سینمای اروپا


جوان و زیبا 2

جوان و زیبا، فرانسوا اُزُن، 2013

یک دلیل دیگر برای ناامیدی از سینمای این چند سال اخیرِ فرانسه (بله، استثنائاتی معدود و به‌غایت تحسین‌برانگیز هم هستند). نمی‌خواهم وارد صحت‌وسقم این بحث تاریخی شوم که آیا اصولا سینماگران فرانسوی نسبت به همتایان آمریکایی‌شان قصه‌گوی خوبی هستند یا نه (ناگهان یاد یک استاد قصه‌گوییِ پیش از موج‌نو افتادم: ژان گرِمیون)، اما چیزی که درمورد جوان و زیبای فرانسوا اُزُن باید بفهمیم را خودش درست در همان سکانس افتتاحیه کف دست‌مان می‌گذارد: داریم از داخل یک دوربین، مانکن زیباروی فرانسوی (مارین وَکت در نقش ایزابل) را در حال حمام آفتاب کنار دریا دید می‌زنیم. فرانسوا اُزُن همه‌چیز برای ساخت یک فیلم خوب در اختیار داشته: یک بازیگر زیبا، موضوعی بحث‌برانگیز (تن‌فروشی یک دختر 17 ساله از طبقه‌ی متوسط بدون نیاز مالی) و شهر پاریس! ولی او تنها به دید زدن از دور قناعت کرده است. دل‌خوش بودن به میزانسن‌های شیک و طفره رفتن از تبدیل موضوع فیلم (سکسوالیته نزد دختری درآستانه‌ی استقلال سنی) به یک «مسأله»ی انسانی و سینمایی، منجر شده است به تداوم مکانیکیِ سکانس‌ها و پشت هم آمدنِ چهار فصلی که حتما باید یک میان‌نویس آن‌ها را به اطلاع‌مان برساند (تابستان، پاییز، زمستان و بهار).


گنجینه‌ی ژان اپشتَین

 

شاعر، سینماگر و فیلسوف فرانسوی. از مرگ ژان اپشتَین 60 سال گذشت. حتا (و شاید به‌خصوص) امروز رجوع به او شورانگیز و آموزنده است. سینماگری غیرقابل طبقه‌بندی با طیف متنوعی از فیلم. 30 آوریل تا 25 میِ امسال (2014) کارهای او در سینماتک فرانسه مرور شد. متعاقب آن، گنجینه‌ای از دی.وی.دی شامل 14 فیلم او (که اغلب توسط سینماتک فرانسه ترمیم شده) به همراه یک کتابچه و مصاحبه‌هایی درباره‌ی او (از جمله با برونو دومُن) به بازار آمده است (لینک).

Jean Epstein ou le Cinéma pour lui-même, 1978

در این فایل یوتیوب، با کلیک روی CC (گوشه‌ی پایین و راست) می‌توانید زیرنویس انگلیسی را فعال کنید.


نیمفومنیاک جلد اول: قلمروی روباهِ رؤیابین 6

 

Lars von Trier

Le Monde©

آن ملانکولی که از فیلمِ ملانکولیا نقطه‌ی عطفی ساخته بود در کارهای فون تریه،  در فیلمِ تازه هم مسیر پرتلاطمش را طی می‌کند. نیمفومنیاک با آن‌همه جنجال بر سر موضوع و صحنه‌های (شبه) پورنوگرافیکش – به‌گمانم به سادگی نمی‌توان این‌چنین خواندش – دامی را پیش پای‌مان پهن می‌کند و راه خود را می‌رود. بی‌راه نیست اگر فون تریه را روباهِ رؤیابینِ سینمای این سال‌ها بنامیم.

او به‌گفته‌ی خودش، بیش از آن‌که فیلم‌بین باشد کتاب‌خوان است. از این‌روست که فیلم(های) تازه هم‌چون کتاب نام‌گذاری و بخش‌بندی شده‌اند. در فیلم اول و مورد اشاره‌ی این یادداشت، که در آن جو (شارلوت گینزبورگ) سرگذشتش را در پنج فصل برای سلیگمَن حکایت می‌کند، نوشته‌ای ظاهر می‌شود که ادعا می‌کند نسخه‌ی حاضر دست‌کاری و کوتاه شده است. گزاره‌ای صحیح اما در عین‌حال گمراه کننده – نقش خود کارگردان در این تصمیم و دو قسمت کردن فیلم، بسیار پررنگ‌تر از ادعای این نوشته‌ی هشدار دهنده است. نه فقط این‌جا بلکه در کل پروژه‌ی نیمفومنیاک، بازی کارگردان با مخاطب را می‌توان هم‌چون کار ماهیگیری زیرک و کارکشته در نظر گرفت که حشره‌ی طعمه – یا به تعبیر سلیگمن: نیمف – را در نقطه‌ی مناسبی از رودخانه کار می‌گذارد. با این حساب، نیمفومنیاک فارغ از حرف‌وحدیث‌ها و کارزارهای پیرامونش – به‌طور مثال واکنش ابتکاری و دسته‌جمعیِ عده‌ای از منتقدان (اینجا) – نوید حضور کارگردانی را می‌دهد که هم‌چنان در تکاپوست تا پرسش‌ها و تأملات شخصی‌اش را همراه با نوعی طرب‌انگیزی در سینما پی‌بگیرد. نتیجه را البته می‌توان دوست داشت یا نه.

