سینمای آمریکا


نولان : نمای فراخ / نمای بسته 5

 

 

بیناستاره‌ایِ نولان، با نیروی «جاذبه» (در صحنه‌ی ریختن شن‌ها از سقف اتاق دختر) راه را به قهرمان فیلم (کوپر با بازی مک‌کانهی) نشان می‌دهد. و به همان نسبت، راه خودش را از جاذبه‌ی کوارون جدا می‌کند. یکی از منتقدانِ جوان فرانسوی، که مخالف هر دو فیلم است، گفت جاذبه میزانسن داشت اما داستان نداشت، بیناستاره‌ای داستان دارد اما میزانسن ندارد – او میزانسن را در سنّت فرانسوی‌اش به‌کار می‌گیرد. در صحبت از هر دو فیلم، بارها نام اُدیسه‌ی کوبریک شنیده شد. کاش طرفداران نولان رضایت می‌دادند که او نه کوبریک است، نه می‌تواند باشد و نه اصلا لزومی دارد باشد. شاید این پیش‌فرض کمک کند از بیناستاره‌ای به عنوان یک بلاک‌باستر لذت ببریم. دست‌کم برای من، هرچند در صحنه‌هایی معدود، این اتفاق افتاد – مثلا در مکالمه‌های کوپر با رُباتِ همراهش. در واقع، این فیلم را اگرچه دوست نداشتم و زمان بی‌پایانش حوصله‌ام را سر برد، اما دیدنش را – ترجیحا روی پرده – به هرکه درباره‌اش از من می‌پرسد توصیه می‌کنم. چطور می‌توانم شعفم را از یک فیلم عظیم (و نه بزرگ، حیف!) درباره‌ی فضا و نسبیّت زمان پنهان کنم؟ شاید بتوانم این‌طور جمع‌بندی کنم که در فضای بیناستاره‌ایِ نولان، جاذبه‌ای که مخاطبِ غیرنولانی را به‌سوی خود بکشد، بسیار ضعیف است!

کوپر بر سر دوراهیِ خانوداه و بشریت، دومی را انتخاب می‌کند. به یک سفر فضاییِ پرمخاطره می‌رود تا شاید به همراه گروهش سیاره‌ای جایگزینِ زمینِ غیرقابل سکونت پیدا کند. گفتم خانواده؛ بگذارید دقیق‌تر بگویم: رابطه‌ی پدر-فرزندی، یا والد-اولادی. نولان فیلمساز جَلَبی‌ست. این دیگر دست‌مان آمده. مدام می‌خواهد با نوسان کردن میان نماهای فراخ از یک‌سو، و نماهای بسیار بسته از سوی دیگر، حواس ما را پرت کند. چیزی را از ما پنهان کند. نماهای فراخِ هِلی‌شات از جنگل‌های آلاسکا در ابتدای بی‌خوابی، اینجا جایش را می‌دهد به تصویرهای سنتتیک از پهنه‌های عظیمِ یک سیاره‌ی یخ‌زده. اینسرت‌های افراطیِ مِمِنتو، در فیلمِ تازه تبدیل می‌شود به تکرارهای سرگیجه‌آورِ جزییات اتصال سفینه‌ای به سفینه‌ی مادر (ایستگاه متحرک؟). نماهای بسیار باز در برابرِ نماهای بسیار بسته. انگار سینمای نولان در نمای بسیار باز یک چیز است و در نمای بسیار بسته، یک چیز دیگر. او به شعبده‌بازِ پرستیژ (از فیلم‌های خوبِ خودش) می‌ماند. داستان برادرهای دوقلو. هربار یکی پیدا می‌شد و دیگری پنهان، تا توهمِ ظاهر شدن و غیب شدنِ شعبده‌باز برای تماشاگران ایجاد شود.  آن‌کسی که می‌بینید در واقع آن‌کسی نیست که می‌بینید. این فیلمی که می‌بینید در واقع همین فیلمی نیست که می‌بینید. نویسنده‌ای که با شما خوش‌وبش می‌کند، همان قاتلی‌ست که دنبالش می‌گردید: بی‌خوابی. جوانکی که از خفاش می‌ترسد، همان بتمنِ نجات‌بخش است. اینسپشن در یک نمای باز، درباره‌ی رؤیاهای تو-در-توست. اما در یک نمای بسیار بسته رابطه‌ی زن-و-شوهری را داریم. جَلَب بودنِ نولان این‌جاست که آن چیزِ دیگر (آنچه اینجا دارم از آن به نمای بسیار بسته تعبیر می‌کنم) را در نمای بسته نشان نمی‌دهد. منتقدی توجه مرا به این نکته در اینسپشن جلب کرد: اوایل فیلم آنجا که کاب-دی‌کاپریو نیمه‌هوشیار پشت میز و روبروی سایتو نشسته، حلقه‌ی ازدواج دستش است. اواخر فیلم، آنجا که کاب دارد به سمت مأمور کنترل گذرنامه در فرودگاه می‌رود، حلقه‌ای به دست ندارد. نولان در هیچ‌کدام از این دو صحنه، اینسرتی از حضور و غیاب حلقه به ما نمی‌دهد، اما تا بخواهی سرِ ما را با آن فرفره گرم می‌کند. چه‌بسا بشود تمام اینسپشن را ماجرای آن حلقه‌ی ازدواج دانست.

