سینمای کانادا


نگاهی به سال 2013 – جمع‌بندی و ده فیلم سال 2

مطلب پیشین: نگاهی به سال 2013 – قسمت پنجم

فهرست پیشنهادی من برای ده فیلم برگزیده‌ی سال 2013:

1- فیلم سال: غریبه‌ی دریاچه (آلن گیرودی)

lac-2le monde©

اولین ساخته‌اش فیلم کوتاهِ قهرمان‌ها نمی‌میرند (1990) در هیچ جشنواره‌ای پذیرفته نشد اما سرآغاز آشنایی‌اش بود با روآ ژانتی؛ دوست و همکار نزدیکش تا به امروز و کارگردان هنریِ غریبه‌ی دریاچه. تازه یازده سال بعد از آن فیلم بود که نامش بر سر زبان‌ها افتاد: جشنواره‌ی کن 2001، ژان لوک گدار با غافلگیر کردن همه، فیلم گیرودی با نام آن رؤیای قدیمی که می‌جنبد را بهترین فیلم جشنواره خواند. ادامه (+).

 

2- فرانسیس ها (نوآ بامباک)

01

فرانسیس های نُوآ بامباک، تا این‌جای کار،  یکی از دوست‌داشتنی‌ترین‌های آمریکای امسال بوده است. نه فقط چون فرانسیسِ «گرتا گِرویگ» فراموش ناشدنی‌ست، که  هست – در برخی صحنه‌ها انگار خواهر کوچکِ پراستعدادِ جینا رولندز روی پرده است! نه فقط چون تصویری پر وسواس، چسبیده به شخصیت‌ها و غیرمتظاهرانه از دوستی دو دختر، دو آدم، به‌دست می‌دهد. نه فقط چون صحنه‌هایی به‌غایت هنرمندانه در عین خویشتن‌داری در به‌رخ کشیدنِ هنردانیِ مولف دارد، که دارد – نگاه کنید صحنه‌ای را که سوفی به ملاقات فرانسیس در آپارتمان مشترکش با پسرها می‌آید. ادامه (+)

 

3- هِه‌وان دختر هیچ‌کس [در فرانسه: هِه‌وان و مردان] (هونگ سانگ-سو)

08arte©

هونگ سانگ-سو یکی از شاعران سینمای این سالهاست. یک گزاره‌ی کلیشه‌ای، ولی واقعی! استفان دُلُرم در کایه‌ای که تصویر این کارگردان را روی جلد داشت یادآوری کرد که این روزها «شاعرانه» بودن چطور نخ‌نما شده و از مد افتاده است. همان‌جا، سه سینماگر را مثالی برای شاعرانگی در سینمای بی‌شور و عشقِ این سال‌ها برشمرد: اپیچاتپونگ ویراستاکول، لئوس کاراکس و هونگ سانگ-سو. اولی دنیای مرموز و رؤیاگونه‌اش را در جنگل و دهکده ساخت با گفتگوی میان رفتگان و ماندگان (عمو بونمی). دومی، شعرش را در شهر سرود، در پاریس، با لیموزینی که می‌گشت و ما را در دنیایی خواب‌زده می‌گرداند (هولی موتورز). هونگ سانگ-سو با نوعی سبک‌سری و مطایبه با بازیگرانش همراه می‌شود. در سرزمینی دیگر (2012)، ایزابل هوپر را در کانون خود قرار داد. او را در خواب و بیداری‌اش همراهی کرد و در موقعیت‌هایی مضحک قرارش داد (مع‌مع کردنش، رابطه‌اش با آن نجات غریق و …). امسال او به سراغ یک شخصیت زنانه‌ی دیگر رفته است. ادامه (+)

 

4- گرگ وال استریت (مارتین اسکورسیزی)

the wolffilm comment©

یک فیلم آمریکایی برای پایان یک سال آمریکایی. اگرچه لینکلن و جانگو در اواخر سال 2012 به‌نمایش درآمدند، اما  اوایل امسال بود که این دو فیلم در مقیاسی وسیع دیده و به بحث گذاشته شدند. هر دو فیلم، هرکدام به‌شیوه‌ی خود، به قلب تاریک آمریکا زدند تا آن‌را در نیمه‌ی دوم قرن نوزده نشان دهند. در ادامه‌ی سال، دو فیلمِ دیگر به آمریکای امروز از زاویه‌ی نوجوانانش نگاه کردند؛ یکی با ضعف: حلقه‌ی بلینگ (سوفیا کاپولا)، دیگری با قدرت: گذراننده‌های تعطیلات بهاری(هارمونی کورین). آخر سال، با فیلم اسکورسیزی این حلقه تکمیل شد. ادامه (+)

 

5- کمی کلودل، 1915 (برونو دومُن)

Camille

«کمی» می‌خواهد غذایش را در حیاط بخورد. اجازه‌ی این کار را می‌یابد. پیش از او، این ماییم که به حیاط می‌رسیم. درخت را می‌بینیم، بی‌بار-و-برگ و با شاخه‌هایی رها شده در فضا. پشت سر، دیوار بلندی از سنگ و سیمان با درِ چوبیِ محقری در میان آن. صدای باز شدن یک در چوبیِ دیگر خارج از قاب به‌گوش می‌رسد. کات از درخت به «کمی» که وارد حیاط می‌شود و روی نیمکت سنگی می‌نشیند. سیب‌زمینی‌اش را همان‌طور پوست‌نگرفته از داخل بشقاب سفید که روی دامن بلند و سیاهش گذاشته برمی‌دارد و با ولع به آن گاز می‌زند. این‌طرف و آن‌طرف چشم می‌چرخاند. در حال خوردن، به‌چیزی خارج از قاب خیره می‌شود. به سمت چپ، بالا. دوباره درخت را می‌بینیم، این‌بار در نمایی نزدیک‌تر. ادامه (+)