با ضدمسیح، که نمایشی بود از ویرانگری و عصیانِ کور، با روباهی آشنا شدیم که ناگهان از مخفی‌گاهش بیرون جهید و ندا سر داد: آشوب. با ملانکولیا، در مواجهه با آشوبِ کیهانی و تصادم سیاره‌ای پناهگاهی نداشتیم جز آلونک چوبیِ یک پسربچه. حال با نمفومنیاک، جلد اول به قلمروی یک روباه رؤیابین پا گذاشته‌ایم. این فیلم بیش از هرکس به ستاره‌ی تازه کشف شده‌ای مدیون است که با چشمانی که یادآور همان روباه است، در کوپه‌ی قطارِ درجه یک – پس از آن فتح بزرگ! – در همان‌حال که با انگشتان دست لب‌هایش را تمیز می‌کند به ما زل زده است: استیسی مارتین. با حضور اوست که شوخ‌وشنگی‌ها و پارودی‌ها با ملانکولی که جان‌مایه‌ی اصلی فیلم است، چفت‌وبست پیدا می‌کند. او تنِ زنانه‌ی فون تریه است با همان هول‌وهراس‌های او (مواجهه با مرگ که توصیه‌ی اپیکور هم از وحشتش نمی‌کاهد و التفات به تک‌افتادگی در کیهانِ بی‌کران که پیش از ورود به اتاق عمل لمس می‌شود)؛ با همان سرخوشی‌های او که در دو فیلم پیشین نشانی از آن نبود (دست‌انداختنِ مفاهیمی که از خردِ نظم‌دهنده سرچشمه گرفته‌اند: اعداد فیبوناچی و البته آن ارتباط شگفت‌انگیز میان پلی‌فونیِ باخ و سه دلداده‌ی جو!).

نمفومنیاک، جلد اول را شاید به همان سختی بشود باور کرد که دیدار تصادفیِ جو و جروم در پارک را؛ به همان نسبت از صحنه‌ی اولین هم‌آغوشی جو یاد پورنوگرافی آماتور افتاد – به تعبیر ونسان مالوزا – که از رابطه‌ی غریبِ دختر و پدر، مارینا و پدرِ رو به مرگش را در آتنبرگ به‌خاطر آورد؛ به همان اندازه دوستش بود که دشمنش؛ اما در هر صورت می‌توان از هم‌عصر بودن با  فون تریه رضایت داشت.

 

Stacy Martin

Picture: Christian Geisnæs


ملاقات‌های پس از نیمه‌شب 4

 

Les rencontres d’après minuit

در مواجهه با چنین فیلم بهت‌آوری چه چیز بیشتری می‌شود ابراز کرد جز شگفتی؟ یا شاید بدیهی‌ترین واکنش ذکر این باشد که ملاقات‌های پس از نیمه‌شب هیچ به سینمای معاصر فرانسه نمی‌ماند – هم‌صدا با ژواکیم لُپاستیه در کایه. و این تازه اولین فیلم بلند یان گونزالز است.

شب که از نیمه گذشت، مجالِ سربرآوردنِ ذاتی‌ترین و درونی‌ترین امیال است تا یک‌به‌یک به‌قامت شخصیتی استریوتیپیک درآیند، وارد آپارتمان میزبان‌هایی از جنس خود شوند و قصه‌ی‌شان را ساز کنند. همچون مرگ که با قصه‌های هزار و یک شبِ شهرزاد به تعویق می‌افتد، قصدِ تماما جنسیِ میزبان‌ها و میهمان‌ها هم با قصه‌ی هر یک از حاضرین به تعلیق در می‌آید. اروتیسم به‌جای فروکاسته شدن به ناتورالیسم – به‌کردارِ زندگیِ اَدل – سر به تمثیل و فانتاسم می‌گذارد. ملاقات‌های پس از نیمه‌شب با چنین جسارت در قصه – که به متنی اساطیری می‌ماند – و چنان امساک در دکور و بازی، به یکی از به‌یاد ماندنی‌ترین فیلم‌های سال تبدیل می‌شود.

