سینمای آمریکا


سینمای بیرون 4

 

ParanoidPark-mmansouri-1

حالا چهار فیلم شده که از خود می‌پرسیم مرگ نزد گاس ون سنت چه معنایی به‌خود می‌گیرد. با جری، فکر کردیم که مرگ تنها نتیجه‌ی اختیار یا از روی تصادف است – چیزی نیست مگر سرابی در صحرا. با فیل، پنداشتیم که سینماگر با کنار گذاشتنِ جبرگرایی‌ها حادثه‌ی کلمباین را تهی از معنا می‌کند یا برعکس، مغلوب تقدیرگرایی می‌شود. با آخرین روزها، راغب شدیم خودکشیِ بلیک را عملی تلقی کنیم که به‌طور قطع اتفاق خواهد افتاد – با آن سمفونیِ پیشگویانه که آوازه‌خوان را قادر ساخت تا با فراسو آشنا شود پیش از آن‌که در آن فرو غلتد / امانوئل بوردو، کایه دو سینما

لینک دانلود:

ParanoidPark-mmansouri

 


دیوید گوردون گرین؛ بخش اول: جرج واشینگتن 4

دیوید گوردون گرین از جوان‌های سینمای آمریکاست. از جنوب می‌آید: هم‌نسل جف نیکولز و یک نسل بعد از ریچارد لینکلیتر. کارنامه‌ی فیلمسازی گرین پر از فیلم‌های جوربه‌جور است. این تنوع آدم را می‌گیرد. سینماگرانی از جنس گرین مدام درحال ور رفتن با ژانرها و سبک‌ها و قصه‌های مختلف‌اند. کنجکاوی نزد آنان دیگر نه یک حس، که یک نیروی شهوانیِ افسارگسیخته است. می‌خواهم این‌جا در قالب مجموعه یادداشت‌های کوتاهِ کوتاه، به چند فیلم از او اشاره کنم.

 

 

جرج واشینگتن (2000) اولین کار بلند گرین است. فیلم چنان نیرویی دارد که به‌سختی می‌توان این اولین بودن را باور کرد. چند نوجوان (اغلب سیاه‌پوست) در یک شهرِ روبه‌زوالِ جنوبی. پرسه در روزهای تابستانی. و ناگهان تراژدی: یک قتل ناخواسته. فیلم صاحب کیمیایی‌ست که قادر است مرگ را به زندگی بدل کند، دل‌زدگی و روزمرگی را به رویا، و چند روزِ یک نوجوان را به برشی از یک ملت. فرمول این کیمیا، هفت سال بعد به‌دست گاس ون سنت رسید و در پارانوئید پارک (2007) متبلور شد.


نگاهی به اولین نیمه‌ی سال 2014 8

سال جاری میلادی به نیمه رسید. شش ماه گذشت. شش + یک فیلم را می‌خواهم نام ببرم که امسال (در موقعیت جغرافیایی من) اکران عمومی شدند و بیشتر از آن‌های دیگری که فرصت دیدن‌شان را تا این‌جا داشته‌ام، مرا در دنیای‌شان شریک کرده‌اند. بیشتر لمس‌شان کرده‌ام. بیشتر با من زیسته‌اند. ترتیب‌شان، کم‌وبیش همان ترتیب اهمیت‌شان برای من است. ترتیبی که مثل هرچیز دیگری، در خلال سال درحال عوض شدن خواهد بود. فیلم‌هایی اضافه خواهد شد. فیلم‌های دیگری که امکان دیدن‌شان روی پرده میسر نبوده است. فیلم‌هایی کم خواهد شد. تا 10 پیشنهاد من برای امسال آرام‌آرام شکل بگیرد.

یک

زیر پوست، جاناتان گلیزر (2014)

یکی از شگفت‌انگیزترین و غریب‌ترین‌های امسال. آن «غرابت»ی که در فیلم تولد (2004) برخاسته بود و فروکش کرده بود، در فیلم تازه چنان اوجی می‌گیرد که قادر است به نظاره‌ی سینما (و انسان) بنشیند؛ همان‌طور که اسکارلت جوهانسن در قامتِ ونوسِ برهنه دربرابر آینه، محو تماشای خود می‌شود. آن صحنه‌های شگفت‌انگیزِ به‌دام افتادنِ مردان در مایع سیاه، در ذهن سینمای امسال نقش خواهد بست، و در ذهن ما. و البته این بخشی‌ست کوچک از کار بزرگ گلیزر در زیر پوست.

دو

حسادت، فیلیپ گَرِل (2013)

بحث بر سر یکی از مهم‌ترین سینماگران معاصر فرانسه است. آن‌را موکول کنیم به فرصت‌هایی مفصل‌تر، در نشریات امسال.