 

6- ویک + فلو یک خرس دیدند (دُنی کُته)

vic-flo-vu-ours-photo_la_presse_1la presse©

سال 2009 بود که اصطلاح «احیای سینمای کبک» [Renouveau du cinéma québécois] در میان حلقه‌ای از منتقدان این ایالتِ کانادایی باب شد. خون تازه‌ای در سینمای مستقل کبک جریان گرفته بود. از اوایل هزاره‌ی تازه، عده‌ای سینماگر جوان بدون آن‌که خود را به جنبش یا جریانِ مشترکی منتسب بدانند، سر در کار خود داشتند و در جشنواره‌های بین‌المللی می‌درخشیدند. ادامه (+)

 

7- درون لوئین دیویس (برادران کوئن)

img-holdinginsidellewyndavis

CBS movies©

سال گذشته، کایه مصاحبه‌اش با میگل گومس درباره‌ی فیلم تابو را این‌طور نامید: زاویه دیدِ تمساح. بی‌سبب نیست اگر فیلم تازه‌ی برادران کوئن را چنین به‌یاد بیاوریم: زاویه دید گربه. البته این تعبیر دارای مابه‌ازای واقعی در فیلم هم هست: در صحنه‌ای که لوئین گربه به‌بغل در متروست انگار رد شدن سریعِ تابلوهای روی دیوار را از چشم گربه می‌بینیم. کوئن‌ها با قهرمان‌های‌شان چه می‌کنند؟ دیگر خوب می‌دانیم که بخت‌برگشته‌ها – این‌دفعه یک خواننده‌ی فلک‌زده‌ی فولک – جزء اصلی فیلم‌های کوئنی‌اند. سفرهای اُدیسه‌وار – از جنس ای برادر کجایی؟ – این‌بار در آمریکای برف‌گرفته. درون لوئین دیویس برفی‌ست. فیلمی‌ست که با وجود پتانسیلِ سوژه‌اش – خواننده‌ی فولک در نیویورک دهه‌ی شصت – از نوستالژی احتراز می‌کند و با گربه‌اش در خاطره‌ها باقی می‌ماند.

8- باشگاه خریداران دالاس (ژان-مارک وَلِه)

DALLAS-BUYERS-CLUB-insidemoviesinside movies©

ژان-مارک وَلِه عاشق تصویر است؛ درست مثل آن شخصیت‌هایی در فیلم‌هایش که شیفته‌ی موسیقی‌اند:  پدر در C.R.A.Z.Y از هر فرصتی برای خواندن ترانه‌ای از شارل آزناوور در مهمانی‌های خانوادگی استفاده می‌کند و آنتوان در کافه‌ دو فلور  یک دی.جیِ حرفه‌ای‌ست. باشگاه خریداران دالاس نقطه‌ی عطفی‌ست در سینمای وَلِه. CRAZYمسلک‌هایی که او تابه‌حال به ما نشان می‌داد، اینجا توش‌وتوانِ واقعی‌شان را در یک گاوچرانِ کله‌شقِ مبتلا به ایدز با بازی متیو مک‌کانهی – یکی از پرفروغ‌ترین‌های سال – می‌یابند. این کارگردانِ کبکی/کاناداییِ تماشاگرپسند – بدون بار منفیِ احتمالیِ این صفت – سرشار از نیرویی‌ست که جان‌مایه‌ی سینمای پرشور است: CRAZY بودن! گفتگو با او و متیو مک‌کانهی درباره‌ی باشگاه خریدارن دالاس را اینجا (+) ببینید.

9- ردّی از گناه (جیا ژانکه)

a touch of sinmubi©

تصویر کردنِ یک کشور غول‌آسا – چین از هر نظر چنین است: وسعت، جمعیت، رشد اقتصادی – در چهار نمایشِ مستقل که خشونت کور را احضار می‌کند. احضار با همان بارِ معنایی‌ای که در احضار ارواح خبیثه به خود می‌گیرد. انگار آن چند صحنه‌ای که از تئاتر سنتی چین می‌بینیم هم دارند چیزی را احضار می‌کنند؛ روح زمانه را؟ ردّی از گناه یا لمس گناه درباره‌ی خشونتی‌ست که دست‌به‌دست می‌شود و میان آدم‌هایی بی‌ربط به هم که گاه از روی تصادف از کنار هم می‌گذرند به جریان می‌افتد. گرانقدریِ کار ژانکه در تجربه‌ای فرمی‌ست که به آن دست می‌زند بی‌آنکه به دامِ منریسم بغلتد. ملغمه‌ای از سینمای ب، حساسیت‌های سینمایی و دغدغه‌های سیاسی که جوش دادن‌شان به یکدیگر، کاری‌ست به‌غایت پرمخاطره.