بیناستاره‌ای چطور؟ پشتِ این‌همه دَم‌ودستگاه و تئوری‌های پیچیده‌ی فیزیک (برای فیلمنامه‌نویسی یک دانشمند را کنارشان داشته‌اند) چه چیز پنهان است؟ اینجا نولان شخصا در هیأتِ پروفسور برَند (مایکل کِین) ظاهر می‌شود تا با رندیِ تمام ما را همراه فضانوردان به دنبال نخود سیاه بفرستد. شبحی که پشت کتابخانه می‌بینی، خودِ تو هستی: خطاب به کوپر. پدری که می‌بینید، در انتها پسرِ دخترکش خواهد شد (از لحاظ جوانی و پیریِ فیزیولوژیک): خطاب به بیننده. چرخِ آپاراتوسِ شعبده‌بازیِ نولان همچنان می‌چرخد و کسی را به کس دیگر تبدیل می‌کند. صحبت از ستاره و رابطه‌ی والد-اولادی شد. این‌دو، خود نقشه‌ی یکی از فیلم‌های شگرف امسال را ترسیم می‌کنند: نقشه‌های ستاره‌ها از کراننبرگ. آن بی‌جاذبگی و احساسات‌گراییِ نولان، در نقشه‌ی راهِ کراننبرگ به چیزی هول‌آورتر بدل می‌شود: تصویر پدر و مادرها و فرزندان در یک رژه‌ی نفس‌گیرِ هیولاها.

 


کلینت ایستوود / بخش سوم: «بازیابی ایستوود معاصر» در فیلمخانه‌ی دهم

فصلنامه‌ی سینماییِ «فیلمخانه» به ایستگاه دهم رسید. امیدبخش است که در تنگنای کار نشر در ایران، نشریه‌ای با بودجه‌ی محدودِ یک فیلمسازِ جوان، تا اینجا پیش بیاید، راهش را بکوبد، و آرام‌آرام خود را ارتقاء دهد. در این شماره فرصت نوشتن درباره‌ی کلینت ایستوود به من داده شد. اگر تابه‌حال، فرصت فکر کردن به سینمای ایستوود و جایگاه استادی و «مؤلف» بودنِ او را به‌خود نداده‌اید، با منِ قبل از نوشتن مقاله‌ی مذکور هم‌داستان‌اید. این نوشتن، بازبینیِ کارنامه‌ی فیلمسازی و بازیگری ایستوود را طلبید. و همین، شورِ کشف دوباره‌ی سینماگری بزرگ را در من دمید. شاید این تأخیر در کشف و جدی گرفتنِ هنر فیلمسازیِ ایستوود نزد من به عنوان یک سینمادوست ایرانیِ در-راه-تجربه، طنینی باشد از دهه‌ها تأخیر در کشف او در مقیاسی کلان‌تر (بویژه در آمریکای محبوبِ فیلمساز). بی‌سبب نیست که او را با جری لوئیس مقایسه می‌کنند. یک فیلمساز-بازیگرِ دیگر از آمریکا، که منتقدان فرانسوی زودتر جدّی‌اش گرفتند. این گفته‌ی ایستوود هم به‌نظر دور از مظلوم‌نمایی می‌آید که می‌گوید در آمریکا برخلاف فرانسه، تازه با «نابخشوده» فیلمسازی‌اش مورد توجه منتقدان قرار گرفت. کایه‌ای‌ها اعتباری ویژه برای او قائل بوده‌اند. فرودون – سردبیرِ پیشین کایه – درباره‌ی «رودخانه‌ی میستیکِ» ایستوود می‌گوید این فیلم همان‌قدر «سنگین» است که فیلمی از برگمان. حمایت‌های گدار از ایستوود باعث شد تا در فرانسه از او به‌طور رسمی تجلیل شود و مقدمات پذیرفته شدن فیلمی از او در جشنواره‌ی کن (1985) فراهم شود. اگر به لیست سینماگرانی که بیش از دیگران مورد بحثِ مجله‌های پوزیتیف و کایه دو سینما بوده‌اند نگاه کنیم (+)، در کنار بونوئل و اسکورسیزی، ایستوود هم در زمره‌ی محبوب‌های مشترکِ هر دو مجله قرار دارد. شما درباره‌ی سینمای ایستوود چه فکر می‌کنید؟ چقدر فرصت فکر کردن به شاهکارهایی مثل: «بِرد»، «یک دنیای بی‌نقص»، «نیمه‌شب در باغ خیر و شر»، «رودخانه‌ی میستیک» و … را داشته‌اید؟ حتا اگر بعد از خواندنِ «بازیابی ایستوود معاصر» در فیلمخانه‌ی دهم، با منِ بعد از نوشتن هم‌داستان نباشید، امیدورام دست‌کم راه تازه‌ای به سینمای کلینت ایستوود باز کنید.