سه

ونوس در خز، رومن پولانسکی (2013)

از ونوس نام بردیم. این‌جا ونوس نه در قامتِ جوان و زیبای جوهانسن، بلکه در قواره‌ی زن لَوَندِ پابه‌سن‌گذاشته‌ای پا به سن می‌گذارد. یک سن. دو بازیگر. آن آینه‌ی تمام قد در زیر پوست، بدل می‌شود به آینه‌ی دستیِ کوچکی که تنها لب‌های ونوس را حین مالیده شدنِ رُژ، به سمت ما منعکس می‌کند. همین حداقلِ متریال برای پولانسکی کافی‌ست تا فیلم/تئاترِ سرشار از زندگی‌اش را خلق کند.

چهار

گراند هتل بوداپست، وس اندرسون (2014)

یک فیلم شگفت‌انگیز و پرانرژیِ دیگر از وس اندرسون. جایی که عشق به سینما و معماری و فانتزی به ملاقات هم می‌روند.

پنج

باد برمی‌خیزد، هایائو میازاکی (2013)

وداع با استاد انیمیشن‌سازی. هم بیوپیک (فیلم زندگی‌نامه‌ای) است، هم اتوبیوگرافیک و هم برشی‌ست از مهم‌ترین بخش تاریخِ معاصر ژاپن. نقدی بر آن‌را برای فیلمخانه‌ی تابستان ترجمه کرده‌ام.

شش

پسران نیوجرسی، کلینت ایستوود (2014)

کلینت ایستوود برمی‌خیزد. داستان یک گروه موسیقی و فراز و فرودهای آن دست‌مایه‌ای‌ست برای این سینماگر 84 ساله تا همچون میازاکی، اما در دنیایی دیگر و با زبان و دغدغه‌هایی دیگر به نظاره‌ی خود و برشی از کشورش بنشیند. پروژه‌ی عظیمی که رابرت آلتمن در نشویل (1975) به سرانجام رساند – بدون آن‌که قصد مقایسه‌ای درکار باشد – در دستان کلینت ایستوود مقیاسی کوچک‌تر و شخصی‌تر به خود می‌گیرد؛ و البته با سَیلانِ سرخوشی و پاسداشت زندگی و جوانی. آیا این درست است که برخی سینماگران هرچه پیرتر می‌شوند، زندگیِ بیشتری در کارهای‌شان جریان پیدا می‌کند؟

هفت

خوشی‌ات پاینده باد، دُنی کُته (2014)

دُنی کُته دور-و-برش را در همین زمان حال به نظاره می‌نشیند. اگر جاناتان گلیزر در زیر پوست در بعضی صحنه‌ها دکور را به صفر (!) کاهش می‌دهد، دُنی کته در این فیلم هم مثل حکایت حیوانات (2012) عوامل ساخت فیلم را به چیزی نزدیک به صفر فرو می‌کاهد تا سینما خود از دلِ زندگیِ «روزمره» به سخن درآید. پیشتر این یادداشت را برایش نوشته‌ام (+).


«هوگو» در «فیلمخانه»ی 8، ویژه‌نامه‌ی بهار

 

 

… فیلمی غریب؛ هوگو از سینمای داستانی (با اسکورسیزی سینماگر) به سینمای مستند گذر می‌کند (با اسکورسیزیِ سینه‌فیل، درنقش عکاسی که تصویر ملی‌یس و همسر دومش را در مقابل استودیوی مونروی جاودانه می‌کند). به همان ترتیب، این فیلم از نمایشی باشکوه و خوشبینانه برای کودکان به یک تفکر ملانکولیک درباره‌ی سینما بدل می‌شود. درست است که اسکورسیزی نمی‌تواند حیرتی را که اولین تماشاچیان در برابر تصاویر سینما تجربه کردند احیا کند (چرا که هرروز بیشتر از آن‌ها دور می‌شویم)، اما در طول فیلم توانست آدمک را سرهم کند و آن‌را تعمیرشده و روغن‌خورده، در اختیار کسی بگذارد که بخواهد به نوبه‌ی خودش حرکت آن‌را تدوام بخشد…

فیلم پاساژها / نیکُلا ازالبر / کایه دو سینما / ترجمه‌ی : امینه شریفی


«سرآغازِ» کریستوفر نولان در «فیلمخانه»ی 8، ویژه‌نامه‌ی بهار

senses of cinema©

 