 

10- گذراننده‌های تعطیلات بهاری (هارمونی کورین)

james-franco-alien-spring-breakers-dysonology

dysnology©

بچه‌ی تخسِ آمریکا، امسال یکی از بحث‌برانگیزترین فیلم‌ها را به‌سمت منتقدان پرتاب کرد، همچون یک بمب – به‌تعبیر استفان دُلُرم. دخترکان بیکینی‌پوش در تعطیلات بهاره. پارتی، الکل، خوشگذرانی و اسلحه. موزیک و رژیم تصویریِ ویدئوکلیپی. چطور می‌شود ابتذال – به‌معنای فرودستیِ فرهنگی و بی‌مایگیِ شیوه‌ی زندگی – را فیلم کرد؟ با فاصله گرفتن و والا پنداشتنِ خود – در مقام سینماگر – یا با جان‌ودل به قلب آن زدن و با آن درآمیختن؟ این بحث به شکلی دیگر دوباره این‌روزها با حرارت درجریان است، این‌بار با گرگ وال استریت. یکی از جمع‌بندی‌های خوب از مواضع منتقدان درباره‌ی این فیلمِ اسکورسیزی را اینجا (+) بخوانید. به فیلم کورین با کمی تأخیر برخواهیم گشت، با تمرکز بر کایه دو سینما و به‌طور مشخص با بحثی که شاید بتوان چنین نامی برایش تصور کرد: سینمای ابتذال (سینمایی که درباره‌ی ابتذال است) یا سینمای مبتذل (سینمایی که خود اسیر ابتذال است)؟

 


نگاهی به سال 2013 – قسمت پنجم: ویک + فلو یک خرس دیدند 7

مطلب پیشین: نگاهی به سال 2013 – قسمت چهارم

 

vic-flo-vu-ours-photo_la_presse_1la presse©

6- ویک + فلو یک خرس دیدند (دُنی کُته)

سال 2009 بود که اصطلاح «احیای سینمای کبک» [Renouveau du cinéma québécois] در میان حلقه‌ای از منتقدان این ایالتِ کانادایی باب شد. خون تازه‌ای در سینمای مستقل کبک جریان گرفته بود. از اوایل هزاره‌ی تازه، عده‌ای سینماگر جوان بدون آن‌که خود را به جنبش یا جریانِ مشترکی منتسب بدانند، سر در کار خود داشتند و در جشنواره‌های بین‌المللی می‌درخشیدند. اولین وجه مشترک‌شان، نادیده گرفتنِ کلیشه‌ها و نوستالژی‌های امتحان‌پس‌داده‌ی خوش‌فروشی بود که سینمای کانادای فرانسه‌زبان را قبضه کرده بود. آنری بِرناده، استفان لافلور، سوفی دِرَسپ، ماکسیم ژیرو، رافائل اوئله و … البته دو نام که بیشتر از بقیه به‌گوش می‌خورد: زَویه دُلان و دُنی کُته. پیشتر همین‌جا اشاره‌هایی به این دو سینماگر شده بود (+، +). سال 2010 با درخشش همین دو نفر در کن و لوکارنو، پای بحث به کایه دو سینما باز شد و مقاله‌ای به توصیف این جریان تازه و سینماگرانش اختصاص پیدا کرد. برای خیلی‌ها، یاد روزهای درخشان «موج نو»ی کبک در دهه‌ی شصت زنده شده بود با غول‌هایی مثل ژیل گرو که گنجی به‌نام گربه در کیسه (1964) را از خود به‌جا گذاشت (لینک دیدن فیلم: +) – فیلمی با ردپای گدار؛ تازگی می‌خواندم که از نظر رابطه‌ی صدا/تصویر و موضع سینماگر، می‌توان این فیلم را پیش‌قراولِ زن چینیِ گدار دانست.

اگرچه تفاوت میان این سینماگران با آن موج‌نویی‌های خروشان به اندازه‌ی همه‌ی این سال‌هایی‌ست که پشت‌سر گذاشته شده، اما باز رگه‌هایی از سینمای «پولیتیزه» را در کارهای اخیر می‌شود لمس کرد. سینمایی که نسبت به وضعیت سیاسی-اجتماعیِ سرزمینش هشیار است. به دُنی کُته برگردیم. پیشگویی‌اش دشوار نبود که دوباره به‌جایی دور از جماعت پرت خواهیم شد. در حاشیه. ایزوله. ویک (ویکتوریا) و فلو (فلورانس) دو دلداده‌ی مؤنثی که تازه از زندان آزاد شده‌اند، تصمیم دارند در کلبه‌ی پرتی در دل جنگل – خانه‌ی عموی بیمار و لال‌شده‌ی ویکتوریا – زندگی کنند. گیوم، مددکار اجتماعی، سعی دارد تا روند بازگشت این‌دو به آغوش جامعه را تسهیل کند. جکی، زنی از گذشته‌ی فلورانس، هم‌چون شبحی از دل جنگل سر می‌زند. این فیلم ردپای عشقِ دُنی کُته به سینما را در خود دارد. او کارش را از نقدنویسیِ ژورنالیستی شروع کرده. بی‌سبب نیست اگر ویک + فلو یک خرس دیدند را یک وسترن به‌روایت کُته بنامیم: قهرمان‌هایی که از ناکجا سر می‌رسند، اثری بر محیط تازه‌ی‌شان می‌گذارند و به‌سمت ناکجایی دیگر رهسپار می‌شوند. این‌بار کُته بازی‌اش را از همان عنوان فیلم شروع می‌کند.

