ا ترجمه‌ها ا


اُردِت

ژان دوشه / کایه دو سینما شماره‌ی 700

ترجمه: مسعود منصوری

همه‌ی زیر و بم آن نماها را خوب می‌شناسم. سخت است بخواهم فقط از زاویه‌ی احساس درباره‌ی‌شان حرف بزنم. نماهای پایانی اُردت، که زیباترین صحنه‌ی رستاخیز در سینما را می‌سازند، آخرین درجه‌ی احساس را در ما بر می‌انگیزند. اما من قصد دارم از مسیر این احساس بگویم: از کجا می‌آید و چطور به ما می‌رسد. چرا این‌چنین نیرومند است؟ به زبان دیگر، چطور ساخته شده است؟ این مسأله به تصویرهای وابسته به سینما بر می‌گردد چون در هنرهای دیگر نمی‌توانیم این احساس را به چنگ آوریم، دست‌کم نه با این اندازه از شدت. هنرِ تصویری قادر است از طریقی به آن نائل شود، اما کلیّت سینما، بگوییم ماشین سینما، کارش فیلم کردن زندگی‌ست یا به عبارت بهتر چنگ زدن به خود زندگی‌ست. با سینما صاحب زندگی هستیم. پیش از سینما، زندگی از طریق ادبیات، موسیقی و نقاشی بازنمایی می‌شد. امکان دیدن زندگی و حس کردن‌اش را نداشتیم.

درایر، که بی‌شک یکی از بزرگترین سینماگران است، با این صحنه‌ها چه‌بسا بهتر توانسته طبیعت سینما و هنر سینماتوگرافیک را بفهمد. در انتهای اُردت چه می‌بینیم؟ یک مرده به زندگی باز می‌گردد. به عبارت دیگر، اینجا با سینما در جوهرش مواجهیم. همه‌چیز در سکانس، در خدمت تجربه کردنِ حسی چنین جذاب است. اول، رفتن به سراغ زندگی به معنای واقعی کلمه: رئالیست بودن به عمومی‌ترین شیوه‌ی ممکن. شخصیت‌ها همگی آدم‌های معمولی هستند. هیچ‌چیزِ خارج عرفی در وضعیت‌شان نیست. حرکتی که صحنه را در می‌نوردد، از زمینی‌ترین چیز به سمت کیهانی‌ترین و روحانی‌ترین می‌رود. این حرکت، در جابجاییِ دوربین است، در حرکت بازیگران و در شیوه‌ی صحبت کردن‌شان است، به گردش بی‌وقفه‌ی زندگی می‌ماند. از حرکتی که خیلی ساده بخواهد زندگی را کپی کند خبری نیست، بلکه با حرکتِ خودِ زندگی مواجهیم، حرکتی سرّی که شخصیت‌ها را در می‌نوردد. پس این‌جا با یک حرکت دوگانه سر و کار داریم: حرکت بیرونی که به جابجایی دوربین و بازیگران بر می‌گردد و حرکت درونی که یکایک شخصیت‌ها را معذّب می‌کند. زندگی، همین در هم تنیدگیِ دنیای درونی و دنیای بیرونی‌ست. از نظر صحنه‌پردازی، این حرکت با تخت بودنِ فرم‌ها و رنگ‌هایی منتقل می‌شود که به عنوان دکور هستند. عمق‌ها بیش از حد خالی از حشو و زوائد‌اند. خط‌ها معدود‌اند. خطوط دیوارهای همگی سفید، و خطوطی درون این دیوارها: یک ساعت دیواری و یک شمعدان. این خط‌ها و شیوه‌ی نور تاباندن به آن‌ها، یک نور سفیدِ نیمه‌شفاف، غنای شگفت‌انگیزِ این درهم تنیدگی میان زندگی درونی و بیرونی را میّسر می‌کنند. به‌نظرم خارق‌العاده بودن سینمای درایر در این است که به ما نشان می‌دهد چطور زندگی می‌زید. آن‌چه زندگی هست را نشان‌مان می‌دهد؛ نه چهره‌ی حقیرش را، برعکس، عظمت تصویریِ زندگی را، به‌خصوص آنی که ما نمی‌بینیم. احساس در سینما تنها وقتی نظرم را جلب می‌کند که تعالی ببخشد. فیلم حامل یا واضعِ چه نگاهی به سینما و زندگی‌ست؟ اغلب نگاهی بسته، اما این‌جا با نگاهی فراخ مواجهیم. این صحنه از نظر حسی، نیرومندترین صحنه‌ای‌ست که تا‌به‌حال در سینما وجود داشته است.