… فرفره در سرآغاز بر همان نگهداشتنِ تکنولوژیِ پیش‌پاافتاده در دل ماشین‌آلات کامپیوتری تاکید می‌کند. در ماتریکس، خم کردن قاشق با نیروی ذهن نشانه‌ی این بود که فرد در دنیایی موازی قرار دارد که می‌تواند تحت اراده‌ی او قرار گیرد. در سرآغاز، پاریس در تدوینی که هم‌زمان هم قدرتمند و هم در حال افول است، روی خودش خم می‌شود اما در نهایت یک بازیچه با تعادل شکننده است که همه‌ی فکر و ذهن را معطوف خودش می‌کند. یک برنامه‌ی درست‌وحسابی برای میزانسن که هرگز آن‌طور که بایدوشاید به پرده‌ی نمایش راه پیدا نمی‌کند. دلیلش هم فقدان اندکی دیالکتیک یا ذره‌ای سادگی‌ست، نبودِ توان و توجه. دریغ از طمأنینه: استراتژی فرفره نزد نولان، همان چرخش بی‌وقفه است میان ضرب شست نشان دادن‌های متوالی و  بسته‌بندی و ارائه‌ی مداومِ فرضیه‌ها، دو موضوعی که خارج از آن‌ها فیلم روی خودش فرو می‌ریزد. سیستم رواییِ پُر و پیمان، حفظ عامدانه‌ی جریانی شدید از کنش‌ها و اطلاعات، دیالوگ‌ها و موسیقی: تسلسلِ تقریبا بی‌توقفِ غرشِ ترومبون‌ها و گیتارِ هانس زیمر، سرآغاز را در سُسِ آن‌چنان غلیظی فرو می‌برد که شک می‌کنیم نکند قرار است قوام‌نیافتگیِ اساسی غذا را از چشم پنهان کند…

سرآغاز : استراتژیِ فرفره / سیریل بِگَن / کایه دو سینما / ترجمه: مسعود منصوری


چارگانه‌ی گاس ون سنت در «فیلمخانه»ی 8، ویژه‌نامه‌ی بهار 4

 

Gas Van Sant

Harmony Korine©

… امروزه هنر گاس ون سنت به همراه دیگران راهی باز می‌کند برای قوّتِ دوباره بخشیدن به تصویر، راهی که هیچ‌گونه دِینی به بازماندگان منریسم ندارد: شکوه سینما به‌سوی پارکی هدایت می‌شود که پارانویا در آن رنگ می‌بازد. الکس نمی‌داند با این رازِ مگو چه کند. به توصیه‌ی مِیسی، همه‌ی ماجرا را در نامه‌ای خطاب به او می‌نویسد و در آتش می‌اندازد. در آخرین لحظه‌ها، با پراکنده شدن خاکستر نامه و نه با پذیرفتن نشانه‌های قتل است که گاس ون سنت درخشش پسرک را رقم می‌زند. نه اندیشه ورزیدن بلکه به فراموشی سپردن؛ نه اصلاح شدن بلکه مرور کردن؛ و سرانجام نه تابش نور حقیقت بلکه یک سینماست که امکان مشاهده‌ی سرمنشأ و مرگ را زیر نوری که از تلاطم‌شان برمی‌خیزد مهیا می‌کند – نظاره‌ی تماس‌شان در یک آن، حادث‌شده در فضایی بی‌کران…

سینمای بیرون/امانوئل بوردو/کایه دو سینما/ ترجمه‌ی مسعود منصوری

 


نگاهی به سال 2013 – جمع‌بندی و ده فیلم سال 2

مطلب پیشین: نگاهی به سال 2013 – قسمت پنجم

فهرست پیشنهادی من برای ده فیلم برگزیده‌ی سال 2013:

1- فیلم سال: غریبه‌ی دریاچه (آلن گیرودی)

lac-2le monde©

اولین ساخته‌اش فیلم کوتاهِ قهرمان‌ها نمی‌میرند (1990) در هیچ جشنواره‌ای پذیرفته نشد اما سرآغاز آشنایی‌اش بود با روآ ژانتی؛ دوست و همکار نزدیکش تا به امروز و کارگردان هنریِ غریبه‌ی دریاچه. تازه یازده سال بعد از آن فیلم بود که نامش بر سر زبان‌ها افتاد: جشنواره‌ی کن 2001، ژان لوک گدار با غافلگیر کردن همه، فیلم گیرودی با نام آن رؤیای قدیمی که می‌جنبد را بهترین فیلم جشنواره خواند. ادامه (+).