ورود فلو به فیلم. پتویی که چیزی در آن می‌جنبد. ویک و فلو در این صحنه بیش از دیگر قهرمان‌های دُنی کُته به گربه‌هایی در کیسه می‌مانند. نیم‌قرن پیش، کلودِ گربه در کیسه حالِ خود را با همین اصطلاح توصیف می‌کرد و دست‌آخر هم خود را از جامعه کند و در حومه پناه گرفت – کاری که شخصیت‌های کُته می‌کنند. آن روزها مصادف بود با روزهایی تاریخی برای آدم‌های آن سرزمین: انقلاب آرامِ [Révolution tranquille] دهه‌ی شصت در ایالت کبک. کوتاه شدن دست کلیسا از نهادهای اجتماعی و جدایی دین از دولتِ ایالتی ملازم شد با شعله‌ور شدن ناسیونالیسم، جستجوی هویت و سودای استقلال برای مردمی که همواره رابطه‌ای کج‌دار و مریز با دولت فدرال کانادا داشته‌اند – تا حالا دو رفراندوم ناموفق و بحث‌برانگیز برای کسب استقلال. دُنی کُته سرسختانه ایده‌ی در حاشیه بودن – یا در کیسه گرفتار بودن – را از همان نخستین فیلم بلندش کاویده است؛ ایده‌ای که با هویت تاریخیِ بزرگترین جمعیت فرانسه‌زبانِ آمریکای شمالی گره خورده. در این چشم‌انداز، سینمای دُنی کُته نه سینمایی چنبره زده دور خود، که گشوده است به‌روی پیرامونش و سرشار است از ظرافت‌ها و تیزبینی‌هایی که شایسته‌ی سینماست.

باید این‌را هم اضافه کرد که ویک + فلو یک خرس دیدند بهترین کار د‌ُنی کُته نیست. می‌توان پا را از این هم فراتر گذاشت : دست‌کم نسبت به کرلینگ یک گام به پس است. انتظارها سر به فلک گذاشته بود از کارگردانی که سال پیش حکایت حیوانات را ساخته بود – فیلمی که لویاتان (یک حکایت دیگر از حیوانات) با همه‌ی تصویرهای بدیع‌اش در برابر آن صرفا به یک بازیِ بی‌سرانجام با دوربین می‌ماند. به آن آبشخورِ سرما و ملالِ صادقانه‌ای که فیلم‌های پیشین را از درون تغذیه می‌کرد، این‌بار چیزی از بیرون اضافه شده. ویک + فلو اولین فیلم دُنی کُته است بعد از بحران بزرگ اعتصابات دانشجویی در ایالت کبک. یک اعتراض ساده‌ی صنفی که توانست به‌تدریج توده‌ی مردم را در اعتراض به دولت ایالتیِ لیبرال به خیابان‌ها و زدوخورد با پلیس بکشاند، مقدمات روی کار آمدن یک دولت ایالتیِ دست‌راستیِ تندرو را فراهم کند و دوباره به بحث هویت‌خواهی و ناسیونالیسم در تخاصم با دولت فدرال مرکزی جان تازه‌ای بدهد. چطور می‌شود این حرف دُنی کُته را باور کرد که پرچم کانادا روی لباس پیشاهنگی که بلد نیست ساز بزند اما طلب پول می‌کند، بدون هیچ منظور خاصی و صرفا از روی تصادف بوده است؟ اصالتِ این ژست کُته، بیش از آن‌که از جهان فیلمش برخاسته باشد، حاصلِ نوعی همدستی و همراهی با موج غالبِ پیرامونش است. گذشته از آن، کاش دستش آمده باشد که قدرتش در نشان ندادن چیزهاست نه در پرداخت‌شان با جزییاتی نچسب – مثلا صحنه‌ی گرفتار شدن ویک و فلو در دام جکی. باید منتظر فیلم بعدی دُنی کُته بود.

ادامه دارد…

 


باشگاه خریداران دالاس

 

Matthew McConaugheyPhoto : Remstar

فیلمی که درباره‌ی مبارزه‌ی یک ایدزیِ بی‌کله برای زنده ماندن است، در مقیاسی دیگر، اشارتی‌ست به مبارزه‌ی فیلم‌های کوچک برای بقا. ایدز بیماریِ اقلیت است، بلای جان درحاشیه‌مانده‌هاست. جنگ سیستم (این‌جا: اداره‌ی مواد غذایی و دارویی آمریکا) با تک‌مانده‌ها و مستقل‌هایی که می‌خواهند طرح خود را دراندازند. باشگاه خریداران دالاس فیلمی‌ست پر از طراوت، یعنی همان چیزی‌که  از فیلم‌هایی با مال محدود و آمال نامحدود انتظار می‌رود. ژان-مارک وَلِه از مونترال، که هشت سال پیش با .C.R.A.Z.Y بر صدر کانادا تکیه زده بود،  این‌بار به آمریکا رفته تا با بازی گرفتن از متیو مک‌کانهی و جرد لتو، فیلمی با این شعار بر پوسترش بسازد: «جرأت زیستن».


زَویه دُلان؛ خون تازه 2

 

زَویه دُلان در جشنواره کن 2012، (منبع تصویر)

بیست‌وچهار ساله باشی و چهار فیلم بلند با سه بار حضور در کن و این‌بار ونیز؟ زَویه دُلانِ مونترالی این‌بار با تام در مزرعه راهیِ بخش مسابقه‌ی ونیزِ امسال است، فیلمی که به گفته‌ی خودش فضایی متفاوت از سه فیلم پیشین دارد: من مادرم را کشتم (2009)، عشق‌های خیالی (2010) و لورانس به‌هرحال (2012).

کایه دو سینما در پرونده‌اش برای جشنواره‌ی کنِ 2012، چهره‌هایی را معرفی کرد که به تعبیرشان جشنواره را منوّر کرده بودند؛ این جوانکِ هنرمندِ همجنس‌خواه اولین چهره در لیست بود.

*خون تازه، نام نقد سرژ دنه بر خون ناپاکِ کاراکس است.