* این ترجمه پیش از این در یازدهمین شماره‌ی فصلنامه‌ی فیلمخانه منتشر شده است.


ژان گرمیون – نمای اول

محال است باور این‌که چطور چنان جادوگر نابغه‌ای از لیست «مؤلفانِ» تعریف‌شده‌ی تروفو خط خورد و قدر ندید. تروفو فیلمنامه‌نویسِ کارهای گرمیون را به آن‌چه «سینمای کیفیتِ» فرانسه می‌نامید منتسب و محکوم به حذف کرد. ژان گرمیون فیلمسازی را از دهه‌ی بیست شروع کرد و تا اوائل دهه‌ی پنجاه ادامه داد. از جمله کسانی‌ست که نه فقط سینمای فرانسه، که سینما در تمامیّت خود را مدیون کارهایش کرد. پل وکیالی، سینماگر و نویسنده‌ی دانشنامه‌ی سینماگران فرانسوی دهه‌ی 30، در مصاحبه‌ای می‌گوید: «در کارهای گرمیون احساس‌ها متصل به دوره‌ای هستند که آن‌دوره به نوعی سیاست متصل است. پس نیازی به صحبت از سیاست نیست، کافی‌ست از احساس‌ها صحبت شود. و از این طریق، می‌توان هر چه از سیاست در نظر داشت را وارد فیلم کرد. در کارهای او نوعی گشاده‌دستی و استقلال از ایده‌ها هست که به‌طور مثال نزد رنوار و دیگران نیست. جدای از این، ما با یک انسان و یک سینماگر مواجهیم. سینماگری که یک جستجوگر واقعی‌ست، و این نزد همه‌کس در آن دوره دیده نمی‌شود. باید «لیز کوچولو» را دوباره نگاه کرد. باید دوباره اولین سکانسش در زندان را نگاه کرد. باید دید که او چطور با مقوله‌ی صدا برخورد می‌کند و این در حالی‌ست که صدا تازه وارد سینما شده…». اینجا می‌توانید دقایقی از «جادو»ی او را در فیلم «دائینای دو رگه» ببینید. فیلمی که امروز به‌صورت ناتمام در قالب دی.وی.دی در دسترس است. (اولین؟) متن نسبتا مفصل به فارسی درباره‌ی ژان گرمیونِ بزرگ، بزودی در فیلمخانه‌ی تابستان…

 


آنتراکت، رُنه کلِر، 1924 3


René Clair – Entr’acte (1924) by Victor_Eremita

چه‌چیز فیلم آنتراکتِ رُنه کلِر و فرانسیس پیکابیا (1924) را تا این‌حد جذاب نگه می‌دارد؟ شاید پاسخ در لحنِ بازیگوش و ابسوردیِ کمیک آن باشد، یا در ساختار کُلاژگونه و ایجاد اختلالش در منطق رواییِ سنّتی و یا در جشن گرفتنِ چیزی که پیکابیا آن‌را «میلِ زیرِ خنده زدن» می‌نامد / کیم نولز، مجله‌ی Tate Etc


فیلمخانه‌ی 12

 

در فیلمخانه‌ی دوازدهم، کوتاه درباره‌ی Wild نوشته‌ام. شاید نوشتن درباره‌ی این فیلمِ ژان مارک وَله، بهانه‌ای برای پرداختن به سینمای ایالت کاناداییِ کِبک فراهم کند. این سینما راهی دور-و-دراز طی کرده؛ از «اُرُر کوچولو، طفل شهید» (1952) و «گربه در کیسه» (1964) گرفته تا برسیم به «هجوم بربرها» (2003) و «کریزی» (2005) و «مامی» (2014).