بی‌قرار در هالووین 2

 

 

هالووین است. بهانه‌ای برای جشن گرفتن و دورِ هم جمع شدن، برای شاد بودن. همه‌ی شهر صحنه‌ی نمایش شده است. بچه‌ها با صورتک‌ها و لباس‌های عجیب‌وغریب‌شان درِ خانه‌ی غریبه‌ها را می‌زنند تا شکلات نصیب‌شان شود. به هوایی که رو به سردی می‌رود اعتنا نمی‌کنند. به ای.تی فکر می‌کنم. آن غولِ فضاییِ دوست‌داشتنی در ساده‌ترین لباس هالووین. یک ملافه‌ی سفید و دو سوراخ به‌جای چشم‌ها. هالووین به ای.تی کمک کرد تا از جلوی چشمِ مادرِ از-همه-جا-بی‌خبر پا از خانه بیرون بگذارد. وقتی همه‌ی شهر از خانه بیرون آمده بود و در خیابان به نمایش مشغول بود، او توانست با همدستیِ الیوت با «خانه» تماس بگیرد. هالووین برای من یادآورِ یک فیلم معاصر هم هست. یک فیلم از یک کارگردان بزرگ. فیلمی که بسیاری از طرفدارهای دوآتشه‌ی کارگردان را ناامید کرد. برخی به طعنه آن‌را نسخه‌ای از Love Story خواندند. و این از کارگردانی که هشت سال پیش از این فیلم، آن فیلِ چهل‌تکه را هوا کرده بود، بعید بود. این فیلم فرمِ تو-در-توی فیل را ندارد (البته که هر ساختار غیرمعمولی هنر نیست، پیشتر نولان با ممنتو این کلاه را سرمان گذاشته بود. آن‌چه فیل را فیل می‌کند هم صرفا این نیست). این فیلم به‌اندازه‌ی جری، آخرین‌روزها و پارک پارانوئید، به معنای سَبکی کلمه «گاس ون سنت»ی نیست. اما پشت داستانِ به‌ظاهر سانتی‌مانتالش، ادامه‌ی تأمل کارگردان است بر مرگ، و از آن مهم‌تر: بر ترازها (به تعبیر امانوئل بوردو، منتقد فرانسوی، در نقد پارک پارانوئید +). گاس ون سنت یک‌بار دیگر یک ترومای تاریخی آمریکا را احضار می‌کند. در فیل اشاره‌ی گذرایی به جنگ جهانی دوم کرده بود و در پارک پارانوئید به عراق. این‌بار یک کامی‌کازه دوست خیالیِ انوک (نوجوان آمریکایی) می‌شود تا او را از مرگ عزیزانی به مرگ محتومِ عزیز دیگری همراهی کند. این‌بار هم، یک «جای‌دیگر» به «همین‌جا» پیوند می‌خورد…

سینمادوستان در هالووین به دیدن فیلم‌های ترسناک می‌روند. اما من شما را به دیدن بی‌قرارِ گاس ون سنت دعوت می‌کنم. وقتی به صحنه‌ی دویدن انوک (در لباس خلبانِ کامی‌کازه) و آنابل (در لباس دختر گی‌شا) در دل جنگل تاریک رسیدید، مرا هم در سرخوشی‌تان شریک بدانید.


