ا نشریات ا


نومَد 2

نومد، پاتریک تَم، 1982

 

دیدنِ فیلم‌های عصر طلاییِ هالیوود و موج نوی فرانسه، و خواندنِ رابین وود و اندرو ساریس و نوئل بِرک، او را با پل ارتباطیِ تلویزیون، به سینما کشاند. اولین پیشنهادِ جدیِ یک استودیوی فیلمسازی را پذیرفت و به جرگه‌ی سینماگران تازه‌نفسِ هم‌دوره‌اش پیوست. در یک سکوتِ هفده‌ساله میان هفتمین و هشتمین (تا اینجا تازه‌ترین) فیلمش، به تدریس سینما پرداخت و در تدوینِ دو فیلمِ وُنگ کار وای (روزهای وحشی بودن و خاکسترهای زمان) شرکت کرد. کایه دو سینما در ویژه‌نامه‌ی مفصلی که به سینمای هنگ‌کنگ اختصاص داد (سال 1984)، پاتریک تَم را «گُدار»ی ترین سینماگر هنگ‌کنگی خواند. او دو سال پیش از آن شماره‌ی کایه، نومَد (سومین و کلیدی‌ترین فیلمش) را ساخته بود.

نومَد از رابطه‌ی چهار جوان هنگ‌کنگی می‌گوید. به فضاهای شهری هنگ‌کنگِ دهه‌ی هشتاد و شب‌های آن سرک می‌کشد. آپارتمان‌های تنگ، کافه‌ و هتل‌ ارزان‌قیمتی را نشان می‌دهد که زیر خِرخِرِ پنکه‌ی سقفی آن، اولین نگاه‌های عاشقانه به هم گره می‌خورند و کتابی از نیچه ورق می‌خورد – پاتریک تَم می‌گوید نام فیلم که نام یک قایق در آن است، اشاره به تعبیر دلوز از تفکر نیچه دارد. لویی و کَتی، پسر و دختری از طبقه‌ی مرفه‌اند که به‌ترتیب دل به توماتو و پونگ از طبقه‌ی پایین می‌بندند. فیلم با رفت‌وبرگشت میان دو دنیای متفاوتِ آن‌ها آغاز می‌شود. یک‌طرف، ویلای رو به دریا و سمفونی بتهوون و دیوید بویی‌ست. طرف دیگر، دردسر و دعوا و مرافه‌ی آدم‌های عاصی‌ست. اما این یک فیلم اجتماعی نیست. هدف آن، واقع‌نمایی‌های مشکوک و نمایش تضادهای طبقاتی هم نیست. پاتریک تَم با حفظ فاصله‌ای نه زیاد و نه کم از واقعیتِ نسل جوانِ دهه‌ی هشتاد هنگ‌کنگ، «واقعیتِ» خود را می‌سازد. از اولین سکانس، چیزهایی لابه‌لای روزمرگیِ این جوان‌ها می‌جوید. آیا مادرِ لویی (که وداع ضبط شده حین اجرای برنامه‌ی رادیویی‌اش را می‌شنویم) قربانی «سیاست» انقلاب فرهنگی بوده است؟ پس سیاست صدایی‌ست که از گذشته سر می‌زند و با یلگیِ لویی روی تخت در می‌آمیزد. از همین اولین سکانس، ژاپن هم حضور دارد که پاورچین‌پاورچین وارد این دنیای هنگ‌کنگی می‌شود. تابلوی روی دیوار، موسیقی و رقص کابوکی و مایع مخدری که از ژاپن می‌آید، راه را برای رخنه‌ی عناصر دیگر باز می‌کنند. تأثیر فرهنگ ژاپنی بر جوان‌های هنگ‌کنگیِ هم‌عصرِ فیلم، یک واقعیت تاریخی‌ست که در نومَد سرشتی سینمایی پیدا می‌کند. در فصل آخر، آنجا که جامعه و تعریف‌هایش جا را به جزیره‌ای بهشتی برای این چهار شیدا می‌دهد، گذشته و سیاست و ژاپن در هم می‌آمیزند و در قامت یک فرشته‌ی مرگ بر سر این رؤیای جوانی نازل می‌شوند.

 

این یادداشت پیش از این در دهمین شماره‌ی فصلنامه‌ی فیلمخانه چاپ شده است.