برای این شماره، دو نوشته از سرژ دنه بر دو فیلمِ مینه‌لی ترجمه کرده‌ام: «دزد دریایی» برای پرونده‌ی موزیکال‌های مجله، و «تارعنکبوت» برای بخش تازه‌ای که قرار است از این به بعد به بازنگریِ فیلم‌های گذشته بپردازد.

از روزی که وحید گفت علیرضا قرار است مجله دربیاورد سه سال گذشته. آن‌روز، نه هیچ‌کدام درست همدیگر را می‌شناختیم و نه دقیق می‌دانستیم چه‌جور مجله‌ای از آب در خواهد آمد. حالا خوشبختانه به سه سالگی رسیده. جذابیت فیلمخانه برای من، خصلت کارگاهی آن است. کارگاهی که با حفظ احترام به پیشکسوت‌ها، تا توانسته از قرار گرفتن زیر سایه‌های سنگین پرهیز کرده. برای من به عنوان همکارِ کم‌کارِ مجله، این کارگاه جایی برای یاد گرفتن پابه‌پای خواننده بوده.

 


«بِردمن» و اُسکار 2015 5

بِردمن، آلخاندرو گونزالس ایناریتو

 

این‌جا ترجمه‌ی بخش کوتاهی از یادداشت ونسان مالوزا (از نویسندگان کایه) درباره‌ی اسکار 2015 را می‌آورم:

مُسکّن‌ترین و بی‌دوام‌ترین فیلم‌ها توجه را از شاهکارهایی واقعی مثل فاکس‌کچرِ بِنِت میلر و گراند هتل بوداپستِ وِس اندرسن (برنده‌ی فقط چند جایزه‌ی تکنیکی) دزدیدند. لینکلیتر و ایستوود صحنه را به سینماگری واگذار کردند که انگشتِ کوچک‌شان هم به‌حساب نمی‌آید. […] اگرچه بِردمَن بدترین فیلمِ آلخاندرو ایناریتو نیست، اما در صحنه‌ی «سینمای سوپر-‌مؤلفِ بین‌المللیِ» امروز، او کماکان دست‌وپا چلفتی‌ترین و وفادارترین آدم به هنرِ پرطمطراق باقی می‌ماند.

 او یک تکنیسین زبردست است با سینمایی مصنوعی که با طیب خاطر از راه ارعاب (به‌خصوص با خُل‌بازی‌های ملودراماتیک) یارگیری می‌کند. سینمای او به مدد «ضربه‌ها‌[1]» و با نسخه‌های نُقلیِ کاملا شناخته شده (اجرای بازیگرها، سوژه‌های بزرگ سرب‌آجین و افاده‌های سبکی)، قند در دلِ پرشوکت‌ترین جشنواره‌ها آب می‌کند.

تماشای فتوحاتِ ایناریتویِ عشق سگی شاید می‌ارزید، اما حرفه‌ی این سینماگرِ مکزیکی مدت‌هاست در سراشیبیِ تظاهر افتاده است. امروز این تظاهر، کمدیِ سیاهِ «بِردمن» را نه همان چیزی که واقعا هست (یک سرگرمیِ موقر)، بلکه یک ژستِ فوق‌العاده شجاعانه جا می‌زند.

 


[1] بازی کلامی: می‌توان «شلیک‌ها»  هم معنا کرد که اشاره دارد به موفقیتِ هنریِ قهرمانِ «بردمن» با شلیک به خود.