 

2- فرانسیس ها (نوآ بامباک)

01

فرانسیس های نُوآ بامباک، تا این‌جای کار،  یکی از دوست‌داشتنی‌ترین‌های آمریکای امسال بوده است. نه فقط چون فرانسیسِ «گرتا گِرویگ» فراموش ناشدنی‌ست، که  هست – در برخی صحنه‌ها انگار خواهر کوچکِ پراستعدادِ جینا رولندز روی پرده است! نه فقط چون تصویری پر وسواس، چسبیده به شخصیت‌ها و غیرمتظاهرانه از دوستی دو دختر، دو آدم، به‌دست می‌دهد. نه فقط چون صحنه‌هایی به‌غایت هنرمندانه در عین خویشتن‌داری در به‌رخ کشیدنِ هنردانیِ مولف دارد، که دارد – نگاه کنید صحنه‌ای را که سوفی به ملاقات فرانسیس در آپارتمان مشترکش با پسرها می‌آید. ادامه (+)

 

3- هِه‌وان دختر هیچ‌کس [در فرانسه: هِه‌وان و مردان] (هونگ سانگ-سو)

08arte©

هونگ سانگ-سو یکی از شاعران سینمای این سالهاست. یک گزاره‌ی کلیشه‌ای، ولی واقعی! استفان دُلُرم در کایه‌ای که تصویر این کارگردان را روی جلد داشت یادآوری کرد که این روزها «شاعرانه» بودن چطور نخ‌نما شده و از مد افتاده است. همان‌جا، سه سینماگر را مثالی برای شاعرانگی در سینمای بی‌شور و عشقِ این سال‌ها برشمرد: اپیچاتپونگ ویراستاکول، لئوس کاراکس و هونگ سانگ-سو. اولی دنیای مرموز و رؤیاگونه‌اش را در جنگل و دهکده ساخت با گفتگوی میان رفتگان و ماندگان (عمو بونمی). دومی، شعرش را در شهر سرود، در پاریس، با لیموزینی که می‌گشت و ما را در دنیایی خواب‌زده می‌گرداند (هولی موتورز). هونگ سانگ-سو با نوعی سبک‌سری و مطایبه با بازیگرانش همراه می‌شود. در سرزمینی دیگر (2012)، ایزابل هوپر را در کانون خود قرار داد. او را در خواب و بیداری‌اش همراهی کرد و در موقعیت‌هایی مضحک قرارش داد (مع‌مع کردنش، رابطه‌اش با آن نجات غریق و …). امسال او به سراغ یک شخصیت زنانه‌ی دیگر رفته است. ادامه (+)

 

4- گرگ وال استریت (مارتین اسکورسیزی)

the wolffilm comment©

یک فیلم آمریکایی برای پایان یک سال آمریکایی. اگرچه لینکلن و جانگو در اواخر سال 2012 به‌نمایش درآمدند، اما  اوایل امسال بود که این دو فیلم در مقیاسی وسیع دیده و به بحث گذاشته شدند. هر دو فیلم، هرکدام به‌شیوه‌ی خود، به قلب تاریک آمریکا زدند تا آن‌را در نیمه‌ی دوم قرن نوزده نشان دهند. در ادامه‌ی سال، دو فیلمِ دیگر به آمریکای امروز از زاویه‌ی نوجوانانش نگاه کردند؛ یکی با ضعف: حلقه‌ی بلینگ (سوفیا کاپولا)، دیگری با قدرت: گذراننده‌های تعطیلات بهاری(هارمونی کورین). آخر سال، با فیلم اسکورسیزی این حلقه تکمیل شد. ادامه (+)

 

5- کمی کلودل، 1915 (برونو دومُن)

Camille

«کمی» می‌خواهد غذایش را در حیاط بخورد. اجازه‌ی این کار را می‌یابد. پیش از او، این ماییم که به حیاط می‌رسیم. درخت را می‌بینیم، بی‌بار-و-برگ و با شاخه‌هایی رها شده در فضا. پشت سر، دیوار بلندی از سنگ و سیمان با درِ چوبیِ محقری در میان آن. صدای باز شدن یک در چوبیِ دیگر خارج از قاب به‌گوش می‌رسد. کات از درخت به «کمی» که وارد حیاط می‌شود و روی نیمکت سنگی می‌نشیند. سیب‌زمینی‌اش را همان‌طور پوست‌نگرفته از داخل بشقاب سفید که روی دامن بلند و سیاهش گذاشته برمی‌دارد و با ولع به آن گاز می‌زند. این‌طرف و آن‌طرف چشم می‌چرخاند. در حال خوردن، به‌چیزی خارج از قاب خیره می‌شود. به سمت چپ، بالا. دوباره درخت را می‌بینیم، این‌بار در نمایی نزدیک‌تر. ادامه (+)

 