کایه‌ی 700 در فیلمخانه‌ی 11 11

 

یازدهمین شماره‌ی فصلنامه‌ی فیلمخانه منتشر شد. در بخش «زندگیِ شهریِ» این مجله، تعدادی از نوشته‌های ویژه‌نامه‌ی شماره‌ی هفتصدم کایه دو سینما، انتخاب و ترجمه شدند. این ویژه‌نامه‌ی کایه، به یکی از آن مهمانی‌های باشکوه گتسبیِ بزرگ می‌ماند: خیلِ عظیمی از دعوت‌شدگان در دسته‌های مختلف، به گپ زدن و نوشیدن و رقصیدن در فضای بازِ یک عمارت بزرگ مشغول‌اند و خبری از صاحب‌خانه نیست. سراسر این ویژه‌نامه‌ی کایه (به‌جز یادداشت سردبیر) به نوشته‌های جورواجورِ مهمان‌های مختلف اختصاص داده شده است. این تنوع، در گزینش ما هم خود را نشان می‌دهد: از منتقدان و نویسندگان صاحب‌نامی مثل ژان دوشه و ریموند بلور و سرژ توبیانا بگیرید تا طیف متنوعی از کارگردان‌ها مثل دیوید لینچ، مارتین اسکورسیزی، فیلیپ گراندریو، کلر دُنی، پدرو آلمودووار، دیوید گوردون گرین، مانوئل دی اولیویرا، جیا ژانگ‌که، جیمز گرِی، هونگ سانگ سو، دیوید کراننبرگ، تا دومینیک ساندای بازیگر، ژان کلود کری‌یرِ فیلمنامه‌نویس، تلما شونمیکرِ تدوینگر و ژیل ژاکوب که سال‌های طولانی رئیس جشنواره‌ی کن بوده است.

پیشگفتاری که برای بخش «زندگیِ شهریِ» فیلمخانه‌ی 11 نوشتم را اینجا می‌آورم:

 

کایه دو سینما تابستان گذشته، هفتصدمین شماره‌اش را به شیوه‌ی تازه‌ای جشن گرفت. البته پیش از این هم، هر شماره‌ی مضرب صد، به یک جشنِ ویژه بدل شده بود. گاه از سینماگران محبوبِ مجله خواسته شده بود تا خود سکّان شماره‌ی ویژه را به‌دست بگیرند: گدار (شماره‌ی 300)، وندرس (شماره‌ی 400) و اسکورسیزی (شماره‌ی 500). این‌بار اما، ایده‌ای هم فراگیر و هم متمرکز به میان آمد؛ فراگیر از نظر طیف مشارکت‌کنندگان در ویژه‌نامه، و متمرکز بر جایگاهِ راستین سینما و نوشتن درباره‌ی آن در سنّت نقادیِ سینه‌فیلی. سینما در یک کلام چیست؟ استفان دُلُرم – سردبیر فعلیِ کایه – پاسخ فولر به گدار را شاهد می‌آورد: «در یک کلام: احساس». و این، سرچشمه‌ی جوشانِ ایده‌های نوشتاری درباره‌ی سینما هم هست. سرژ دَنه، از سردبیران پیشین و پدر معنویِ نسل تازه‌ای از کایه‌ای‌ها، می‌گفت اول فیلم‌ها را دوست داریم، بعد می‌کوشیم تا این دوست داشتن را توضیح دهیم. احساس در دوره‌ی فعلی کایه جایگاهی ویژه دارد. بارها از سینمای طربناک (Lyrisme) دفاع شده و سینماگرانی که عامدانه جهان را رنج‌ناک خواسته‌اند و برای قبولاندن‌اش به هر حربه‌ای متوسل شده‌اند، مورد شماتت قرار گرفته‌اند. این یعنی مهم است که فیلم‌ها در پی برانگیختن چه حسی‌اند. «کافی‌ست به احساس‌ها اعتماد کنیم». این‌را دُلُرم می‌گوید، و ادامه می‌دهد: «تصویرها بی‌اطلاعِ ما خود را درون ما حک می‌کنند و زیباترین چالش، شناختن آن و سخن گفتن از آن است».