کایه‌ی 700 در فیلمخانه‌ی 11 11

 

یازدهمین شماره‌ی فصلنامه‌ی فیلمخانه منتشر شد. در بخش «زندگیِ شهریِ» این مجله، تعدادی از نوشته‌های ویژه‌نامه‌ی شماره‌ی هفتصدم کایه دو سینما، انتخاب و ترجمه شدند. این ویژه‌نامه‌ی کایه، به یکی از آن مهمانی‌های باشکوه گتسبیِ بزرگ می‌ماند: خیلِ عظیمی از دعوت‌شدگان در دسته‌های مختلف، به گپ زدن و نوشیدن و رقصیدن در فضای بازِ یک عمارت بزرگ مشغول‌اند و خبری از صاحب‌خانه نیست. سراسر این ویژه‌نامه‌ی کایه (به‌جز یادداشت سردبیر) به نوشته‌های جورواجورِ مهمان‌های مختلف اختصاص داده شده است. این تنوع، در گزینش ما هم خود را نشان می‌دهد: از منتقدان و نویسندگان صاحب‌نامی مثل ژان دوشه و ریموند بلور و سرژ توبیانا بگیرید تا طیف متنوعی از کارگردان‌ها مثل دیوید لینچ، مارتین اسکورسیزی، فیلیپ گراندریو، کلر دُنی، پدرو آلمودووار، دیوید گوردون گرین، مانوئل دی اولیویرا، جیا ژانگ‌که، جیمز گرِی، هونگ سانگ سو، دیوید کراننبرگ، تا دومینیک ساندای بازیگر، ژان کلود کری‌یرِ فیلمنامه‌نویس، تلما شونمیکرِ تدوینگر و ژیل ژاکوب که سال‌های طولانی رئیس جشنواره‌ی کن بوده است.

پیشگفتاری که برای بخش «زندگیِ شهریِ» فیلمخانه‌ی 11 نوشتم را اینجا می‌آورم:

 

کایه دو سینما تابستان گذشته، هفتصدمین شماره‌اش را به شیوه‌ی تازه‌ای جشن گرفت. البته پیش از این هم، هر شماره‌ی مضرب صد، به یک جشنِ ویژه بدل شده بود. گاه از سینماگران محبوبِ مجله خواسته شده بود تا خود سکّان شماره‌ی ویژه را به‌دست بگیرند: گدار (شماره‌ی 300)، وندرس (شماره‌ی 400) و اسکورسیزی (شماره‌ی 500). این‌بار اما، ایده‌ای هم فراگیر و هم متمرکز به میان آمد؛ فراگیر از نظر طیف مشارکت‌کنندگان در ویژه‌نامه، و متمرکز بر جایگاهِ راستین سینما و نوشتن درباره‌ی آن در سنّت نقادیِ سینه‌فیلی. سینما در یک کلام چیست؟ استفان دُلُرم – سردبیر فعلیِ کایه – پاسخ فولر به گدار را شاهد می‌آورد: «در یک کلام: احساس». و این، سرچشمه‌ی جوشانِ ایده‌های نوشتاری درباره‌ی سینما هم هست. سرژ دَنه، از سردبیران پیشین و پدر معنویِ نسل تازه‌ای از کایه‌ای‌ها، می‌گفت اول فیلم‌ها را دوست داریم، بعد می‌کوشیم تا این دوست داشتن را توضیح دهیم. احساس در دوره‌ی فعلی کایه جایگاهی ویژه دارد. بارها از سینمای طربناک (Lyrisme) دفاع شده و سینماگرانی که عامدانه جهان را رنج‌ناک خواسته‌اند و برای قبولاندن‌اش به هر حربه‌ای متوسل شده‌اند، مورد شماتت قرار گرفته‌اند. این یعنی مهم است که فیلم‌ها در پی برانگیختن چه حسی‌اند. «کافی‌ست به احساس‌ها اعتماد کنیم». این‌را دُلُرم می‌گوید، و ادامه می‌دهد: «تصویرها بی‌اطلاعِ ما خود را درون ما حک می‌کنند و زیباترین چالش، شناختن آن و سخن گفتن از آن است».