حکایت راه‌ها: مروری بر «پرنس آوالانچ» 2

PrinceAvalanche-mmansouri-1

 

 

درباره‌ی فیلم پرنس آوالانچ ساخته‌ی دیوید گوردون گرین، برای نهمین شماره‌ی فیلمخانه نوشته بودم. از لینک زیر می‌توانید آن‌را در قالب فایل پی.دی.اف دریافت کنید:

PrinceAvalanche-mmansouri

 


مورد عجیب دیوید فینچر / ایده‌ای برای طرح یک بحث 10

 

دیوید فینچر استثنایی‌ست. این درست. اما کافی نیست. چرایی‌اش خود می‌تواند آبستن یک سوال مفصل باشد. سربسته گفتنش در حجم فعلی، شاید ناقص‌الخلقه کردن جواب‌های محتمل باشد. امتحان کنیم.

دیوید فینچر برای من یادآور یک دوره است. موقعی کارگردان محبوب من بوده است. پنهان نمی‌کنم. نه فقط او؛ تارانتینو، کوئن‌ها، نولان و دیگران هم بودند که ما را به سینماتکِ دنجِ حوزه‌ی هنری در خیابان سمیه می‌کشاندند. دهه‌ی هفتاد خورشیدی داشت به سال‌های آخرش می‌رسید. رفتن و آمدن بین دانشکده‌ی معماری از یک سو، و سینماتک‌ها و فرهنگسراها از سوی دیگر، سعیِ بین صفا و مروه‌ی ما بود. آن‌چه روی پرده می‌دیدیم، آن‌چه درباره‌اش می‌شنیدیم و می‌خواندیم، با آن‌چه در دانشکده‌ بر سرش بحث می‌کردیم، یک اسم رمز مشترک داشت: پست‌مدرنیسم. وقتى چارلز جنکز، معمار-تئوریسینِ نامدار پست‌مدرنیست، برای سخنرانی به موزه‌ی هنرهای معاصر آمد، از او هم‌چون یک ستاره‌ی راک استقبال کردیم و حتا فضای بازِ اطراف را هم برای شنیدن صدایش از بلندگو، اشغال کردیم. این‌را گفتم که بگویم «سبک» برای ما عامل تشخیص بزرگان از بقیه بود. و فینچر «سبکِ» مشخصِ خودش را داشت. این سبک فارغ از نامش، برای ما جذاب بود.  هفت و باشگاه مشت‌زنی حتا با همان امکانات پخشِ آن سینماتک، و با وجود بریدن‌ها و حذف‌کردن‌ها، سحرانگیز بودند. اغواگر بودند. فینچر هنوز هم در نوع خودش استثنایی‌ست. هنوز وسواسی جنون‌آمیز برای کنترل تصویر دارد. شنیده‌ایم گاه یک نمای ساده را که می‌شود با یک استدی‌کم گرفت، با سه دوربین می‌گیرد و با پیشرفته‌ترین نرم‌افزارها سرهم می‌کند (گمان کنم در شبکه‌ی اجتماعی). اصراری خدشه‌ناپذیر بر درنوردیدن مرزهای تکنولوژیکِ ثبت تصویر و اصلاح آن دارد. در این کار با فیلمبردارِ امینش، جف کراننوث، همداستان است. چرخه‌ی بی‌پایانِ برداشت‌های مکرّرش هم معروف است. من رکورد 98 برداشت برای یک صحنه را هم شنیده‌ام. از این نظر، او نقطه‌ی مقابل ایستوود است. ایستوود-بازیگر با اولین شلیک (در انگلیسی: shoot) به هدف می‌زد. ایستوود-کارگردان با اولین فیلمبرداری (در انگلیسی: shoot) به هدف می‌رسد. سال 2008 آنجلینا جولی در فیلمِ بچه‌ی جایگزینِ ایستوود بازی می‌کرد و برد پیت در مورد عجیبِ بنجامین باتن از فینچر. آنجلینا جولی می‌گوید هر روز پنج عصر، کارش تمام می‌شده و به خانه برمی‌گشته. برد پیت باید تا نیمه‌شب سر صحنه می‌مانده و از برداشت‌های مکرر خلاصی نداشته.