برای جشن گرفتنِ شماره‌ی هفتصد، صدها دعوت‌نامه به اهالی سینما ارسال شد؛ از کارگردانان، فیلمنامه‌نویسان و آهنگسازان گرفته، تا بازیگران و منتقدان و اداره‌کنندگان. «ما این شماره‌ی ویژه را به موضوعی اختصاص می‌دهیم که بیشترین اهمیت را برای‌مان دارد، و از خصوصی‌ترین رابطه‌ی‌مان با سینما پرده بر می‌دارد: احساس. همه‌ی ما تسخیرشده و دلمشغولِ تعدادی تصویر هستیم: یک، دو یا سه تصویر، تا آخر عمر. این تصویرها ما را تکان داده‌اند، تن‌مان را لرزانده‌اند و ترک‌مان نمی‌کنند. همان‌قدر که صاحب آن‌هاییم، به همان نسبت در تصاحب‌شان هم هستیم. به همین‌خاطر شما را دعوت می‌کنیم به نقل و توصیفِ یک احساس که شما را در نوردیده،  توصیف در جسمانی‌ترین ابعاد، و یک لحظه از سینما (یک ژست، یک موقعیت دراماتیک، یک راکورد و …) که آن حس را برانگیخته است. آن‌چه از این طریق به خوانندگان مجله منتقل می‌شود، نه لزوما نخستین خاطره‌ی سینمایی‌تان، بلکه تجربه‌ی سرّی، خصوصی و التفاتِ ناگهانی شما به چیزی‌ست؛ یعنی آن‌چه که در تمام زندگی‌تان طنین انداخته، یک تصویر که هرگز از آن بازنگشته‌اید. اگر از جمله‌ی کافکا وام بگیریم، لحظه‌ی فرود آمدنِ “ضربه‌ی تبری که دریای منجمدِ درون‌تان را شکافت”».

بیش از صد پاسخ در شماره‌ی هفتصدِ کایه دو سینما چاپ شد. تعدادی از آن‌ها را برای این بخش انتخاب و ترجمه کردیم. اما از این طریق چه به خواننده‌ی فیلمخانه منتقل می‌شود؟ اگرچه هیچ‌یک از این یادداشت‌ها به‌قصد نقّادی نوشته نشده‌اند، اما از جوهر سینه‌فیلیِ آن نیرو می‌گیرند. پس شاید بتوان طرح این بحث را به‌نوعی در امتداد بحث نقّادیِ سینه‌فیلی/آکادمی (فیلمخانه 9) دانست. جالب آن‌که در سرمقاله‌ی همان شماره از کایه به این تقابل ارجاع داده می‌شود. آن‌جا گفته می‌شود که عده‌ی زیادی احساس را جدی نمی‌گیرند و آن‌را منسوب به خلسه‌ی آدم‌هایی می‌دانند که سرشان را به سینما گرم می‌کنند، و کار نقّادیِ جدی و آکادمی‌ست که تصویرها را به نظم در آورد. یا آن‌طور که اغلب در فضای دور و بر خودمان می‌شنویم، نقدی «جدی» و «تحلیلی» دانسته می‌شود که فیلم را بشکافد، ساختار آن‌را برای‌مان روشن کند، و تفهیم کند که چطور کار می‌کند یا این‌که در کدام منظومه‌یِ فکریِ از پیش داده شده، قابل جانمایی‌ست. مسأله‌ی دیگر، حساس بودن و حساس ماندن نسبت به تصویر و جزئیات آن است؛ این چیزی‌ست که در یادداشت‌ها لب‌پَر می‌زند.


کودک سِرّی 7

 

کودک سرّی از فیلم‌های جاودانه‌ی فیلیپ گَرِل است، و فیلیپ گَرِل از بهترین سینماگران دوران ماست. فیلمی چنین شخصی و جمع‌وجور، نوشته‌ای با همین حال‌وهوا هم طلب می‌کند. این‌را سرژ دَنِه، منتقد فقیدِ هم‌نسلِ سینماگر، به ما یاد می‌دهد. یادداشت دَنه بر کودک سرّی را برای پرونده‌ی فیلیپ گَرِل در فصلنامه‌ی سینما و ادبیات ترجمه کردم. اصل این نوشته نخستین‌بار در لیبراسیون (خانه‌ی دومِ دَنه بعد از کایه  و پیش از ترافیک) در سال 1983 چاپ شد. فایل پی.دی.اف ترجمه را این‌جا می‌گذارم:

EnfantSecret-mmansouri

 