6- ویک + فلو یک خرس دیدند (دُنی کُته)

vic-flo-vu-ours-photo_la_presse_1la presse©

سال 2009 بود که اصطلاح «احیای سینمای کبک» [Renouveau du cinéma québécois] در میان حلقه‌ای از منتقدان این ایالتِ کانادایی باب شد. خون تازه‌ای در سینمای مستقل کبک جریان گرفته بود. از اوایل هزاره‌ی تازه، عده‌ای سینماگر جوان بدون آن‌که خود را به جنبش یا جریانِ مشترکی منتسب بدانند، سر در کار خود داشتند و در جشنواره‌های بین‌المللی می‌درخشیدند. ادامه (+)

 

7- درون لوئین دیویس (برادران کوئن)

img-holdinginsidellewyndavis

CBS movies©

سال گذشته، کایه مصاحبه‌اش با میگل گومس درباره‌ی فیلم تابو را این‌طور نامید: زاویه دیدِ تمساح. بی‌سبب نیست اگر فیلم تازه‌ی برادران کوئن را چنین به‌یاد بیاوریم: زاویه دید گربه. البته این تعبیر دارای مابه‌ازای واقعی در فیلم هم هست: در صحنه‌ای که لوئین گربه به‌بغل در متروست انگار رد شدن سریعِ تابلوهای روی دیوار را از چشم گربه می‌بینیم. کوئن‌ها با قهرمان‌های‌شان چه می‌کنند؟ دیگر خوب می‌دانیم که بخت‌برگشته‌ها – این‌دفعه یک خواننده‌ی فلک‌زده‌ی فولک – جزء اصلی فیلم‌های کوئنی‌اند. سفرهای اُدیسه‌وار – از جنس ای برادر کجایی؟ – این‌بار در آمریکای برف‌گرفته. درون لوئین دیویس برفی‌ست. فیلمی‌ست که با وجود پتانسیلِ سوژه‌اش – خواننده‌ی فولک در نیویورک دهه‌ی شصت – از نوستالژی احتراز می‌کند و با گربه‌اش در خاطره‌ها باقی می‌ماند.

8- باشگاه خریداران دالاس (ژان-مارک وَلِه)

DALLAS-BUYERS-CLUB-insidemoviesinside movies©

ژان-مارک وَلِه عاشق تصویر است؛ درست مثل آن شخصیت‌هایی در فیلم‌هایش که شیفته‌ی موسیقی‌اند:  پدر در C.R.A.Z.Y از هر فرصتی برای خواندن ترانه‌ای از شارل آزناوور در مهمانی‌های خانوادگی استفاده می‌کند و آنتوان در کافه‌ دو فلور  یک دی.جیِ حرفه‌ای‌ست. باشگاه خریداران دالاس نقطه‌ی عطفی‌ست در سینمای وَلِه. CRAZYمسلک‌هایی که او تابه‌حال به ما نشان می‌داد، اینجا توش‌وتوانِ واقعی‌شان را در یک گاوچرانِ کله‌شقِ مبتلا به ایدز با بازی متیو مک‌کانهی – یکی از پرفروغ‌ترین‌های سال – می‌یابند. این کارگردانِ کبکی/کاناداییِ تماشاگرپسند – بدون بار منفیِ احتمالیِ این صفت – سرشار از نیرویی‌ست که جان‌مایه‌ی سینمای پرشور است: CRAZY بودن! گفتگو با او و متیو مک‌کانهی درباره‌ی باشگاه خریدارن دالاس را اینجا (+) ببینید.

9- ردّی از گناه (جیا ژانکه)

a touch of sinmubi©

تصویر کردنِ یک کشور غول‌آسا – چین از هر نظر چنین است: وسعت، جمعیت، رشد اقتصادی – در چهار نمایشِ مستقل که خشونت کور را احضار می‌کند. احضار با همان بارِ معنایی‌ای که در احضار ارواح خبیثه به خود می‌گیرد. انگار آن چند صحنه‌ای که از تئاتر سنتی چین می‌بینیم هم دارند چیزی را احضار می‌کنند؛ روح زمانه را؟ ردّی از گناه یا لمس گناه درباره‌ی خشونتی‌ست که دست‌به‌دست می‌شود و میان آدم‌هایی بی‌ربط به هم که گاه از روی تصادف از کنار هم می‌گذرند به جریان می‌افتد. گرانقدریِ کار ژانکه در تجربه‌ای فرمی‌ست که به آن دست می‌زند بی‌آنکه به دامِ منریسم بغلتد. ملغمه‌ای از سینمای ب، حساسیت‌های سینمایی و دغدغه‌های سیاسی که جوش دادن‌شان به یکدیگر، کاری‌ست به‌غایت پرمخاطره.