برای جشن گرفتنِ شماره‌ی هفتصد، صدها دعوت‌نامه به اهالی سینما ارسال شد؛ از کارگردانان، فیلمنامه‌نویسان و آهنگسازان گرفته، تا بازیگران و منتقدان و اداره‌کنندگان. «ما این شماره‌ی ویژه را به موضوعی اختصاص می‌دهیم که بیشترین اهمیت را برای‌مان دارد، و از خصوصی‌ترین رابطه‌ی‌مان با سینما پرده بر می‌دارد: احساس. همه‌ی ما تسخیرشده و دلمشغولِ تعدادی تصویر هستیم: یک، دو یا سه تصویر، تا آخر عمر. این تصویرها ما را تکان داده‌اند، تن‌مان را لرزانده‌اند و ترک‌مان نمی‌کنند. همان‌قدر که صاحب آن‌هاییم، به همان نسبت در تصاحب‌شان هم هستیم. به همین‌خاطر شما را دعوت می‌کنیم به نقل و توصیفِ یک احساس که شما را در نوردیده،  توصیف در جسمانی‌ترین ابعاد، و یک لحظه از سینما (یک ژست، یک موقعیت دراماتیک، یک راکورد و …) که آن حس را برانگیخته است. آن‌چه از این طریق به خوانندگان مجله منتقل می‌شود، نه لزوما نخستین خاطره‌ی سینمایی‌تان، بلکه تجربه‌ی سرّی، خصوصی و التفاتِ ناگهانی شما به چیزی‌ست؛ یعنی آن‌چه که در تمام زندگی‌تان طنین انداخته، یک تصویر که هرگز از آن بازنگشته‌اید. اگر از جمله‌ی کافکا وام بگیریم، لحظه‌ی فرود آمدنِ “ضربه‌ی تبری که دریای منجمدِ درون‌تان را شکافت”».

بیش از صد پاسخ در شماره‌ی هفتصدِ کایه دو سینما چاپ شد. تعدادی از آن‌ها را برای این بخش انتخاب و ترجمه کردیم. اما از این طریق چه به خواننده‌ی فیلمخانه منتقل می‌شود؟ اگرچه هیچ‌یک از این یادداشت‌ها به‌قصد نقّادی نوشته نشده‌اند، اما از جوهر سینه‌فیلیِ آن نیرو می‌گیرند. پس شاید بتوان طرح این بحث را به‌نوعی در امتداد بحث نقّادیِ سینه‌فیلی/آکادمی (فیلمخانه 9) دانست. جالب آن‌که در سرمقاله‌ی همان شماره از کایه به این تقابل ارجاع داده می‌شود. آن‌جا گفته می‌شود که عده‌ی زیادی احساس را جدی نمی‌گیرند و آن‌را منسوب به خلسه‌ی آدم‌هایی می‌دانند که سرشان را به سینما گرم می‌کنند، و کار نقّادیِ جدی و آکادمی‌ست که تصویرها را به نظم در آورد. یا آن‌طور که اغلب در فضای دور و بر خودمان می‌شنویم، نقدی «جدی» و «تحلیلی» دانسته می‌شود که فیلم را بشکافد، ساختار آن‌را برای‌مان روشن کند، و تفهیم کند که چطور کار می‌کند یا این‌که در کدام منظومه‌یِ فکریِ از پیش داده شده، قابل جانمایی‌ست. مسأله‌ی دیگر، حساس بودن و حساس ماندن نسبت به تصویر و جزئیات آن است؛ این چیزی‌ست که در یادداشت‌ها لب‌پَر می‌زند.