کشاکش کونگ‌فو 2

کشاکش کونگ‌فو (2004) / استیون چو

با آغاز هزاره‌ی سوم، فیلم‌های چینی‌زبانی سر برآوردند که با ساختار تازه‌ی تولید و توزیع، و با مشارکتِ استودیوهای آمریکایی، شانه‌به‌شانه‌ی فیلم‌های هالیوود فروش کردند. در عصر تازه، صحبت از «بلاک‌باسترهای چینی‌زبان» یا «فیلم‌های چینی‌زبانِ جهانی» به میان می‌آمد[1]. ببر خیزان، اژدهای پنهان (2000) از آنگ لیِ تایوانی‌تبار یکی از نمونه‌هاست. در چنین چشم‌اندازی، استیون چو به فکر کشاکش کونگ‌فو (2004) افتاد. تا آن‌روز، سینمای هنگ‌کنگ عصر طلاییِ دهه‌ی هشتاد را پشت سر گذاشته بود و دهه‌ی نود با تمام هول و هراس‌هایش سپری شده بود. بازگشت محتومِ هنگ‌کنگ از قیومیت انگلستان به سرزمین مادری (چین) در سال 1997، سینمای این کشور را دستخوش بحران کرده بود. از این نظر، هزاره‌ی تازه و خیز بلاک‌باسترهای چینی‌زبان، مقارن با دوره‌ای از سینمای هنگ‌کنگ است که آن‌را عصر پسا-1997 می‌نامند[2]. در سپهرِ سینمای هنگ‌کنگِ پسا-1997 و در زمان ساخت کشاکش کونگ‌فو، استیون چو درست در نقطه‌ی مقابل وُنگ کار وای قرار داشت. دومی، محبوب جشنواره‌ها و محافل هنریِ غرب، اما کم‌مخاطب در هنگ‌کنگ بود. اولی، اگرچه بی‌نام‌ونشان در غرب، اما یک بازیگر-سینماگرِ مردم‌پسندِ داخلی بود. پنج رکوردِ فروش در هنگ‌کنگ را در اختیار داشت و سال پیش از این فیلم، تصویرش روی جلد تایم (ویژه‌ی آسیا) قرار گرفته بود. او با فوتبال شائولین (2001) بختِ نه‌چندان بلندش را برای جهانی‌شدن آزموده بود.

 کشاکش کونگ‌فو یک بلاک‌باستر موفق چینی‌زبان است. شاخه‌ی آسیاییِ سونی پیکچرز بودجه‌ی هنگفتی به این فیلم اختصاص داد و آن‌را از فیلمنامه تا فروش، تحت نظارت گرفت. ایده‌های نوآورانه و کمدی‌های بومی‌پسندِ استیون چو برای پیدا کردن زبان و اجرایی جهانی، چنین مشارکتی را کم داشت. این کمدی-اکشن ادای دینِ او به ژانر ووشیا (فیلم‌های رزمی) در سینمای هنگ‌کنگِ دهه‌های 60 و 70 و بازیگران پیر شده‌ی آن است. سرشار است از نوعی فانتزی که از انیمیشن‌ها و کتاب‌های مصور سراغ داریم. در عین‌حال، گوشه‌چشمی هم به سینمای معاصر آمریکا (دار و دسته‌ی نیویورکی، ماتریکس و …) دارد. سینگ (با بازی چو) جوانک بی‌دست‌وپایی‌ست که می‌خواهد وارد گروهی تبهکار موسوم به تبرداران شود. آشنایی‌اش با یک محله‌ی فقیرنشین (یادآور خانه‌ی 72 مستأجر، فیلم پروفروش هنک‌کنگ در 1973) زندگی‌اش را متحول ‌می‌کند. با استادبزرگ‌های پابه‌سن گذاشته‌ای آشنا می‌شود که کونگ‌فو را کنار گذاشته‌اند. دگردیسی رخ می‌دهد: سینگ تبدیل می‌شود به یک کونگ‌فو-کارِ افسانه‌ای، استیون چو بدل می‌شود به یک فیلمساز جهانی.

 

[1]  این بحث را وامدار مقاله‌ی کریستینا کلین در Journal of Chinese Cinema هستم.

[2]  مقاله‌ی اندی ویلیس در Film International درباره‌ی سینمای پسا-1997 در هنگ‌کنگ، راه‌گشای من بوده است.

این یادداشت پیش از این در فصلنامه‌ی فیلمحانه، شماره 10، چاپ شده است.