 

10- گذراننده‌های تعطیلات بهاری (هارمونی کورین)

james-franco-alien-spring-breakers-dysonology

dysnology©

بچه‌ی تخسِ آمریکا، امسال یکی از بحث‌برانگیزترین فیلم‌ها را به‌سمت منتقدان پرتاب کرد، همچون یک بمب – به‌تعبیر استفان دُلُرم. دخترکان بیکینی‌پوش در تعطیلات بهاره. پارتی، الکل، خوشگذرانی و اسلحه. موزیک و رژیم تصویریِ ویدئوکلیپی. چطور می‌شود ابتذال – به‌معنای فرودستیِ فرهنگی و بی‌مایگیِ شیوه‌ی زندگی – را فیلم کرد؟ با فاصله گرفتن و والا پنداشتنِ خود – در مقام سینماگر – یا با جان‌ودل به قلب آن زدن و با آن درآمیختن؟ این بحث به شکلی دیگر دوباره این‌روزها با حرارت درجریان است، این‌بار با گرگ وال استریت. یکی از جمع‌بندی‌های خوب از مواضع منتقدان درباره‌ی این فیلمِ اسکورسیزی را اینجا (+) بخوانید. به فیلم کورین با کمی تأخیر برخواهیم گشت، با تمرکز بر کایه دو سینما و به‌طور مشخص با بحثی که شاید بتوان چنین نامی برایش تصور کرد: سینمای ابتذال (سینمایی که درباره‌ی ابتذال است) یا سینمای مبتذل (سینمایی که خود اسیر ابتذال است)؟

 


نگاهی به سال 2013 – قسمت سوم: گرگ وال استریت 2

مطلب پیشین: نگاهی به سال 2013 – قسمت دوم

1- فیلم سال: غریبه‌ی دریاچه (آلن گیرودی)

2- فرانسیس ها (نوآ بامباک)

3- هِه‌وان دختر هیچ‌کس [در فرانسه: هِه‌وان و مردان] (هونگ سانگ-سو)

4- گرگ وال استریت (مارتین اسکورسیزی)

 

the wolffilm comment©

یک فیلم آمریکایی برای پایان یک سال آمریکایی. اگرچه لینکلن و جانگو در اواخر سال 2012 به‌نمایش درآمدند، اما  اوایل امسال بود که این دو فیلم در مقیاسی وسیع دیده و به بحث گذاشته شدند. هر دو فیلم، هرکدام به‌شیوه‌ی خود، به قلب تاریک آمریکا زدند تا آن‌را در نیمه‌ی دوم قرن نوزده نشان دهند. در ادامه‌ی سال، دو فیلمِ دیگر به آمریکای امروز از زاویه‌ی نوجوانانش نگاه کردند؛ یکی با ضعف: حلقه‌ی بلینگ (سوفیا کاپولا)، دیگری با قدرت: گذراننده‌های تعطیلات بهاری (هارمونی کورین). آخر سال، با فیلم اسکورسیزی این حلقه تکمیل شد.

گرگ وال استریت انرژی ویرانگری که هارمونی کورین آزاد کرده بود را به دست اسکورسیزی به بند می‌کشد و در خود می‌بلعد. پرواز دوربین برفراز شخصیت‌های لجام‌گسیخته، برش‌ها و اسلوموشن‌های ویدئوکلیپی، بیکینی‌پوش‌ها، خوشگذرانی‌های بی‌حدوحصر، کوکائین، الکل و البته پول. اما اینجا به‌جای دخترکانِ محصّل، با گرگ شوخ‌وشنگی طرفیم که از هیچ، یک امپراتوریِ بی‌دروپیکر می‌سازد. آیا این جردن بلفورت همان هِنری هیلِ رفقای خوب است که در زمان جلو آمده؟ هِنری می‌گفت شنبه‌شب‌ها را با زن و جمعه‌شب‌ها را با دوست‌دخترها بیرون می‌رویم. پُل (پدرخوانده‌) بر بقای زندگی خانوادگی تأکید داشت و مانع جدایی هِنری از همسرش شد. خلاصه، آنجا پول درآوردن همراه بود با خشونت عریان اما با رعایت نوعی اصول: حفظ خانواده، ممنوع بودن تجارت موادمخدر و …، اما گرگ وال استریت رادیوگرافیِ زمانه‌ی خویش است با همه‌ی پارادوکس‌هایش. از یک‌طرف، بازگشت به بدویّت و آزاد کردن نیروهایی‌ست که در روند مدنیّت مهار شده‌اند – نگاه کنید به صحنه‌ی کلیدیِ غذا خوردنِ بلفورتِ تازه‌کار (دی‌کاپریو) با همکار پرسابقه‌اش (مک‌کانهی) که به او فوت‌وفن (!) کار را یاد می‌دهد، مهم‌تر از همه به سینه‌کوبیدن و خواندن آوازی که به آواهای نامفهوم اما حماسیِ ماقبل تاریخ می‌ماند. از طرف دیگر، آدم‌هایی که آن‌طور بی‌رحمانه فقط به فکر پول درآوردن به‌هر قیمت‌اند، چنان دست‌وپا چلفتی و دل‌نازک‌اند که در مقایسه با گانگسترهای پیشین اسکورسیزی، خنده‌آور به‌نظر می‌رسند؛ مثلا دانی که دست راست بلفورت است از رد کردنِ صحیح‌وسالم یک چمدان پول عاجز است یا با دیدن صحنه‌ی کتک‌کاری بالا می‌آورد.