 

 


آلن رنه

 

Alain Resnais

همین تازگی با زندگی وداع کرد. سال‌های آخر را با فیلم‌هایی متفاوت به پایان برد. این نقل قول از او را به همین مناسبت انتخاب کردم:

ژانرها کمترین بهایی برایم ندارند. معیار من ساده است: زنده یا مرده. با این حساب می‌توانم شروع کنم به غربال کردن. یک فیلم مزخرف ولی زنده را می‌پسندم درحالی‌که فیلم فاخری که به‌نظرم مرده باشد را نه.

کایه دو سینما / مارس 2012

 


فیلیپ گراندریو در «سینما و ادبیات» چهلم 10

 

Philippe Grandrieux

… عصبیّتِ بی‌حدِ زندگی تازه گردهم‌آوردن نیروهایی‌ست با جلوه‌های متضاد. یک روایت و تصویر-نماهایی با سربرآوردن‌های غیرقابل پیش‌بینی. نورهای متکسّر، تا سرحد نامتمایز شدن. از نزدیک، از بسیار نزدیک، از دوردست. بی‌حرکت ماندن‌ها، اما نامطمئن، جابجایی‌های مهارناشدنی دوربین. صحنه‌های روی‌هم‌افتاده که البته به‌هم متصل می‌شوند. علی‌رغم آشناییّتی که روایت همچون قدرت بازیگران برقرار می‌کند، پرسوناژها فیگورهایی باقی می‌مانند مات، همچون حضورهایی کدر، توده‌هایی در حرکت و بدن‌ها، بله، پیش از هرچیز بدن‌هایی رازآلود اما قدرت‌گرفته از درستیِ هولناکِ خشنِ عواطف و تکانه‌هایی که آن‌ها را درمی‌نوردد.

چرا چنین به‌هم دوختنِ این میزان نیروی متخاصم؟ خیلی ساده برای مقابله با آشوب. دُلوز و گاتاری می‌گویند: «کمی نظم برای محافظت‌مان دربرابر آشوب». اما نظمی که بر ستیغ آشوب می‌ایستد و به ملازمتِ حقیقی آن درمی‌آید، فراسوی کلیشه‌های پنداری: «ترکیب آشوب است که دید و درک حسی عطا می‌کند». بدل کردنِ «بی‌ثباتیِ کائوتیک به گونه‌گونیِ کائویید» از طریق هنر. زندگیِ تازه چنین ترکیبی‌ست از آشوب. فرضیه‌ای‌ست بر یک آشوب که هم در حقیقت جهان و هم در تصویرهای آن، همواره رو به بزرگ‌تر شدن و ملموس‌تر شدن دارد. مجازیّت روبه‌رشدی‌ست از حقیقت تصویرهایش…

بدن‌های احیاشده / ریموند بلور / فصلنامه‌ی ترافیک، زمستان 2002 / ترجمه‌: مسعود منصوری

****

«فیلم‌ها و احساس‌ها»ی فصلنامه‌ی سینما و ادبیات، شماره‌ی 40، به سراغ فیلیپ گراندریو رفته است. درباره‌ی این سینماگر دشوارِ فرانسوی کمتر به فارسی خوانده‌ایم. به همین بهانه، نام فرانسوی‌های مهجور دیگر – در ادبیات سینمایی ما – هم به میان آمد: ریموند بلور، منتقد و نظریه‌پرداز پرآوازه، و فصلنامه‌ی ترافیک – نشریه‌ای با نظرگاهی تحلیلی‌تر از کایه و پوزیتیف به سینما، که توسط  سرژ دَنه پایه‌گذاری شد.