 


دُنی کُته و مساله‌ی حیوانیت/انسانیت 6

 

حکایت حیوانات، دُنی کُته، 2012. (منبع تصویر)

با یک دوربین، بدون فیلمنامه و طرح اولیه، هشت بار ظرف یک سال به باغ‌وحشی سر می‌زند و فیلمی شگفت‌انگیز تحویل می‌دهد. دُنی کُته، منتقد، سینه‌فیل و سینماگر کاناداییِ ساکن کبک، در ششمین فیلم بلندش حکایت حیوانات (2012) چنین کاری می‌کند. مستند یا ویدئو آرت؟ هیچ‌کدام. مساله‌ی فیلم، به‌فیلم درآوردن حیوانات و خلق میزانسن‌های خلاق برای آن‌هاست و دستاوردش، تجربه‌ای‌ست بدیع از زل زدن به سوژه و لمسِ سنگینیِ غریبِ نگاهِ خیره‌ی سوژه: جانوران. چهار موومان. یکم: کلاس طراحی، یا انسان‌ها حیوانِ مرده‌ی ابژه شده – تاکسیدرمی – را با نگاه‌شان کندوکاو می‌کنند و بر کاغذ ثبت می‌کنند. دوم: باغ‌وحش در تعطیلاتِ زمستانی‌ست، یا تنهایی و در حبس بودنِ حیوانات در زمینه‌ی برفی و خاکستریِ زمستان. سوم: کارگاه تاکسیدرمی، یا چطور انسان‌ها مرگ را به شیئی زینتی بدل می‌کنند؟ چهارم: بهار آمده و باغ‌وحش باز است، یا وارونگیِ جایگاهِ نظاره کننده و نظاره شونده: انسان‌های محبوس در قفس‌های فلزی‌شان – ماشین‌های صف کشیده در جاده‌ی بازدید از حیوانات – و پلکیدن آزادانه‌ی گورخرها دور و بر آن‌ها. مکانیک ابزورد (تعبیر کایه) که از همان اولین کارهای کُته، فیلم‌ها را به جریان می‌انداخت و به جلو می‌راند، گرانیگاهِ زیبایی‌شناسیکِ حکایت حیوانات را می‌سازد.

در موج جدیدِ سینمای مستقل، کم‌خرج و جوان کبک، دُنی کُته از مولف‌هایی‌ست که بدون گرفتن ژست‌های آن‌چنانی و روشنفکرمآبانه و بدون تظاهر به انتلکتوالیزه کردن فیلم – در مصاحبه‌ها ابایی ندارد از اعلام این‌که همیشه عاشق فیلم‌های سری ب بوده! – جهان‌هایی ملموس، زیست‌شده و طبیعی خلق می‌کند که شورِ تجربه کردنِ گام‌به‌گام در خلال پروسه‌ی فیلمسازی در آن‌ها، مولفه‌ای اصلی‌ست. در اولین فیلم بلندش شرایط شمالی (2005) – اینجا (+) می‌توانید فیلم را ببینید – شروعی خیره‌کننده نشان داد. مردی که با جداکردن دستگاه تنفس، مادر پیرش را به «قتل» رسانده – قتل برای کسی‌که در مرگ مغزی‌ست واژه‌ی دقیقی هست؟ – تا انتهای جاده‌ی شمالی، به جایی که آسفالت تمام می‌شود می‌گریزد. زندگی خصوصی ما (2007) پاگذاشتن به یک دنیای تازه بود: موشکافی در رابطه‌ی دختر و پسر جوانی از بلغارستان، در گوشه‌ای دنج و جنگلی در ایالت کبک. یک‌بار دیگر موضوعی تازه و تجربه‌ای تازه: دختر آشوب می‌خواهد [با عنوان انگلیسیِ همه‌ی آنچه دختر می‌خواهد] (2008). این‌بار اما برخلاف سلوک مالوف کُته، با دنیایی متکلف و دور از دسترس مواجه‌ایم که گویا بناست از سیاهی و پیچیدگیِ یک مافیای محلی سخن براند. نیمه‌مستندِ لاشه‌ی ماشین‌ها (2009) به‌شیوه‌ی همیشگی اما روشن‌تر از فیلم‌های قبل، سروقت آدم‌ها و مکان‌های درحاشیه می‌رود. حکایت مردی عزلت‌نشین که سروکارش با ماشین‌ها و ابزارهای از رده خارج است. اما اوج سینمای داستانگوی دُنی کُته تا این‌‌جا (هنوز آخرین فیلم بلندش ویک و فلو یک خرس دیدند را ندیده‌ام) کِرلینگ (2010) است. باز مکانی دورافتاده. ته دنیا. پدری در محاظفت از دخترش چنان افراط و وسواس به‌خرج می‌دهد که تقریبا از خانه، یک زندان می‌سازد. اما به سیاق کارهای پیشینِ کُته، این فیلم را هم نمی‌توان در یک جمله تعریف کرد!

