سینمای اروپا


آنتراکت، رُنه کلِر، 1924 3


René Clair – Entr’acte (1924) by Victor_Eremita

چه‌چیز فیلم آنتراکتِ رُنه کلِر و فرانسیس پیکابیا (1924) را تا این‌حد جذاب نگه می‌دارد؟ شاید پاسخ در لحنِ بازیگوش و ابسوردیِ کمیک آن باشد، یا در ساختار کُلاژگونه و ایجاد اختلالش در منطق رواییِ سنّتی و یا در جشن گرفتنِ چیزی که پیکابیا آن‌را «میلِ زیرِ خنده زدن» می‌نامد / کیم نولز، مجله‌ی Tate Etc


کودک سِرّی 7

 

کودک سرّی از فیلم‌های جاودانه‌ی فیلیپ گَرِل است، و فیلیپ گَرِل از بهترین سینماگران دوران ماست. فیلمی چنین شخصی و جمع‌وجور، نوشته‌ای با همین حال‌وهوا هم طلب می‌کند. این‌را سرژ دَنِه، منتقد فقیدِ هم‌نسلِ سینماگر، به ما یاد می‌دهد. یادداشت دَنه بر کودک سرّی را برای پرونده‌ی فیلیپ گَرِل در فصلنامه‌ی سینما و ادبیات ترجمه کردم. اصل این نوشته نخستین‌بار در لیبراسیون (خانه‌ی دومِ دَنه بعد از کایه  و پیش از ترافیک) در سال 1983 چاپ شد. فایل پی.دی.اف ترجمه را این‌جا می‌گذارم:

EnfantSecret-mmansouri

 


فیلیپ گراندریو از «آینه‌»ی تارکوفسکی می‌گوید 9

 

این بخشی‌ست از ترجمه‌ام از یادداشت فیلیپ گراندریو بر سکانس پایانیِ «آینه»ی تارکوفسکی / بزودی در «فیلمخانه»

چشمانم را می‌بندم. هیچ‌چیز حضور ندارد. اندیشه رشته‌رشته می‌شود، از هم می‌پاشد، در خود می‌پیچد. از این شاخه به آن شاخه می‌شود. سرِ پا نمی‌ماند. چشمانم را می‌بندم. هم تاریک است و هم سخت نورانی، مثل نوری که از شدتِ خودش به خاموشی برود. انگار چشم‌هایم روشنی‌هایی را می‌بیند که نیست. خاطراتم را می‌کاوم. هیچ‌چیز نمی‌بینم. یک فریاد. اما هنوز هیچ نمی‌بینم. تا مدت‌ها در ظلماتِ پلک‌های بسته‌ام می‌مانم. به انتهای «آینه‌»ی تارکوفسکی فکر می‌کنم. این همان فریادی‌ست که به‌یاد آوردم: «هاهاهاها…». این همان روشناییِ روزی‌ست که در گندم‌زار به تاریکی می‌گراید. آسمانِ زرد و خاکستری، و درخت‌ها، و دوربین که از کودک فاصله می‌گیرد و با عقب‌عقب رفتن به درون جنگل رخنه می‌کند، و فیلم که به انتها می‌رسد. تصویری نمی‌بینم. آنچه هست، تنها حس روشنای آسمان است، و گرگ‌ومیشِ تابستانی، و نور که کم‌رنگ می‌شود اما تمام نمی‌شود، و شب که پاورچین‌پاورچین سرمی‌رسد. این نور و این فریاد لحظه‌ای پیشین‌تر را در من زنده می‌کند. لحظه‌ای در کودکی‌ام با آن مراتع و جنگل‌ها، رنگ آسمان، رودخانه، دست او روی شانه‌ام و گیسوان پُرپشتِ قهوه‌ای‌رنگِ او و گیسوان خوش‌عطر او، و همه‌ی این‌ها که تا همین امروز در تیرگیِ تنم دَوران می‌کنند.