فیلیپ گراندریو از «آینه‌»ی تارکوفسکی می‌گوید 9

 

این بخشی‌ست از ترجمه‌ام از یادداشت فیلیپ گراندریو بر سکانس پایانیِ «آینه»ی تارکوفسکی / بزودی در «فیلمخانه»

چشمانم را می‌بندم. هیچ‌چیز حضور ندارد. اندیشه رشته‌رشته می‌شود، از هم می‌پاشد، در خود می‌پیچد. از این شاخه به آن شاخه می‌شود. سرِ پا نمی‌ماند. چشمانم را می‌بندم. هم تاریک است و هم سخت نورانی، مثل نوری که از شدتِ خودش به خاموشی برود. انگار چشم‌هایم روشنی‌هایی را می‌بیند که نیست. خاطراتم را می‌کاوم. هیچ‌چیز نمی‌بینم. یک فریاد. اما هنوز هیچ نمی‌بینم. تا مدت‌ها در ظلماتِ پلک‌های بسته‌ام می‌مانم. به انتهای «آینه‌»ی تارکوفسکی فکر می‌کنم. این همان فریادی‌ست که به‌یاد آوردم: «هاهاهاها…». این همان روشناییِ روزی‌ست که در گندم‌زار به تاریکی می‌گراید. آسمانِ زرد و خاکستری، و درخت‌ها، و دوربین که از کودک فاصله می‌گیرد و با عقب‌عقب رفتن به درون جنگل رخنه می‌کند، و فیلم که به انتها می‌رسد. تصویری نمی‌بینم. آنچه هست، تنها حس روشنای آسمان است، و گرگ‌ومیشِ تابستانی، و نور که کم‌رنگ می‌شود اما تمام نمی‌شود، و شب که پاورچین‌پاورچین سرمی‌رسد. این نور و این فریاد لحظه‌ای پیشین‌تر را در من زنده می‌کند. لحظه‌ای در کودکی‌ام با آن مراتع و جنگل‌ها، رنگ آسمان، رودخانه، دست او روی شانه‌ام و گیسوان پُرپشتِ قهوه‌ای‌رنگِ او و گیسوان خوش‌عطر او، و همه‌ی این‌ها که تا همین امروز در تیرگیِ تنم دَوران می‌کنند.

 


تنها انسان‌ها بال دارند 8

 

مقاله‌ی «تنها انسان‌ها بال دارند» را اِروِه ژوبر-لورانسین درباره‌ی باد برمی‌خیزدِ میازاکی برای کایه دو سینما (ژانویه‌ی 2014) نوشت. او استاد دانشگاه (Paris Ouest) است و کتابی بر کارهای میازاکی نوشته است. حوزه‌ی فعالیت او به‌جز انیمیشن، به سینمای پازولینی و آثار آندره بازَن  هم کشیده می‌شود. او در کتاب Opening Bazin همکار دادلی اندرو بوده است.

 «تنها انسان‌ها بال دارند» را برای فصلنامه‌ی فیلمخانه ترجمه کردم. فایلش را می‌توانید در قالب پی.دی.اف از لینک زیر دریافت کنید. پاره‌ای تغییرات ناهماهنگ پیش از نشر اتفاق افتاد که در این نسخه نیست.

TheWindRises-mmansouri


کلینت ایستوود / بخش سوم: «بازیابی ایستوود معاصر» در فیلمخانه‌ی دهم

فصلنامه‌ی سینماییِ «فیلمخانه» به ایستگاه دهم رسید. امیدبخش است که در تنگنای کار نشر در ایران، نشریه‌ای با بودجه‌ی محدودِ یک فیلمسازِ جوان، تا اینجا پیش بیاید، راهش را بکوبد، و آرام‌آرام خود را ارتقاء دهد. در این شماره فرصت نوشتن درباره‌ی کلینت ایستوود به من داده شد. اگر تابه‌حال، فرصت فکر کردن به سینمای ایستوود و جایگاه استادی و «مؤلف» بودنِ او را به‌خود نداده‌اید، با منِ قبل از نوشتن مقاله‌ی مذکور هم‌داستان‌اید. این نوشتن، بازبینیِ کارنامه‌ی فیلمسازی و بازیگری ایستوود را طلبید. و همین، شورِ کشف دوباره‌ی سینماگری بزرگ را در من دمید. شاید این تأخیر در کشف و جدی گرفتنِ هنر فیلمسازیِ ایستوود نزد من به عنوان یک سینمادوست ایرانیِ در-راه-تجربه، طنینی باشد از دهه‌ها تأخیر در کشف او در مقیاسی کلان‌تر (بویژه در آمریکای محبوبِ فیلمساز). بی‌سبب نیست که او را با جری لوئیس مقایسه می‌کنند. یک فیلمساز-بازیگرِ دیگر از آمریکا، که منتقدان فرانسوی زودتر جدّی‌اش گرفتند. این گفته‌ی ایستوود هم به‌نظر دور از مظلوم‌نمایی می‌آید که می‌گوید در آمریکا برخلاف فرانسه، تازه با «نابخشوده» فیلمسازی‌اش مورد توجه منتقدان قرار گرفت. کایه‌ای‌ها اعتباری ویژه برای او قائل بوده‌اند. فرودون – سردبیرِ پیشین کایه – درباره‌ی «رودخانه‌ی میستیکِ» ایستوود می‌گوید این فیلم همان‌قدر «سنگین» است که فیلمی از برگمان. حمایت‌های گدار از ایستوود باعث شد تا در فرانسه از او به‌طور رسمی تجلیل شود و مقدمات پذیرفته شدن فیلمی از او در جشنواره‌ی کن (1985) فراهم شود. اگر به لیست سینماگرانی که بیش از دیگران مورد بحثِ مجله‌های پوزیتیف و کایه دو سینما بوده‌اند نگاه کنیم (+)، در کنار بونوئل و اسکورسیزی، ایستوود هم در زمره‌ی محبوب‌های مشترکِ هر دو مجله قرار دارد. شما درباره‌ی سینمای ایستوود چه فکر می‌کنید؟ چقدر فرصت فکر کردن به شاهکارهایی مثل: «بِرد»، «یک دنیای بی‌نقص»، «نیمه‌شب در باغ خیر و شر»، «رودخانه‌ی میستیک» و … را داشته‌اید؟ حتا اگر بعد از خواندنِ «بازیابی ایستوود معاصر» در فیلمخانه‌ی دهم، با منِ بعد از نوشتن هم‌داستان نباشید، امیدورام دست‌کم راه تازه‌ای به سینمای کلینت ایستوود باز کنید.