دخترِ رفته هم یک فیلم فینچری‌ست. همان فیلمبردار و پیشرفته‌ترین دوربینِ دیجیتالِ روز. تصاویر بی‌نقص و اصلاح قاب‌های وسواس‌گونه (تا جایی که نگاهِ غیرتکنیکی من تشخیص می‌دهد). آن‌را در یک سالن استاندارد دیدم. بدون حذف و تعدیل (بر خلاف خاطره‌ای که نقل کردم). می‌گویند فیلمی‌ست درباره‌ی مفهوم امروزینِ زن و شوهری. یا نقد رسانه. سایت اند ساند و فیلم کامنت با طرح روی جلد و مصاحبه با فینچر به استقبال این فیلم رفته‌اند. مشکل من با این فیلم نیست. با این نوع سینماست. با این نوع فیلم‌های «بزرگ» است. با این همه کنترل است که جایی برای نفس کشیدن نمی‌گذارد؛ نه برای بازیگر، نه برای سینما، نه برای تماشاگر. «سبکِ» فینچر چه چیزی به کتاب پرفروشِ مرجع اضافه کرده؟ سینمای او چه برای امروزِ ما دارد؟ شاید پاسخ در خودِ سینمای فینچر باشد. سوالِ یکی از همراهانِ خوبِ این وبلاگ در پست‌های پیشین، مرا به این صرافت انداخت تا مرور دوباره‌ی فینچر از ابتدا را، در برنامه‌ام بگذارم. پس شاید در آینده این بحث دقیق‌تر ادامه پیدا کند…

 


کلینت ایستوود / بخش دوم: بهانه‌ای برای سفر به گرما و شرجی 6

 

 

آن‌دوره، دوره‌ای بود. تمام تلویزیونِ رسمی، در دو شبکه‌ی کم‌جان خلاصه می‌شد. سیمای استانیِ هرمزگان هم فقط صبح‌های جمعه برنامه داشت.  فیلمی از آن در حال پخش بود. بیرون، هوا گرمِ گرم بود. فوتبال در کوچه ممکن نبود و مانده بود تلویزیون، که تنها سرگرمیِ ممکن بود. چیزی که می‌دیدم را هیچ‌وقت پیش از آن ندیده بودم. یک دشت فراخ بود. مردی سوار اسب بود. صورتی تکیده و کشیده با ریش و سبیل داشت. چشمانش را از زور آفتاب تنگ کرده بود. کلاهش را تا توی پیشانی پایین کشیده بود. آرام و با طمأنینه اسب می‌راند. سگی پی‌اش روان بود.

 

آن‌ها که مثل من، کودکی‌شان را در قشم و بندرعباسِ دهه‌ی شصت گذرانده‌اند، خوب خاطرشان هست که خاستگاه قصه‌ها و اسطوره‌های ما به امواج دریا محدود نمی‌شد. امواج دیگری هم بود. درست از پشت دریاها می‌آمد و قهرمان‌های دیگری را به تلویزیون‌های ما می‌آورد. دبی و ابوظبی را می‌شد با یک آنتن ساده گرفت. هوا که شرجی بود، تصویر صاف‌تر بود. در آن برهوتِ دورافتاده، و در آن روزگار بَلا، این بزرگترین نعمتِ ما در قیاس با مرکزنشین‌ها بود. هنوز ویدئوی خانگی در کشور، کالای کمیاب بود. بخشی از آن قهرمان‌ها از فیلم‌های هندی می‌آمدند. شب‌های جمعه، یو-دبی هندی پخش می‌کرد. بیدار ماندن تا آن وقتِ شب برای ما بچه‌ها مکافات بود. اما لازم بود. شنبه در دبستان، فقط  به‌شرط دیدنِ فیلمِ هندیِ هفته می‌شد سر بالا گرفت. خواب افتادن، خفّت بود. اگرچه زبان هندی را در فیلم‌ها تمام‌وکمال نمی‌فهمیدیم، اما انگار هندی‌ها به ما نزدیک بودند. ملموس‌تر از قهرمان‌های تلویزیون رسمی بودند. وقتی پای جیمی، آن رقاص دیسکو (+)، را می‌شکستند، قلب ما را می‌شکستند. وقتی او می‌رقصید، می‌رقصیدیم. وقتی می‌خواند، می‌خواندیم: «آی اَم اِ دیسکو دَنسِر…». گروه دیگری از آن قهرمان‌ها، از فیلم‌ها و سریال‌های پلیسی و اکشنِ آمریکایی می‌آمدند. انگلیسی حرف می‌زدند. بر خلاف هندی‌ها، نه رنگ-و-روی‌شان شبیه ما بود، و نه نداری‌ها و خوشی‌هاشان. به پیشرفته‌ترین تکنولوژی‌ها مجهز بودند. گاه مثل مایکل، سوارِ ماشینِ سیاهِ سخنگو بودند. گاه مثل رُبوکاپ و مرد شش‌میلیون دلاری، خود ترکیبی از انسان و ماشین بودند. کم‌کم ویدئو باب شد. قایق‌های تندرویی که سوار امواج، از پشت دریاها می‌آمدند، چیزهاى دیگری را هم می‌آوردند. چیزهایی غیر از شیر نیدو، صابون لوکس، شربت ویمتو و سیگار وینستون. دستگاه‌های پخش و فیلم‌های ویدئوکاست می‌آوردند. در فرانسه‌ی بعد از جنگ جهانی دوم، به منتقدانی که از یک سینمای دیگر (اغلب هالیوود) خبر می‌دادند، پاسور (در یک معنا: قاچاقچی) می‌گفتند. قاچاقچی برای ما، حامل سینمای ممنوعه بود. ویدئوکاست‌ها (از سینمای کونگ‌فوی هنگ‌کنگی گرفته تا اکشن آمریکایی و فیلمفارسی) مخفی‌شده زیر پیراهن، سوار دوچرخه و موتورسیکلت، خانه‌به‌خانه می‌شدند.