 


میشل سیمان از نوشته‌های گدار می‌گوید 3

 

 

صحبت از تولد ژان لوک گدار است. این‌روزها بامزه‌ترین مطلبی که درباره‌اش خوانده‌ام خاطره‌ای‌ست که میشل سیمان (سردبیر پوزیتیف) درباره‌ی تجربه خواندن نوشته‌های او نقل می‌کند. ترجمه‌اش را اینجا می‌آورم:

در پانزده-شانزده سالگی خواننده‌ی کایه دو سینما و پوزیتیف بودم. با این دو مجله بود که من سینه‌فیل بار آمدم. تروفو یکی از کسانی بود که شوق نوشتن درباره‌ی سینما را در من دمید. یک روز، در نوزده-بیست‌سالگی، برای خرید شماره‌های قدیمیِ کایه دو سینما به دفتر مجله در شانزه‌لیزه رفتم. دَم در، به فرانسوا تروفو برخوردم. او هنوز فیلم نساخته بود اما منتقد سرشناسی بود. با خجالت طرفش رفتم و به او گفتم خیلی نوشته‌هایش را دوست دارم، همان‌قدر که نوشته‌های ریوِت را دوست دارم. گفتم: «اما منتقدی در مجله هست که اصلا دوستش ندارم چون هیچ از چیزی که می‌نویسد سر در نمی‌آورم. اصلا او نقد نمی‌کند و همیشه از هر دری می‌گوید به‌جز فیلم…». عجیب بود که اسمش یادم نمی‌آمد. گفتم: «همین که درباره‌ی پیروزیِ تلخِ نیکلاس ری می‌نویسد…». این‌جا بود که تروفو جواب داد: «ژان لوک؟ ولی او مستعدترینِ ماست!»…


فیلیپ گرل: کودک سرّیِ سینمای فرانسه

… مرد رنج کشیده است اما شکایت چندانی ندارد (او یک آقامنش است). نسل او؟ سوخته، معلوم است. تازه آن نسل، نسل ما هم هست. تجربه؟ ارزش گریستن را ندارد. یک مرد و یک زن با نام‌های انجیلی (اِلی و ژان-باپتیست) که دو بازیگر برسونی نقش آن‌ها را بازی می‌کنند (آن ویازمسکی و آنری دو موبلان). تلاقی الکترودهای شوک‌دهنده و اُوِر دوز، زیر سقف‌های پاریس. بین این دو نفر، سرِّ برملاشده‌ای هست؛ یک کودک، سوان. سوان (به‌معنای قو) علامت حیات است. علامت جان‌به‌دربردنِ دو نفره است. کودکِ کودکان است. سوان برش کوچکی‌ست از سلولوئیدِ لرزان. و روایت؟ دیگر از این روایت‌ها نقل نمی‌شود. هر لحظه‌اش همچون چخماق تراش خورده. همچون سنگ صافی میان دست‌ها نوازش شده. یک آغاز دارد یک پایان. یک قبل دارد یک بعد. پس برگردیم سر خانه‌ی اول…

از نقد سرژ دنه بر کودک سرّیِ فیلیپ گرل / ترجمه: مسعود منصوری / پرونده‌ی فیلیپ گرل در سینما و ادبیات 42

 


داگویل 6

 

 