حکایت راه‌ها: مروری بر «پرنس آوالانچ» 2

PrinceAvalanche-mmansouri-1

 

 

درباره‌ی فیلم پرنس آوالانچ ساخته‌ی دیوید گوردون گرین، برای نهمین شماره‌ی فیلمخانه نوشته بودم. از لینک زیر می‌توانید آن‌را در قالب فایل پی.دی.اف دریافت کنید:

PrinceAvalanche-mmansouri

 


در نهمین فیلمخانه «باد برمی‌خیزد» 4

 

 

… چنین است که مؤلفی سرشناس و قدردیده در دنیا، اعلام می‌کند که واپسین فیلمش را تقدیم مخاطبان می‌کند. با این مؤلف ژاپنی، چنین کنش هنرمندانه‌ای به یک «مرگ خودخواسته» می‌ماند. اما این مرگ خودخواسته، که هاراکیری به‌عنوان معروف‌ترین نمونه‌اش تنها یکی از انواع آن است، یک خودکشی نیست که در آن شرکت کرده باشیم. تفاوت در خواست است. شاید اعتراض کنید که همه‌ی خودکشی‌ها از روی خواست است. بله، اما تفاوت در تصدیق پرقدرت است، اطمینان به این‌که این ژست◦ خاتمه‌ای زیبا می‌سازد بر زندگی‌ای که رو به این انتها دارد، و بیش‌از همه: زیباییِ ژست. انحنای استخوان ماهیِ اِسْقُمْری روی  زمینه‌ای از ابرهای سپید. اگر چنین پایانی زیباست، مرگی زیبا هم هست…

بخشی از تنها انسان‌ها بال دارند، مروری بر باد برمی‌خیزد آخرین ساخته‌ی هایائو میازاکی، نوشته‌ی: اِروِه ژوبر-لورانسین، کایه دو سینما، ترجمه‌ی : مسعود منصوری

 


سینمای بیرون 4

 

ParanoidPark-mmansouri-1

حالا چهار فیلم شده که از خود می‌پرسیم مرگ نزد گاس ون سنت چه معنایی به‌خود می‌گیرد. با جری، فکر کردیم که مرگ تنها نتیجه‌ی اختیار یا از روی تصادف است – چیزی نیست مگر سرابی در صحرا. با فیل، پنداشتیم که سینماگر با کنار گذاشتنِ جبرگرایی‌ها حادثه‌ی کلمباین را تهی از معنا می‌کند یا برعکس، مغلوب تقدیرگرایی می‌شود. با آخرین روزها، راغب شدیم خودکشیِ بلیک را عملی تلقی کنیم که به‌طور قطع اتفاق خواهد افتاد – با آن سمفونیِ پیشگویانه که آوازه‌خوان را قادر ساخت تا با فراسو آشنا شود پیش از آن‌که در آن فرو غلتد / امانوئل بوردو، کایه دو سینما

لینک دانلود:

ParanoidPark-mmansouri