یکی از ریویوهای خوب تا این‌جای کار را مَکس نلسون در فیلم کامنت نوشته است (+). او می‌گوید در چهل سال اخیر با دو اسکورسیزی روبرو بوده‌ایم. یکی، معروف‌تر، روایتگر مردانی‌ست تشنه‌ی پول و قدرت و شهرت. دیگری، از آخرین والس تا هوگو، شیفته‌ی پرفورمانس، جادوی سینما و رابطه‌ی میان هنرمند و مخاطب. گرگ وال استریت قلمرویی‌ست که در آن این‌دو گرایش همزمان آشکار می‌شود. بخش مهمی از فیلم و از جمله سکانس پایانی، به بلفورتِ درحالِ سخنرانی و تهییج مخاطب اختصاص دارد. از این ایده‌ی مَکس نلسون، می‌خواهم به نقش پررنگ دی‌کاپریو برسم. بی‌راه نیست اگر بگوییم گرگ وال استریت فیلم اسکورسیزی/دی‌کاپریوست، همان‌طور که کَمی کلودل 1915 فیلم دومُن/بینوش بود.

جای تعجب نیست اگر صحبت از مقایسه‌ی این اسکورسیزی با اسکورسیزی‌های پیشین در بحث‌های درباره‌ی این فیلم پیش کشیده شود. سوال این نیست که کدام  فیلم اسکورسیزی «بهتر» است (نگاه کنید این ریویو را در ورایتی +). شاید اشتباه کنم، اما به‌گمانم برای خیلی از ما سینمادوستان ایرانی، برخی از فیلم‌های پیشین اسکورسیزی از جمله راننده تاکسی کماکان جایگاهی ویژه داشته باشد. هرچند شخصا با آن‌هایی هم‌عقیده‌ام که به این جایگاه‌ها شک دارند و مثلا درک نمی‌کنم چرا فردین صاحب‌الزمانی می‌خواهد به‌زور دگنگ ما را به دامن این فیلم بکشاند و درنتیجه، چیزهایی هست که نمی‌دانی را به بیراهه.

سرمقاله‌ی استفان دُلُرم در اولین کایه‌ی امسال، با استقبال از سه فیلم تازه‌ی میازاکی، اسکورسیزی و فون تریه، آن‌ها را فیلم‌هایی پرشور می‌داند که برخلاف بسیاری از فیلم‌های 2013 که به خرده‌قلمروها تعلق داشتند، آغوشی باز و دیدی بلند دارند و سرشار از شوروشوق و طغیان‌اند. می‌پرسد: فیلم بزرگ چیست؟ نه لزوما یک شاهکار است، نه لزوما بهترین فیلم […]. می‌شد بیم آن‌را داشت که اسکورسیزی فیلمی تحویل می‌دهد که به‌اندازه‌ی شیوه‌ی زندگی‌ای که شرح می‌دهد، وقیح باشد. طغیانی که به‌نمایش می‌گذارد، میخکوب کننده است. او با واگذاشتن خیرخواهی‌اش برای لات‌های لاتینو-آمریکایی، تنها سویه‌ی انتقادیِ کازینو و رفقای خوب را حفظ کرده است. او می‌تواند مدعی شود که شایسته‌ترین فیلم را درباره‌ی زشتی دوران ساخته است، درباره‌ی کاپیتالیسم ازهم‌گسیخته، خودبینیِ وقیحانه و حکمرانیِ حماقت […]. آن‌چه این وسعت را نثار فیلم او می‌کند، بیش از آن‌که به نقش‌ونگار سه ساعته‌ی فیلمش ربط داشته باشد به نمای بی‌همتایی برمی‌گردد که او به‌صورت نمای متقابل نشان می‌دهد: قصه‌ی این شارلاتانِ پرجذبه به نگاه‌های مبهوت و منتظرِ جمعیتِ بی‌اراده‌ای ختم می‌شود که امیدش را به دستان این مرد می‌سپرد. با اعلام مجرمیت دردی دوا نمی‌شود، دوره‌ی ما کلید سرنوشتش را به انسان‌هایی سپرده که دیگر انسان نیستند.