کودک سِرّی 7

 

کودک سرّی از فیلم‌های جاودانه‌ی فیلیپ گَرِل است، و فیلیپ گَرِل از بهترین سینماگران دوران ماست. فیلمی چنین شخصی و جمع‌وجور، نوشته‌ای با همین حال‌وهوا هم طلب می‌کند. این‌را سرژ دَنِه، منتقد فقیدِ هم‌نسلِ سینماگر، به ما یاد می‌دهد. یادداشت دَنه بر کودک سرّی را برای پرونده‌ی فیلیپ گَرِل در فصلنامه‌ی سینما و ادبیات ترجمه کردم. اصل این نوشته نخستین‌بار در لیبراسیون (خانه‌ی دومِ دَنه بعد از کایه  و پیش از ترافیک) در سال 1983 چاپ شد. فایل پی.دی.اف ترجمه را این‌جا می‌گذارم:

EnfantSecret-mmansouri

 


فیلیپ گراندریو از «آینه‌»ی تارکوفسکی می‌گوید 9

 

این بخشی‌ست از ترجمه‌ام از یادداشت فیلیپ گراندریو بر سکانس پایانیِ «آینه»ی تارکوفسکی / بزودی در «فیلمخانه»

چشمانم را می‌بندم. هیچ‌چیز حضور ندارد. اندیشه رشته‌رشته می‌شود، از هم می‌پاشد، در خود می‌پیچد. از این شاخه به آن شاخه می‌شود. سرِ پا نمی‌ماند. چشمانم را می‌بندم. هم تاریک است و هم سخت نورانی، مثل نوری که از شدتِ خودش به خاموشی برود. انگار چشم‌هایم روشنی‌هایی را می‌بیند که نیست. خاطراتم را می‌کاوم. هیچ‌چیز نمی‌بینم. یک فریاد. اما هنوز هیچ نمی‌بینم. تا مدت‌ها در ظلماتِ پلک‌های بسته‌ام می‌مانم. به انتهای «آینه‌»ی تارکوفسکی فکر می‌کنم. این همان فریادی‌ست که به‌یاد آوردم: «هاهاهاها…». این همان روشناییِ روزی‌ست که در گندم‌زار به تاریکی می‌گراید. آسمانِ زرد و خاکستری، و درخت‌ها، و دوربین که از کودک فاصله می‌گیرد و با عقب‌عقب رفتن به درون جنگل رخنه می‌کند، و فیلم که به انتها می‌رسد. تصویری نمی‌بینم. آنچه هست، تنها حس روشنای آسمان است، و گرگ‌ومیشِ تابستانی، و نور که کم‌رنگ می‌شود اما تمام نمی‌شود، و شب که پاورچین‌پاورچین سرمی‌رسد. این نور و این فریاد لحظه‌ای پیشین‌تر را در من زنده می‌کند. لحظه‌ای در کودکی‌ام با آن مراتع و جنگل‌ها، رنگ آسمان، رودخانه، دست او روی شانه‌ام و گیسوان پُرپشتِ قهوه‌ای‌رنگِ او و گیسوان خوش‌عطر او، و همه‌ی این‌ها که تا همین امروز در تیرگیِ تنم دَوران می‌کنند.

 


تنها انسان‌ها بال دارند 8

 

مقاله‌ی «تنها انسان‌ها بال دارند» را اِروِه ژوبر-لورانسین درباره‌ی باد برمی‌خیزدِ میازاکی برای کایه دو سینما (ژانویه‌ی 2014) نوشت. او استاد دانشگاه (Paris Ouest) است و کتابی بر کارهای میازاکی نوشته است. حوزه‌ی فعالیت او به‌جز انیمیشن، به سینمای پازولینی و آثار آندره بازَن  هم کشیده می‌شود. او در کتاب Opening Bazin همکار دادلی اندرو بوده است.

 «تنها انسان‌ها بال دارند» را برای فصلنامه‌ی فیلمخانه ترجمه کردم. فایلش را می‌توانید در قالب پی.دی.اف از لینک زیر دریافت کنید. پاره‌ای تغییرات ناهماهنگ پیش از نشر اتفاق افتاد که در این نسخه نیست.

TheWindRises-mmansouri