در ستایش دانش 8
تابستان امسالِ من رو به پایان است، فرصتی که دکتر رِژان دوبوک برای گشتوگذار و کمی فعالیت در آزمایشگاهش در اختیار من گذاشته بود هم همینطور. رِژان را اگر پیش از دانشگاه در خیابان دیده بودم، بعید بود گمان ببرم که پیشهی چنددَهسالهاش پژوهش مدام در یکی از بحثبرانگیزترین و تازهترین شاخههای دانش در دنیای امروز است. هیکل توپُر، قد کوتاه، لباسهای اغلب غیررسمی و خُلقِ خوش و شوخیهای بیامانش، تصویری کاملا متناقض با کلیشهی یک استاد عصاقورتدادهی علوم در دانشگاه میسازد. آشنایی من (معماریخواندهی کنجکاوِ علوم زیستی) با او (فوقدکترای نوروساینس و دلبستهی معماری) اگرچه چیزی به معلومات معمارانهاش اضافه نکرد – فرصت چندانی هم به صحبت نرسید – اما این حُسن را برای من داشت تا از فاصلهای نزدیکتر یکی از شگفتانگیزترین دنیاهایی که تازگیها کمی بیشتر از حال و روزش باخبر شدهام را لمس کنم، یا بهتر است بگویم زیر میکروسکوپ مشاهده کنم.
در دانشکدهای در تهران که به ما معماری یاد میدادند، همسایهی دیواربهدیوار، دانشکدهی علوم بود. این همسایگیِ نامتجانس بین دو دیسیپلین کاملا بیربط به هم، خود بخشی از تکیهکلامها و مهمتر از آن، جهانبینی ما را شکل میداد. علومی – یِ نسبت نه نکره – برای ما کلمهای بود چندوجهی. بهطور مثال، بین پسرها میتوانست برای اشاره به دختر خوشبَر-و-رویی باشد که از همسایگی آمده است به بوفهی دانشکدهی ما که همیشهی خدا هم لبالب بود از بوی ساندویچ و دود سیگار. علومی در مقیاسی وسیعتر، به هرنوع سلیقهای اطلاق میشد که مغایر بود با جمع ما که خود را از واضعان و شارحانِ سلیقهی هُنریِ روز میدانست. در یک کلام، علوم برای ما مقولهای بود حوصلهسربر و علومی کسی بود که از بخت بدش نه مجال آشنایی با کارهای «خلاقه» را داشته و نه شاید بهرهی لازم برای ورود به آنها را.
جذابترین وجه نوروساینس [علوم عصبی؟] برای من، ورودش به حوزههایی میکروسکوپیست که پرسشها و مفهومهای ماکروسکوپیِ کلان سدههاست بر گرد آنها میچرخند بدون آنکه پا به درونِ این حوزههای خُرد بگذارند. چطور ما جهان را ادراک میکنیم؟ این پرسش در فلسفه خود محل شکاف بین مکتبها و موضوع نظریهپردازیهای بیپایان بوده است. اما واقعا چطور دادههای محیطی در تماس با گیرندههای عصبی، تبدیل به پیام میشوند، پردازش میشوند، ذخیره میشوند و از نسلی به نسل دیگر به ارث گذاشته میشوند؟ پارهای مفهومها که مکتبهایی در روانکاوی اساس خود را بر آن گذاشتهاند، واقعا چهاند؟ ego کجای مغز است؟ superego کجاست؟ چطور چیزی را بهخاطر میسپریم و بهیاد میآوریم؟ چطور از چیزی لذت میبریم؟ در مواجهه با قطعهای موسیقی، با یک فیلم، با یک فضای معماری، چه اتفاقی در ما میافتد؟
ورود به حوزههای میکروسکوپی بخشی مهمیست در هر دیسیپلینی؛ چه در دانش با مطالعهی پدیدهها در سطح مولکولی، چه در فیلم با جزییات و ژستها و دیالوگها و چیزهای ظاهرا بهدردنخور – البته نه از نوع تصنعیشان – و چه در معماری با وسواس در ریزکاریها و فضاهای خواسته و بهویژه ناخواسته از سوی کارفرما. مطالعهی مولکولیِ پدیدهها در دانش، هم هولآور و هم شگفتانگیز است. حتا کار با مدلهای آزمایشگاهیِ ساده هم چیزی از این هول و شگفتیِ توامان کم نمیکند. یک باکتری، این قدیمیترین موجود زندهی روی زمین و البته به احتمال قریب به یقین پایدارترین جاندار بر روی این کره پس از نابودی همهی انواع پیشرفتهی حیات، چطور «میاندیشد»؟ البته اگر مجاز به استفاده از این فعل برای او باشیم. چطور در مواجهه با شرایط محیطی بهینهترین «تصمیمگیری»اش را بروز میدهد؟ بیجهت نیست که این روزها بیاثریِ آنتیبیوتیکها در جنگ با باکتریهای مهلک، یکی از جدیترین بلایای تهدیدکنندهی انسان امروز لقب گرفته است. لامپری، مدل آزمایشگاهی دکتر رِژان دوبوک و قدیمیترین مهرهدار با حدود پانصد میلیون سال قدمت، با مغزی که تشابهی حیرتانگیز به مغز جنین انسان دارد، چطور راهش را در دریا و رودخانه پیدا میکند؟ چطور در تماس با مولکولهایی که از غذا یا جفتش در آب شناور میشود، راهش را بهسوی هدف تنظیم میکند؟
آشنایی با دکتر رِژان دوبوک و سپری کردن مدت کوتاهی در آزمایشگاهش، تا حدی به این پرسش کودکانهام پاسخ داد که محققانی که در مراکز تحقیقاتیِ بهنام مشغول کندوکاو در حوزههای بکر و کشفنشدهاند، چطور طرح پرسش میکنند و مهمتر از آن، چطور به امیدِ رسیدن به حوزهی کوچکی از پاسخ، سالها و سالها حوصله بهخرج میدهند. چطور میشود سالها روی بخش کوچکی از مغز یک جانور بَدوی مثل لامپری که کنترل حرکت را بهعهده دارد عمر صرف کرد تا شاید روزی این دادهها در درمان بیماریهای حرکتی در انسان، از جمله پارکینسون، بهکار آید؟ گویا بسیاری از کارهایی که بهنظرمان حوصلهسربر هستند درواقع فقط کمی حوصلهبرند.