فیلم‌های دُنی کُته چه در اشتراک دارند؟ اگر بپذیریم که فیلم‌های یک مولف، پاسخ‌هایی‌اند به «یک» پرسش – به تعبیر سرژ دَنه – آن‌وقت می‌توان سوال را دقیق‌تر پرسید: دُنی کُته چه می‌پرسد؟ بگذارید شانس‌مان را این‌طور امتحان کنیم: انسان (و حتا حیوان در حکایت حیوانات) وقتی در وضعیتی پرتاب می‌شود، وقتی در جایی که به آخر دنیا می‌ماند گیر می‌افتد، چه حال و روزی پیدا می‌کند؟ با خود چه می‌کند؟ با دیگران چطور؟ دوگانه‌ی انسانیت/حیوانیت در اغلب کارهای کُته، حضوری قابل لمس هرچند غریب و بدیع دارد. در شرایط شمالی، آن عکاس که فقط در یک دیالوگ با قهرمان فیلم حضور دارد، یک سال می‌شود که به دنبال گرگ‌هاست. نه گرگی در فیلم هست، نه ردی و نه صحبتی از آن میان ساکنان. فقط یک دیالوگ و تمام. در زندگی خصوصی ما، یک مرد عکاس دیگر، که این‌بار خودش یکی از پروتاگونیست‌های فیلم است، در یکی از گشت‌های جنگلی‌اش، مورد هجوم موجودی – همان گرگِ شرایط شمالی؟ – قرار می‌گیرد. هرگز آن را نمی‌بینیم. هرگز تلاش‌های مرد عکاس برای به‌دام انداختنش تا انتهای فیلم به نتیجه نمی‌رسد. راستی آن ببرِ کرلینگ از کجا آمده؟ آن‌جا میان برف‌ها چه می‌کند؟ فقط چند ثانیه از نگاه دخترک می‌بینیمش. دلواپسی مادر از سلامت روانی دخترش بعد از شنیدن ماجرا و تمام. با این حساب حکایت حیوانات در کارنامه‌ی دنُی کُته، نباید تعجب‌برانگیز باشد. فقط جای هر عضو این دوگانه و وزن هر یک از این دو کانونِ انرژی تغییر کرده؛ پیش از این – در سه فیلمی که نام برده شد – می‌خواندیم : انسانیت/حیوانیت اما در حکایت حیوانات می‌خوانیم: حیوانیت/انسانیت.

یک اصل در کارهای دُنی کُته – چه دوست‌شان داشته باشیم چه نه – قابل تحسین و این روزها در سینمای «به‌اصطلاح» مولف، بسیار کمیاب است. فیلم ساختن، نه صرفا تصویر کردنِ (گیرم که استادانه‌ی)  یک پروژه‌ی از پیش اندیشیده‌ی روی کاغذ، بلکه فرآیندِ اندیشیدنِ توامان با آفرینشِ خودِ فیلم است. این اصل است که جهان و آدم‌های فیلم را ارتقاء یافته به تجربه‌هایی زیست‌شده دربرابرِ دوربین می‌کند، نه فروکاسته شده به تصنع‌هایی برای به هدف نشاندنِ پروژه‌های (گیرم که اندیشه‌ورزانه‌ی) مولف. این اصل است که مونتاژ را نه تکنیکِ ابتری برای راکوردهای منطقی یا نما-نمای متقابل‌ها، که ابزار اصلی آفرینش در فیلم بی‌فیلمنامه‌ی حکایتِ حیوانات می‌کند. این اصلِ طرب‌انگیز است که هر فیلمِ دُنی کُته را سرشار از حفره‌ها در روایت  می‌کند. چه بر سر جنازه‌های پنهان شده در زندگی خصوصی ما و کرلینگ می‌آید؟

دُنی کُته یکی از پنجاه سینماگر جوانی بود که سینما اسکوپ (+) آن‌ها را امیدهای آینده معرفی کرد.

 


ویک + فلو یک خرس دیدند 6

 

ویک + فلو یک خرس دیدند، دُنی کُته، 2013. منبع تصویر: le devoir

 

دُنی کُته، که آوازه‌ی بلندش در سینمای فرانسه‌زبانِ کانادا تابه‌حال با فیلم‌های تجربی گره خورده بود، هفتمین فیلم بلندش را در جشنواره برلین به نمایش گذاشت. او در دوره‌ی پیشینِ برلیناله با Bestiaire (در ادبیات به حکایات پندآموزی می‌گویند که حیوانات شخصیت‌های اصلی‌اند) حضور داشت. به امید دیدن این کار تازه‌ی دُنی کُته، چند قاب از پشت صحنه‌ی آن‌را از صفحه‌ی فیسبوک فیلم برداشته‌ام:

 

 

 


انشاالله 7

 

انشاالله، آناییس باربو لَوَلِت 2012، (منبع تصویر)

انشاالله (2012) فیلم تازه­ای­ست از میکرواِسکوپ؛ شرکتی که دوسال است سینمای کانادا را در بخش خارجی اسکار نمایندگی می­کند: آتش­سوزی­ها (2010)، آقای لازار (2011). روایت کردن خشونت­های روزمره­ی میان  اسراییل و فلسطین به خودیِ خود کار دشواری­ست اما نتیجه­ی کار آناییس باربو لَوَلِت، کارگردان سی­وسه ساله: قابل قبول. کلوئه، پزشک کانادایی که در سرزمین­های اشغالی خدمت می­کند، هم با دختر اسراییلیِ همسایه دمخور است، هم با زن حامله­ی فلسطینی، همنشین. هر روز بین آپارتمانش در طرفِ اسراییلیِ دیوار حائل و  محل کارش در سمتِ فلسطینی­نشین در رفت­وآمد است. آن­طرف، کافه­ هست و شب­نشینی و سایه­ی حملات انتحاری؛ این­طرف، کودکان در زباله­ها و زنان بیمار و آدم­های رانده­شده و تفتیش­های همیشگی. نه این جنگ، جنگ اوست و نه این رنج برای او؛ این­را هر دو طرف به کلوئه می­گویند. او آزاد است به هر طرف که دلش می­خواهد برود انگار که این دیوار برای او وجود ندارد، این کنایه­ی فیصل است به او. اما چطور می­تواند شاهد له­شدنِ یوسف، آن کودک کله­شقِ دوست‌داشتنی، زیر ماشین گشت اسراییلی باشد – چقدر این صحنه پر از خاطره­های تلخ است برای ما و چه خوب که دوربین از نمایش­اش طفره می­رود! – و همچنان خود را دور از ماجرا تصور کند؟ یا میکا، نوزاد تازه به­دنیا آمده در آغوشش و در صف طولانیِ ایست­بازرسی جان بدهد و او تنها به فکر کار حرفه­ای­اش باشد، آن­طور که رییس درمانگاه به او تذکر می­دهد. او شاهد بیهودگی جنگ است، و مواجهه با چنین بیهودگیِ هولناکی نیازمند لمس لایه­هایی از شخصیت­ها و روابط آنهاست که این کارگردان جوان برای رسیدن به آن، دست از تلاش برنمی­دارد.