آن صبح جمعه، فیلمی از سیمای هرمزگان پخش می‌شد. سواری که فقط برای چند دقیقه دیدم، با همه‌ی قهرمان‌هایی که می‌شناختم فرق داشت. نوعی طمأنینه و امساک در حرکاتش بود. نگاهی داشت که به‌خصوص بود. خاطرم نمانده چند سال پیش بود. شاید حول‌وحوش سی سال پیش. خاطرم نیست چه شد که فقط چند دقیقه از فیلم را دیدم. اما آن نگاه را خوب یادم هست. و آن سگ را که پی اسب می‌رفت و آب‌دهانِ خون‌آلود مرد نثارش می‌شد. همین تابستان، دوباره جوزی ویلزِ قانون‌شکن  (1976) را دیدم. بعد از این همه سال، آن نگاه هنوز همان نگاه بود.


کلینت ایستوود / بخش اول: مقدمه 2

 

Eastwood-S&S-2

Sight & Sound©

کشف سینماگران تازه و جوان، یا گمنام و مهجور، و معرفی آنان به دیگر سینمادوستان، مثل کشف نو-درختی سبز در ظلمات جنگلی دوردست است. پر است از ماجراجویی و هیجان. اما باز-کشفِ سینماگرانِ نام‌آشنا و پرآوازه، به‌خصوص آنان، که کشف‌شده و تمام‌شده می‌پنداشتیم‌شان، به کشف دوباره‌ی یک درختِ کهنسال در خیابانی پُرازدحام می‌ماند. هر صبح از کنارش رفته‌ایم و هر بعدازظهر از زیر سایه‌اش برگشته‌ایم بی‌آنکه کنارش درنگ کنیم و سر بالا بگیریم و تلألو نور را  روی برگ‌های سبز و زردش ببینیم. کلینت ایستوود برای من، آن درخت کهنسال است. درختِ خیابان پرُازدحام است. انبوهی از مردمان، او را می‌شناسند و به‌خاطر می‌آورند. با او زندگی کرده‌اند و از او خاطره دارند. و همین شاید، برای ماجراجویانی که جز به سرزمین‌های دور از دسترس و کم‌رفت‌وآمد رضایت نمی‌دهند، یک عیب باشد. ولی به گمان من، اهمیت هر سینماگر و تعداد تماشاگرانش (چه دست‌چین‌شده و خاص باشند، چه انبوه) دو مقوله‌ی مجزا از هم است.

نوشته‌هایی که قرار است بیاید، نه قالب مشخصی خواهد داشت و نه زبان ثابتی. گاه به دل‌نوشته و خاطره می‌ماند. گاه نقل‌قول است، گاه یک ایده، یک تصویر، یک قاب، یک ویدئو، خلاصه هر چیزی که کوتاه باشد و در حوصله‌ی اینجا بگنجد.


