaise آوازی حماسی در دوران انقلاب فرانسه که سرود ملی آن کشور هم هست.
[40] Vaudvilliste وُدویل نوعی برنامهی سرگرم کننده بود شامل نمایش، موزیک و …
[41] Eugène Marin Labiche نمایشنامه نویس فرانسوی قرن نوزدهم
[42] George Feydeau نمایشنامه نویس فرانسوی قرن اواخر نوزدهم و اوائل قرن بیستم
[43] Un chapeau de paille d’Italie
[44] Les Vacances de Monsieur Hulot
[45] Pierre de Marivaux نویسندهی فرانسوی قرن هجده
[46] Alfred de Musset نمایشنامه نویس و شاعر رمانتیک فرانسوی قرن نوزدهم
[47] سینمای رومر را بیشتر قابل مقایسه با رمان می دانند تا با هنرهای نمایشی