 


فیلم‌های بدِ خوب – بخش دوم: «زیباییِ بزرگ»ی که می‌خواهد «بد» نباشد 2

 

FILMMAKERMAGAZINE©

زیبایی بزرگِ سورنتینو دلش می‌خواهد بزرگ باشد. می‌خواهد «بد» نباشد و خوب باشد و بزرگ باشد اما همچنان از «بد»ی بگوید و بنالد. مقدماتش هم فراهم است: یک نویسنده که چهل سالِ پیش شاهکاری نوشته و خاموش شده، شهر رم با همه‌ی زیبایی‌هایش و ملغمه‌ای از عیاشی و تاملات فلسفی در باب مرگ و زندگی و زیبایی و عشق. نتیجه اما فیلمی‌ست مطنطن. آن‌همه صغرا و کبرا و قِر-و-قمیشِ دوربین ختم می‌شود به سینه‌های برهنه‌ی جوانی‌های معشوقه‌ی مرده که ناگزیریم آن‌را به عنوان زیباییِ بزرگِ گمشده بپذیریم. یا نه، دل بسپاریم به دالان‌های تاریک و مخفی – که کلیدش در دست دوستِ نویسنده است – و مبهوت زیبایی‌های موزه‌وار شویم و هم‌صدا با نویسنده آه بکشیم که آن زیبایی‌ها کجا و این جماعتِ مبتذل کجا.

کدام ژست سورنتینو غلط است؟ آپارتمان اعیانیِ جِپ (نویسنده) در بلنداست و آدم‌ها را از بالا می‌بیند. اگرچه او خود در مهمانی‌های شبانه در میان این آدم‌ها می‌لولد و همه‌جوره حالش را می‌برد، اما در مقام یک روشنفکر عالی‌قدر، به‌وقتش، در رهنمودهای تحقیرآمیز خطاب به هم‌پیاله‌ای‌هایش کم نمی‌گذارد. دُرک زبونیان، استاد خوشفکرِ دانشگاه لیل که یکی از حوزه‌های علائقش سینما از منظر دُلوز است، در یکی از مهم‌ترین مقالات کایهی سال پیش، درباره‌ی این فیلم می‌نویسد: «پائولو سورنتینو از پسِ پنهان کردنِ این نگاهِ از بالا که در تحقیرِ ابژه‌ی او – بی‌تفاوتی و عیاشیِ بورژوازیِ نوخاسته‌ی رُم – است، بر نمی‌آید و به‌واسطه‌ی همین تحقیر، فیلمش را به بلاهتی قابل پیش‌بینی بدل می‌کند».

داستان جِپ گامباردلا، که به قول خودش می‌خواسته و توانسته ارباب رُم باشد، بی‌شباهت نیست به داستان جردن بلفورت که سودای اربابیِ وال استریت را داشت. عمده‌ترین تفاوت، ژست دو کارگردان است نسبت به ابژه‌ی‌شان.

ادامه دارد

 


نگاهی به سال 2013 – قسمت دوم 2

مطلب پیشین: نگاهی به سال 2013 – قسمت اول

 

lac-2le monde©

1- فیلم سال: غریبه‌ی دریاچه (آلن گیرودی)

اولین ساخته‌اش فیلم کوتاهِ قهرمان‌ها نمی‌میرند (1990) در هیچ جشنواره‌ای پذیرفته نشد اما سرآغاز آشنایی‌اش بود با روآ ژانتی؛ دوست و همکار نزدیکش تا به امروز و کارگردان هنریِ غریبه‌ی دریاچه. تازه یازده سال بعد از آن فیلم بود که نامش بر سر زبان‌ها افتاد: جشنواره‌ی کن 2001، ژان لوک گدار با غافلگیر کردن همه، فیلم گیرودی با نام آن رؤیای قدیمی که می‌جنبد را بهترین فیلم جشنواره خواند.

باورش کمی دشوار است که برای این جهش از شاهِ فرار (2009) تا غریبه‌ی دریاچه فقط چهار سال سپری شده باشد. از آن فیلمِ هومو-هِترو تا این فیلمِ سراسر هومو، گام بلندی لازم بود از یک فیلم هتروژن تا فیلمی به‌غایت هوموژن که در خلوص و مینی‌مال بودنش فرمی اساطیری به‌خود می‌گیرد: وحدت مکان، تقسیم روایت به واحدهای زمانی یکسان و قابل شمارش، میزانسن‌های پالوده و تکرارها و تکرارها. این‌جا کجاست؟ این‌ها که‌اند؟ مردانِ بریده از شهر، برهنه و لمیده بر ماسه‌های آفتاب‌خورده‌ی این دریاچه‌ که می‌درخشد زیر خورشید تابستان. صبح به صبح می‌آیند و کنار آب ولو می‌شوند، هم‌خوابی می‌جورند و در جنگل مجاور کامیاب می‌شوند و شب که شد می‌روند و فردا، روز از نو روزی از نو. اما این بهشتِ اِروس (خدای عشق) در چرخشی به کُنام تاناتوس (خدای مرگ) بدل می‌شود.