داگویل (2003) که آمد، ما هنوز در حال‌وهوای دانشکده‌ی معماری تنفس می‌کردیم. فرم برای ما (البته با تعریف دم‌دستی خودمان) همه‌چیز بود؛ چه در معماری، چه در سینما. شبی که از دیدن داگویل برمی‌گشتیم، دوست پرحرارتی دستانش را در هوا تکان می‌داد و اعتراض می‌کرد چرا معمارها جسارت فرمیِ فون تریه را ندارند؟ یک دهه از آن شب می‌گذرد. دوباره فیلم را مرور می‌کنم. حالا داگویل یک سیاه‌نماییِ کور و اسیر مَنریسمِ تئاتری به نظرم می‌رسد. بدتر از آن، «ژستی‌»ست که فون تریه در فیلم اتخاذ می‌کند. در صورت پذیرشِ «اخلاقی بودنِ انتخاب میزانسن»: مشکل، موضعِ اخلاقی‌ای است که او در فیلم انتخاب می‌کند. اگر تعبیر کنت جونز در فیلم کامنت را بپذیرید: نمایش «فاشیسم». اگر اصطلاح ژاک رانسیر در کایه دو سینما را ترجیح دهید: تاییدِ «خشونتِ رهایی‌بخش». خاطرمان هست که سال پیش از آن، جرج بوش «محور شرارت» را ساز کرده بود و مقدمات لشکرکشی به عراق را هموار کرده بود. خشونت برای آزادی، خشونت برای عدالت…

 


به بهانه‌ی «ایدا» 9

 

ایدا، پاول پاولیکوفسکی (2013)

ایدا را در یک عصر تابستانی دیدم. آفتاب پهن شده بود روی سنگفرش پیاده‌روهای آخرین روز هفته. مردم زیر سایه‌بان کافه‌ها روی صندلی‌های چوبی و حصیری لمیده بودند و از جرعه‌های خنک نوشیدنی و دود سبک سیگار لذت می‌بردند. پیاده‌روها را قرق کرده بودند. در چنان بهشت روشنی که پیش پایم در هوای آزاد دراز کشیده بود، پناه بردن به سالن تاریک، ناشکری بود. برخلاف سینماهای بزرگ زنجیره‌ای، این سینما آنقدر گم بود که به هوای پیدا کردنش چندبار از جلوی درش رد شدم بدون آنکه متوجه‌اش شوم. دست‌آخر فهمیدم باید اول وارد یک داروخانه شوم، بعد راه‌پله‌ای را پیدا کنم و بالا بروم. بلیط خریدم. کنجکاو شدم ترانسفورمرز: عصر انقراض را هم بیایم در همین سینما ببینم. از پیدا کردن سینمایی که دو فیلم با دنیاهایی تا این‌حد متفاوت را در خود جا می‌دهد، دلم غنج رفت. سالنِ ایدا روبروی باجه بود. به دلم افتاده بود که برای دیدنِ این فیلم سیاه‌وسفید، مهمان یک سالن خالی خواهم بود. سالن پر بود.

ارتباط پبدا نکردن من با فیلم از همان اولین نماها شروع شد. پشت این قاب‌های مرعوب کننده با این همه فضای خالی چه می‌تواند باشد؟ هیچی نبود. نه اینکه ایدا فیلم «بد»ی باشد. هر آدم بی‌غرضی که سرسوزن علاقه‌ای به عکاسیِ سیاه‌وسفید داشته باشد از دیدنش کیف می‌کند. هر دل سنگی که برایش از کشتار یهودی‌ها در بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوم خاطره بگویی، نرم می‌شود. خب که چه؟ این سوال ظاهرا موذیانه اما واقعا ساده‌ای‌ست که فیلم‌هایی از جنس ایدا، با قبای سینمای هنری به تن و قطار جایزه‌ها به دست، در پاسخ به آن می‌مانند.