سیاره‌ی میمون‌ها

 

PLANET-OF-THE-APES

 

اولین سیاره‌ی میمون‌ها (1968) را یادتان هست؟ یک فیلم کم‌خرج (کمتر از 6 میلیون دلار) اما هوشمند و پرظرافت. حالا دیگر آن نوع گریم خنده‌دار است. آن شامپانزه‌های دانشمند که موقع راه رفتن شلنگ‌تخته می‌اندازند، حالا عقب‌مانده به‌نظر می‌رسند. اما امروز کدام فیلم با مخاطب انبوه، چنین دقایق بی‌پایانی را صرفِ راه رفتن آدم‌ها در کوه و دشت می‌کند؟ اولین سیاره‌ی میمون‌ها این‌کار را می‌کند (تصویر بالا). این جسارت را به خرج می‌دهد. تلاش می‌کند رابطه‌ی انسان و مکان (یکی از تم‌های اصلی فیلم) را به تجربه‌ای سینمایی بدل کند. از کش دادنِ این سکانسِ اساسی و شگفت‌انگیز ترس به دل راه نمی‌دهد. برای پرسش‌های بزرگش، راه‌حل‌هایی ساده و به‌شدت مقرون‌به‌صرفه (به‌ویژه در دکور) پیدا می‌کند.

امروز دیگر عادت‌مان شده که به دنباله‌ها بدبین باشیم. ادامه‌هایی که برای سیاره‌ی میمون‌ها ساخته شده اغلب حق را به ما داده‌اند. از این بابت، طلوع سیاره‌ی میمون‌ها (2014) یک غافلگیری بزرگ است. این فیلم از یک طرف، گامی بزرگ در تکنولوژی تصویرسازیِ کامپیوتری (CGI) است. یک دنیای تازه و یک تجربه‌ی سینمایی تازه می‌سازد. موجودات زنده‌ی بی‌بدیلی را برای لمس کردن به ما می‌دهد. در دهه‌های اخیر، فیلم‌های کمی توانسته‌اند این لطف را در حق‌مان بکنند. آواتار یکی از نادرترین مثال‌هاست. بدیع‌ترین دنیاها و دل‌انگیزترین موجودات را برای‌مان ساخت. طلوع سیاره‌ی میمون‌ها نمی‌توانست به صرف تکنولوژی چیزی شود که هست. کافی‌ست به هم‌قطارانش نگاه کنیم. ترانسفورمرها: عصر انقراض را ببینیم تا سرچشمه‌ی تفاوت را ملتفت شویم. جسارت و ذکاوت کارگردان تعیین کننده است. مت ریوز دوربین‌ها و دَم‌ودستگاهِ فیلم قبل (ظهور سیاره‌ی میمون‌ها ) را از داخل استودیوهای کنترل‌شده برمی‌دارد و به قلب جنگل‌های باران‌زده و گل‌آلودِ ونکوور می‌زند. ریسک آن‌را به جان می‌خرد. سزار و قبیله‌اش را در محیط طبیعی‌شان نشان‌مان می‌دهد. بخش قابل ملاحظه‌ای از فیلم به زبان اشاره (زبان میمون‌ها) و با زیرنویس می‌گذرد. این برای فیلم‌های به‌قصدِ مخاطب انبوه یک ریسک تجاری‌ست، ولی برای تم اصلی فیلم (ارتباط میان دو گروه و میان اعضای هریک) یک تصمیم عقلانی‌ست. ارتباط و گفتگو چنان پررنگ می‌شود که جای اکشنِ مالوفِ فیلم‌های سرگرمی‌ساز را تنگ می‌کند. و همین، فاصله‌ی طلوع سیاره‌ی میمون‌ها را با دیگر بلاک‌باسترهای امسال زیاد می‌کند.

 


دیوید گوردون گرین؛ بخش سوم: پرنس آوالانچ / فیلمخانه‌ی 9 6

 

پرنس آوالانچ، دیوید گوردون گرین (2013)