lac

طرح لوکیشن فیلم غریبه‌ی دریاچه

cahiers du cinéma©

غریبه‌ی دریاچه با فاصله‌ای پرناشدنی (نسبت به فیلم‌هایی که من دیدم) فیلم سال 2013 است. بازگشتی‌ست به فیلم 50 دقیقه‌ایِ آن رؤیای قدیمی که می‌جنبد (2001) برای شرح‌وبسط ایده‌های آن. کارخانه‌ی تاریک و نمور و رو به تعطیلیِ آن فیلم، جایش را می‌دهد به مکانی زیر نور در فیلم تازه؛ ژاک به قالب فرانک در می‌آید با همان چهره‌ی معصومانه و روحِ جستجوگرانه. غریبه‌ی دریاچه فیلم عشق و مرگ است در هوای آزاد. فیلمی که با کلاسیسمِ بازیافت‌شده‌اش، با پلان-سکانس‌های تاثیرگذارش – نگاه کنید صحنه‌ی غرق شدن پاسکال را – و با دلبستگی‌های توپولوژیکش به مکان داستان – گیرودی به طعنه، پارکینگ را شخصیت اصلی فیلمش می‌خوانده! – هوای تازه‌ای‌ست در سینمای سال.

 

 

Still from Frances Hathe guardian©

2- فرانسیس ها (نوآ بامباک)

پیشتر این یادداشت (+) را درباره‌ی فیلم نوشته بودم. یادداشت‌های دیگر در فرصت‌های بعدی…

 

 

 

haewon-2arte©

3- هِه‌وان دختر هیچ‌کس [در فرانسه: هِه‌وان و مردان] (هونگ سانگ-سو)

هونگ سانگ-سو یکی از شاعران سینمای این سالهاست. یک گزاره‌ی کلیشه‌ای، ولی واقعی! استفان دُلُرم در کایه‌ای که تصویر این کارگردان را روی جلد داشت یادآوری کرد که این روزها «شاعرانه» بودن چطور نخ‌نما شده و از مد افتاده است. همان‌جا، سه سینماگر را مثالی برای شاعرانگی در سینمای بی‌شور و عشقِ این سال‌ها برشمرد: اپیچاتپونگ ویراستاکول، لئوس کاراکس و هونگ سانگ-سو. اولی دنیای مرموز و رؤیاگونه‌اش را در جنگل و دهکده ساخت با گفتگوی میان رفتگان و ماندگان (عمو بونمی). دومی، شعرش را در شهر سرود، در پاریس، با لیموزینی که می‌گشت و ما را در دنیایی خواب‌زده می‌گرداند (هولی موتورز). هونگ سانگ-سو با نوعی سبک‌سری و مطایبه با بازیگرانش همراه می‌شود. در سرزمینی دیگر (2012)، ایزابل هوپر را در کانون خود قرار داد. او را در خواب و بیداری‌اش همراهی کرد و در موقعیت‌هایی مضحک قرارش داد (مع‌مع کردنش، رابطه‌اش با آن نجات غریق و …). امسال او به سراغ یک شخصیت زنانه‌ی دیگر رفته است. هِه‌وان، دختر دانشجویی‌ست که با مهاجرت مادرش به کانادا در آستانه‌ی تنهایی‌ست. با استادش که رابطه‌ای عاشقانه با او داشته تماس می‌گیرد و این بهانه‌ای‌ست برای گردش در شهر. دیدن کافه‌ها، خیابان‌ها، سایت‌های تاریخی و آدم‌ها.

فیلم‌های هونگ سانگ-سو سفرهایی‌اند به همین‌جا، به نزدیکی، به دور و بر، برای دیدن چیزهای تازه و دوست‌داشتنی در محیط‌های آشنا. در کلاس‌های کارگردانی و فیلمنامه‌نویسی‌اش در دانشگاه کُنکوک از دانشجویانش می‌خواهد درباره‌ی چیزهایی فیلم بسازند که واقعا دوست‌شان دارند و در محیط‌های روزمره‌ی‌شان دیده می‌شوند. هِه‌وان هم چنین دنیایی دارد: کوچک؛ با همان موتیف‌های سانگ-سویی: تکرار، مرز نامعلوم خواب و بیداری، موقعیت‌های گروتسک و بهره بردن از شانس‌ها (حضور تصادفی جین بِرکین برای اجری کنسرت در سئول و استفاده از این حضور در اولین سکانس فیلم). به‌گمان من، سینمای هونگ سانگ-سو نقشه‌ی راهی‌ست برای فیلم‌هایی که بدون طمطراق و با حداقل امکانات می‌خواهند تازه باشند.

ادامه دارد (+)