خواهر◦ آنا (در آستانه‌ی راهبه شدن) به ایدا (در آستانه‌ی کشف دنیا) تبدیل نمی‌شود. (نامِ) فیلم ادعا می‌کند شده. مشکل همین‌جاست. خواهر◦ آنا یک مورد تاریخی‌ست؛ سوا از اینکه واقعی باشد یا نباشد. نمونه‌ای‌ست از خیل کودکان یهودی که والدین را در جنگ از دست دادند و خود معجزه‌آسا جان به‌در بردند. آنا از دنیای اخبار روزنامه‌ها و رسانه‌هاست. ایدا اما یک پرسوناژ است. اصلاح می‌کنم: قرار است باشد. یک انسان با پوست‌وگوشت از دنیای سینما. تبدیل مورد به پرسوناژ، با فیلمنامه‌ی رُبوتیک و شخصیت‌پردازی رُبوتیک، شدنی نیست. این‌را سرژ دنه به ما می‌گوید. آنچه من روی پرده دیدم، عروسک بی‌روحی بود (معصوم، بله، اما بی‌روح) که به‌وضوح می‌شد نخ‌هایی که دست و پا و سر و بدنش را تکان می‌داد، دید. باز هم به آن جوانک نوازنده که موزیک جَز و نوای جان کولترِین را در فیلم دمید. مثلا نگاه کنید به صحنه‌ی رقص. انگار آنجا هم کارگردان دارد چارچشمی همه‌چیز را می‌پاید تا چیزی از دست در نرود. رقصیدن فرصتی‌ست مغتنم برای هر فیلم (و از کف‌رفته در این فیلم) تا حرف‌های ناگفتنی را بزند، تا حس‌های نشان‌ندادنی را منتقل کند. رقصیدن، خوردن و آشامیدن دور میز، نشستنِ دو شخصیت کنار هم در سکوت. خُرده‌رخدادها (micro-events به‌تعبیر کنت جونز) اتمسفر را می‌سازد، اتمسفر انسان را، انسان سینما را.

وقتی ایدا وارد طویله شد و آن نقاشی روی شیشه را دید. دو خانم در ردیف پشت سر من پچ‌پچ کردند آها ببین این همان ویترای است که واندا (خاله‌ی ایدا) تعریف کرده بود. خوشحال بودند که مُزد خوب خواندنِ زیرنویس‌ها را گرفته‌اند. وقتی جمجمه‌ی پسرکِ به‌قتل‌رسیده‌ی واندا از زیر خاک درآمد و مادرش آن‌را در آغوش گرفت، همان دو خانمِ پشت سر، به‌وضوح و از زور گریه، فین‌فین می‌کردند. اشک می‌ریختند بر این‌همه سبعیت. ایدا یک فیلم هنری‌ست، بله، اما رُبوتیک است.

بیرون زدم. زهر آفتاب گرفته شده بود. کافه‌ای را که از قبل نشان کرده بودم پیدا کردم. رفتم روی تنها صندلیِ خالیِ توی پیاده‌رو، سینه‌کش آفتاب نشستم. قهوه سفارش دادم. تا بیاید، با خودم فکر می‌کردم فرصت بعدی کی است تا بروم ترانسفورمرز را ببینم.

 

 


نگاهی به اولین نیمه‌ی سال 2014 8

سال جاری میلادی به نیمه رسید. شش ماه گذشت. شش + یک فیلم را می‌خواهم نام ببرم که امسال (در موقعیت جغرافیایی من) اکران عمومی شدند و بیشتر از آن‌های دیگری که فرصت دیدن‌شان را تا این‌جا داشته‌ام، مرا در دنیای‌شان شریک کرده‌اند. بیشتر لمس‌شان کرده‌ام. بیشتر با من زیسته‌اند. ترتیب‌شان، کم‌وبیش همان ترتیب اهمیت‌شان برای من است. ترتیبی که مثل هرچیز دیگری، در خلال سال درحال عوض شدن خواهد بود. فیلم‌هایی اضافه خواهد شد. فیلم‌های دیگری که امکان دیدن‌شان روی پرده میسر نبوده است. فیلم‌هایی کم خواهد شد. تا 10 پیشنهاد من برای امسال آرام‌آرام شکل بگیرد.