… تا این فیلم، دیوید گوردون گرین سینماگری بوده است با دو چهره؛ هم‌چون ژانوس که خدای دروازه‌ها و گذرهاست. مسیرها و سفرها پیش از این هم نقشی تعیین‌کننده در اغلب فیلم‌های او داشته‌اند، اما «راه» هیچ‌گاه این‌چنین به کانون فیلم‌های او در نیامده بود. یک چهره‌ی گرین رو به ترنس مالیک دارد. 24 ساله که بود اولین فیلم بلند اما کوچکش را ساخت تا همان اولین قدمش مساوی شود با جهشی بلند. جرج واشینگتن (2000) خیلی‌ها را یاد سینمایی از مالیک انداخت که طعمِ گومو از هارمونی◦ کورین می‌داد. مالیک که همواره سینماگر محبوبِ گرین بوده، تهیه‌ی فیلمی به کارگردانی او را تقبل کرد: جریان زیرینِ آب (2004). به‌این ترتیب، با احتساب همه‌ی دخترانِ واقعی (2003)، فیلم دوم، می‌توان از تریولوژی گرین سخن گفت: نمایشِ شهرهای کوچکِ جنوبِ آمریکا، ایستگاه‌های متروکه‌ی قطار، قبرستان ماشین‌ها، مکان‌های رهاشده در تصرف خزه‌ها و علف‌ها، و انسان‌هایی در حاشیه با فقدان‌ها و دردهای ناگفتنی. گاه این سه فیلم را همان‌قدر «جنوبی» می‌دانند که داستان‌های ویلیام فاکنر و فلاری اُکانر را. چهره‌ی دوم گرین اما، رو به راهی یکسره متفاوت دارد. کارگردان محبوب دیگرش کسی‌ست که بیشتر به ساخت فیلم‌های کمدی و سریال‌های تلویزیونی شهره است: جود آپاتو. او بود که پنجمین فیلم بلند گرین را تولید کرد. پاین‌اپل اکسپرس (2008) کمدی-اکشنی بود که فصل متفاوتِ فیلمسازیِ گرین را آغاز کرد. با عالی‌جناب (2011)، «راه» در قالب افسانه‌ی شهسواران و جادوگران و هیولاها در آثار گرین برجسته شد و پرستار بچه (2011) همانند پاین‌اپل اکسپرس، اما این‌بار در قالب کمدیِ نوجوان‌ها، راه‌ها و پرسه‌ها و تعقیب‌وگریزها را به دلِ شهر کشاند…

بخشی از پرنس آوالانچ؛ حکایت راه‌ها / مسعود منصوری / فصلنامه‌ی فیلمخانه شماره‌ی 9


دیوید گوردون گرین؛ بخش دوم: همه‌ی دختران واقعی 2

 

همه‌ی دختران واقعی، دیوید گوردون گرین (2003)

همه‌ی دختران واقعی (2003) دومین فیلم بلند دیوید گوردون گرین است. کم‌وبیش در ادامه‌ی راهِ جرج واشینگتن (2000). در همان اتمسفر: شهری کوچک و تک‌افتاده در جنوب آمریکا، ویرانه‌ها، خرابه‌ها، طبیعت بکر (کوه‌ها و رودها)، برخاستن خورشید و نشستن‌اش. این‌بار گروه جوان‌ها به‌جای دسته‌ی کودکان فیلمِ قبل. پُل یکی از این جوان‌هاست. دوست‌پسرِ سابقِ نیمی از دختران شهر است. حالا رابطه‌ای را با نوئل شروع کرده؛ خواهرِ دوست صمیمی‌اش، خواهرِ تیپ. آن‌چه بالقوه دست‌مایه‌ی یک ملودرامِ آشناست و سطحی، به جایی ورای آن پا می‌گذارد. و هنر گرین این است.

همه‌ی دختران واقعی یک ایده‌ی اصلی را در جزء‌جزءاش می‌کاود: رستگاری. دوگانه‌ها حول آن شکل می‌گیرند: از کار افتادن/به‌‎کار افتادن؛ به‌یاد آوردن/به‌فراموشی سپردن؛ عذاب کشیدن/خلاصی یافتن. پیانویی از کار افتاده که مادر پُل در اوقات فراغتش آن‌را تعمیر می‌کند (صحنه‌ی رستگاری‌بخش: پل برای برادر کوچکِ نوئل پیانو می‌زند). پل ماشین‌های خراب را دوباره به‌کار می‌اندازد (صحنه‌ی رهایی‌بخش: میدان مسابقه‌ی اتومبیل‌رانی). پل و تیپ، گذشته‌ی معذبِ مشترک‌شان با دختران را به‌یاد می‌آورند (کلید خلاصی: تیپ، پدر شدن‌اش را می‌پذیرد. پل به‌فراموشی سپردن را می‌آموزد). نوئل در نوجوانی پهلویش را دریده تا با دردش، از خطای‌اش احساس خلاصی کند (صحنه‌ی متقارن: پل شیشه را با مشت می‌شکند). جرات کردن و تن به آب سپردن (= رستگاری؟). این را پل، آخر فیلم از سگش می‌خواهد.