 


رفتگان/بازماندگان 7

آقای لازار، فیلیپ فالاردو، 2011، (+)

 

چطور می شود درام را به «جوهرِ» آن فروکاست و قصه ای «پالایش» شده گفت؟ چطور می شود روایت را بین دو سرِ ناپیدا، چون آونگی به نوسان درآورد؟ چطور می شود به مهاجران در «سرزمین شمالیِ سفید»، رویارویی کودکان با مرگ، نظام بیمارِ آموزشی و … پرداخت و همچنان سوگنامه ای جانگداز نشد؟ هنرِ فالاردو با همراهی نقش اول فیلم در حرکت کردن روی لبه است. بعد از فیلم آتش سوزی ها (+) این دومین فیلمِ ساختِ شرکت میکرواِسکوپ است که هم نامزد اسکار بهترین فیلم خارجی (به نمایندگی از کانادا) است، هم به مهاجران می پردازد و هم بر اساس یک نمایشنامه ساخته می شود.

 

سیمون و آلیس (+)

 

سیمون که برای بردن شیر زودتر از بقیه به کلاس رفته است با درِ قفل شده روبرو می شود و ما همراه او و درست از پشت سرش صحنه ای را می بینیم که سایه اش تا انتهای فیلم حضور دارد: معلم کلاس، خود را از سقف حلق آویز کرده است؛ گلوله ی کوچکِ برف از دامنه رها می شود و بهمنِ آن قرار است همه چیز را در خود بغلتاند. اما این تصمیمِ اِستتیک فالاردو در چگونه برخورد کردن با واکنشِ سیمون است که نقطه ی آغازِ فرمی و ایده ی «فرو کاستن به جوهر» را آشکار می کند. دوربین به جای تعقیبِ سیمونِ سراسیمه روی پله ها، در جا خشکش می زند و در سکوت، ورود مسولانِ باخبر شده را انتظار می کشد. بازماندگان در وضعیتی مشابه با دوربین، در شوکِ رفتگان اند: از یک طرف، بچه های کلاس و از طرف دیگر، بشیر لازار که به قصد پر کردن جای معلم، داوطلبانه و با سماجت وارد ماجرا شده است. جالب آن است که بازیگر الجزایری الاصل این نقش (Fellag) در تبعید خود خواسته اش، به آقای لازار شباهت دارد.

رفتگان، دو سرِ ناپیدا برای نوسانِ روایت، عجیب به یکدیگر شبیه اند و دست از سر بازماندگانشان بر نمی دارند، شاید چون به قول آقای لازار : «ما آنها را دوست داریم و آنها هم ما را دوست دارند». او با مرگ همسرش یا به عبارت بهتر با کشته شدن او و فرزندانش در الجزایر، به سرزمینِ «سفیدِ» شمالی پناه آورده است. به قول آلیس، مونترال در زمستان برخلاف الجزیره، خاکستری و «سقید» است، اولین نمای فیلم هم حیاط سفید مدرسه را نشان می دهد. برگردیم به رفتگان که هر دو معلم هایی بودند که تنها یک جعبه از آنها به یادگار مانده است. لازار جعبه ی وسایل همسرش را از پست می گیرد و جعبه ی معلم سابق را هم از مدرسه به او می دهند. بازیِ رفتگان/بازماندگان وقتی به اوج می رسد که پی می بریم، بشیر بر خلافِ دروغش به مدرسه هیچگاه معلم نبوده است و توانایی اش در اداره ی کلاسِ بحران زده از آن روست که دارد همسرش را «زندگی می کند».

بهمن همچنان در سکوت در حال فرودآمدن است، روانشناس مدرسه هم از جنس همان سیستمِ آموزشی پرمدعاست: بدون کارآیی. بچه ها هر کدام به نوعی واکنش نشان می دهند، چیزی در فضا معلق است که درخواست مدیر از بشیر برای سکوت، دردی را دوا نمی کند. بشیر لازار اما انگار از سیاره ی دیگری آمده است، پدر یکی از بچه ها محترمانه به او گوشزد می کند که متعلق به اینجا نیست، حتا تهدید های مدیر هم روش او را تغییر نمی دهد: او می خواهد قاعده ی بازیِ رفتگان/بازماندگان را عوض کند، می خواهد بچه ها درباره ی معلم مرده حرف بزنند، می خواهد با استیصالی که با دوربینِ ثابت، به فیلم تزریق شده است مبارزه کند. اگر چه موفق هم می شود اما بهمنی که او را وارد ماجرا کرد، در انتها او را به بیرون پرت می کند. او در آخرین هنجار شکنی اش، آلیس را برای خداحافظی در آغوش می کشد، در همان سیستم آموزشی مذکور که هرگونه تماس فیزیکی معلم را با دانش آموز منع کرده است، در همان سیستم که دانش آموزان کلاس ششم در کمال تعجبِ بشیر، بالزاک را نمی شناسند. حالا دیگر سیمون با گریه حرفِ فروخورده اش را در کلاس زده است و اتهام آلیس که او را مقصر خودکشی معلم می دانست، دوباره به دوستی تبدیل شده است. مونترال سفید هم تا زمستانی دیگر، رنگ بهار گرفته است.