یک

زیر پوست، جاناتان گلیزر (2014)

یکی از شگفت‌انگیزترین و غریب‌ترین‌های امسال. آن «غرابت»ی که در فیلم تولد (2004) برخاسته بود و فروکش کرده بود، در فیلم تازه چنان اوجی می‌گیرد که قادر است به نظاره‌ی سینما (و انسان) بنشیند؛ همان‌طور که اسکارلت جوهانسن در قامتِ ونوسِ برهنه دربرابر آینه، محو تماشای خود می‌شود. آن صحنه‌های شگفت‌انگیزِ به‌دام افتادنِ مردان در مایع سیاه، در ذهن سینمای امسال نقش خواهد بست، و در ذهن ما. و البته این بخشی‌ست کوچک از کار بزرگ گلیزر در زیر پوست.

دو

حسادت، فیلیپ گَرِل (2013)

بحث بر سر یکی از مهم‌ترین سینماگران معاصر فرانسه است. آن‌را موکول کنیم به فرصت‌هایی مفصل‌تر، در نشریات امسال.

سه

ونوس در خز، رومن پولانسکی (2013)

از ونوس نام بردیم. این‌جا ونوس نه در قامتِ جوان و زیبای جوهانسن، بلکه در قواره‌ی زن لَوَندِ پابه‌سن‌گذاشته‌ای پا به سن می‌گذارد. یک سن. دو بازیگر. آن آینه‌ی تمام قد در زیر پوست، بدل می‌شود به آینه‌ی دستیِ کوچکی که تنها لب‌های ونوس را حین مالیده شدنِ رُژ، به سمت ما منعکس می‌کند. همین حداقلِ متریال برای پولانسکی کافی‌ست تا فیلم/تئاترِ سرشار از زندگی‌اش را خلق کند.

چهار

گراند هتل بوداپست، وس اندرسون (2014)

یک فیلم شگفت‌انگیز و پرانرژیِ دیگر از وس اندرسون. جایی که عشق به سینما و معماری و فانتزی به ملاقات هم می‌روند.

پنج

باد برمی‌خیزد، هایائو میازاکی (2013)

وداع با استاد انیمیشن‌سازی. هم بیوپیک (فیلم زندگی‌نامه‌ای) است، هم اتوبیوگرافیک و هم برشی‌ست از مهم‌ترین بخش تاریخِ معاصر ژاپن. نقدی بر آن‌را برای فیلمخانه‌ی تابستان ترجمه کرده‌ام.

شش

پسران نیوجرسی، کلینت ایستوود (2014)

کلینت ایستوود برمی‌خیزد. داستان یک گروه موسیقی و فراز و فرودهای آن دست‌مایه‌ای‌ست برای این سینماگر 84 ساله تا همچون میازاکی، اما در دنیایی دیگر و با زبان و دغدغه‌هایی دیگر به نظاره‌ی خود و برشی از کشورش بنشیند. پروژه‌ی عظیمی که رابرت آلتمن در نشویل (1975) به سرانجام رساند – بدون آن‌که قصد مقایسه‌ای درکار باشد – در دستان کلینت ایستوود مقیاسی کوچک‌تر و شخصی‌تر به خود می‌گیرد؛ و البته با سَیلانِ سرخوشی و پاسداشت زندگی و جوانی. آیا این درست است که برخی سینماگران هرچه پیرتر می‌شوند، زندگیِ بیشتری در کارهای‌شان جریان پیدا می‌کند؟

هفت

خوشی‌ات پاینده باد، دُنی کُته (2014)

دُنی کُته دور-و-برش را در همین زمان حال به نظاره می‌نشیند. اگر جاناتان گلیزر در زیر پوست در بعضی صحنه‌ها دکور را به صفر (!) کاهش می‌دهد، دُنی کته در این فیلم هم مثل حکایت حیوانات (2012) عوامل ساخت فیلم را به چیزی نزدیک به صفر فرو می‌کاهد تا سینما خود از دلِ زندگیِ «روزمره» به سخن درآید. پیشتر این یادداشت را برایش نوشته‌ام (+).