ادامه دارد…

 


جاذبه 8

 

r-NEW-GRAVITY-TRAILER-large570جاذبه، آلفونسو کوارون، 2013

یکی از فیلم‌های پر«جاذبه»ی امسال. چه کسی کودکی‌اش را به‌خیال فضانورد یا هوانورد شدن نگذرانده؟ برای آن‌ها، تجربه‌ی این فیلم، به‌خصوص روی پرده، فراموش‌ناشدنی خواهد بود. از همان اولین‌روزهای سینما با سفر به ماهِ ملی‌یس تا سال‌های جنگ سرد و رقابت بلوک‌های شرق و غرب برای تصاحب فضا، سینما همیشه نیم‌نگاهی به فرای زمین داشته است. آلفونسو کوارون اما، فیلمش را در جوار و  مدار زمین نگه می‌دارد. در این فاصله، به‌جای مدح بی‌کرانگیِ فضا، بزرگیِ زمینِ خاموش، آرمیده در پس‌زمینه، مساله‌ی اصلی‌ست. جاذبه بیش از آن‌که فیلمی فضایی (و به‌رسم مألوف، علمی-تخیلی) باشد، یک فیلم فضایی-زمینی‌ست. زمین یکی از کاراکترهای فیلم است که رنگ عوض می‌کند و در سکوت، از حالتی به حالت دیگر می‌غلتد. زمین پدیدآورنده‌ی نیروی اصلی فیلم هم هست: جاذبه. کوارون سفری شگفت‌انگیز را روایت می‌کند از بی‌وزنی به جاذبه؛ از تقلای انسانی تنهامانده دربرابر مرگ (در مدار صفر جاذبه) تا زمین.

یکی از صحنه‌های به‌یادماندنی جاذبه، گفتگوی رادیوییِ ساندرا بولاک است با صدایی ناشناس که به زبانی غریب چیزهایی می‌گوید. آنینگاک، فیلم کوتاه یوناس کوارون (پسر آلفونسو کوارون) ماجرا را از آن‌سوی خط نشان می‌دهد (+).


جی. جی. آبرامز 2

 

JJ Abrams. Photograph: Stewart Cook / Rex Features

 

از پرونده‌ی مفصلی که کایه دو سینما در شماره‌ی ژوئن 2013 به جی. جی. آبرامز اختصاص داد، نوشته‌ی سیریل بِگَن را انتخاب و ترجمه کرده‌ام. در «فیلمخانه‌»ی ششم (پاییز 92) پیدایش می‌کنید.

…سال 1982، موقع اکران مهاجمان صندوق گمشده از اسپیلبرگ، سرژ دَنه در متنی یادآور شد که تهیه‌کننده‌ی فیلم، جُرج لوکاس، تا چه حد نسبت به سینما دارای «درکی‌ست همزمان عملی (فوت‌وفن بلد است) و ناشی از تفکر (سینه‌فیل است)». بعد از گذشت سی سال، این گفته قابل تعمیم به هالیوود است. اما در جماعتِ فوت‌وفن‌بلدِ اهل فکر، آبرامز بر جایی به‌غایت منحصربه‌فرد تکیه زده است. جایگاهی که آن‌را از خلال رابطه‌ی ممتازش با اسپیلبرگ و حالا با لوکاس تعریف کرده است؛ اولی تهیه‌کننده‌ی سوپر 8 بود و دومی تولیدکننده‌ی فیلم آینده‌ی جنگ ستارگان است. آبرامز برخلاف گفته‌ای که موقع اکران سوپر 8 سکه‌ی روز بود، فقط یک وارثِ ساده که فرم‌های بی‌نهایت کودکانه‌ی اسپیلبرگ یا فرم‌های شگفت‌آور و اسطوره‌ای-باستانیِ لوکاس را رونویسی کند، نیست. او با دوباره بازی گرفتنِ اثراتِ این فوت‌وفن و تفکر، در مقیاس‌هایی دیگر، به آفرینش این ارث دست می‌زند؛ هم در قالب پیشبرد قراردادی واقعی در تولید اثر و هم به‌عنوان یک ترومای تکرارشونده در منطق تصاویر…