 

 

 


زنی که آواز می خواند 7

آتش سوزی ها، منبع تصویر

 

در بین نامزدهای بهترین فیلم خارجی جایزه اسکار امسال، فیلمی فرانسوی زبان از کانادا (ایالت کبک) حضور داشت با عنوان INCENDIES که در برخی رسانه های فارسی، «شعله ها» ترجمه شد هرچند شاید بهتر بود همان ترجمه لغوی آن یعنی «آتش سوزی ها» حفظ می شد. نوشته ی پیش رو ترجمه متنی است درباره این فیلم که در ماهنامه سینمایی پوزیتیف چاپ پاریس، ژانویه سال جاری (2011) منتشر شد.

 

نمایی از سکانس آغازین فیلم، منبع تصویر

 

یک نمای پانوراما از دیواری که با گلوله سوراخ سوراخ شده، روی پسربچه های ساکتی با پاهای برهنه متوقف می شود؛ در حالی که سربازان دارند سر آنها را از ته می تراشند. یکی از پسربچه ها مستقیم به دوربین نگاه می کند. او کیست؟ بعد از این پیش درآمد، فیلم که اقتباس قابل تاملی است از یک نمایشنامه تحسین شده، ذره ذره حقیقت هولناک زندگی این کودک بی پناه جنگ را برملا می کند. سیمون و ژان، برادر و خواهر دوقلو، طبق وصیت مادرشان، نوال مروان، باید دو نامه را به پدر و برادر ناشناخته شان برسانند. دو سفر جستجو آغاز می شود [ابتدا ژان به سفر می رود و بعد برادرش، سیمون، به او می پیوندد]، تا متوفی آرامش بیابد.

ژان به قصد یافتن گیرنده نامه ها، از کبک زمستان زده به سمت زیتون ها و کوهستان های فلسطین سفر می کند. هر کشفی در زمان حال باعث می شود تا ما بیشتر در گذشته غوطه بخوریم و سیمای زنی مسیحی و یک رادیکال سیاسی [مادر] را از خلال خشونت های بی سابقه باز یابیم. سیمون با تلخی، زندگی بحران زده مادر را  باز آفرینی می کند. چرا اینجا او را «زنی که آواز می خواند» صدا می زدند؟

 

نوال مروان (لوبنا ازابل) در اولین مواجه اش با هولناکی جنگ، منبع تصویر

 

روی پرده، تصویر درخشانی از جنگ های داخلی لبنان در دهه هفتاد میلادی ارائه می شود [ درگیری های مسلحانه حزب فالانژ لبنان با سازمان آزادی بخش فلسطین]. « شما این زن را می شناسید؟» ژان، عکس نوال جوان را به این و آن نشان می دهد… [در فلش بک] مادر نوال، کمک می کند تا نوزاد ناخواسته به دنیا بیاید، اما نوال را مجبور می کند تا پسرش را سر راه بگذارد و از آنجا برود. مراحل بازگشت به  موقعیت مادر [در زمان گذشته] توسط سکانس های زیبای شنا در استخر [زمان حال]، تقطیع می شود. فیلم ساختاری دایره ای شکل دارد که با یک قول شروع و با رساندن نامه به مقصد، تمام می شود… وقوع اتفاقات شباهتی به رشته تخصصی ژان، یعنی ریاضی محض پیدا می کند. رشته ای که طبق تعریف، جایی است که راه حل ها از دست ما می گریزند. یک ریاضی دان متعصب جمله با مزه ای می گوید: «این معادله، دلیل وجودی توست.» و بعد بچه های نوال پی می برند که یک به اضافه یک می شود یک. [جایی که شوک بزرگ فیلم به مخاطب وارد می شود] یک موسیقی مدرن روی این موضوع آتش زننده، تاکید می کند؛ اتفاقی که شکنجه نزدیکان باعث آن بوده است…

 

نوال در حال ترور رییس شبه نظامیان مسیحی، منبع تصویر

 

تاملاتی در باره هویت و مرگ، تقابل نسل ها، آشتی، تدوین موازی و روایت شاعرانه فیلم، از ویژگی های جریان سینمایی کبک است که در کارهای دنی ارکان هم دیده می شود. [کارگردان کبکی که فیلم حمله بربرها ی او اسکار بهترین فیلم خارجی را در سال 2004 بدست آورد] اما این فیلم با اعتقاد و شوری که در آن هست خود را از بقیه متمایز می کند. رمی ژیرار، سردفتر [تنظیم کننده و نگهدارنده وصیت مادر]، چهره پدری را به نمایش می گذارد که معتقد است آدمی توانایی غلبه بر رنج هایش را دارد. بازی لوبنا ازابل (بازیگر بلژیکی – مراکشی) در نقش اصلی، عمقی تراژیک به شخصیت نوال داده است.

آشوب فروکش می کند و ماموریت در سرزمین سوخته به پایان می رسد. سیمون با تبارش رو در رو می شود و نامه ها به دست اهلش می رسند. نامه هایی که با این جمله تمام می شوند: هیچ چیز بهتر از با هم بودن نیست. حرف هایی از آن سوی گور، دلخراش و حاکی از تمنای پر کردن فقدانی که با جدایی پدید آمده است. مادر رو می کند به خورشید در حال طلوع.